این طور نیست؟ حالا همیشه یکسری استثنا هم وجود دارند، همان‌هایی که هر روز صبح از پشت شیشه ماشین و اتوبوس می‌بینیم که در حال دویدن در پارک‌ها هستند. اما خب بیشتر ما میانه خوبی با ورزش Sport نداریم، شاید تصور می‌کنیم وقت کافی برای این کار نداریم، پولمان به ورزش کردن نمی‌رسد، ورزشگاه نزدیک محل کار یا خانه‌مان نیست یا راهنمای مناسبی برای ورزش کردن نداریم. اما ته همه اینها می‌دانیم که داریم بهانه می‌آوریم. اینجا چند روایت متفاوت بخوانید درباره ورزش کردن، شاید شما هم به جرگه ورزشکاران بپیوندید، شاید هم نه. زیبا بود.

ابراهیم افشار، روزنامه‌نگار

1- ورزش کردن را دیگر تقریباً ترک کرده‌ام. البته هنگام ترکش، اعتراف می‌کنم که نه توی کمپ بستری شدم، نه یکدانه خمیازه کشیدم. فقط یاد دو نفر افتادم که راحت ترکش کنم. یکی آسیدحسن رزاز که عاشقش بودم و ورزش در ایران فقط با او معنی داشت که آنهم در سال

1320 - پیش از زایش من- مرده بود و من می‌گفتم در مملکتی که یکدانه سیدحسن نداشته باشد همانا چایی خوردن بهتر از سیگار کشیدن و ورزش کردن است. دیگری آقای شاه‌حسینی اولین رئیس ورزش در دوران پیروزی انقلاب که من آنقدر پاکیزگی درون و خوش‌محضری‌ و انصاف و فیرپلی‌اش را دوست داشتم که فکر کردم با این رؤسای بدریختی که در هرم‌های مدیریتی ورزش این دهه‌های اخیر نشسته‌اند همانا سیگار کشیدن بهتر از چایی خوردن و ورزش کردن است. عین این است که آدم دوران اوج داریوش رفیعی و بنان و ربابه مراداُوای بادکوبه‌ای و رشید بهبوداُف را ببیند بعد بگوید چرا با وجود سلطه تتلوها باید توی گرمابه دیلینگ‌دیلینگ کند و گوش کاشی‌های حموم را ببرد؟ تأیید می‌کنید که من با این افکار شلم‌شوربایی‌ام، دیگر رسماً از دست رفته‌ام و نمی‌توانم ورزشکار موفقی باشم؟ خب چرا توی امین‌آباد بستری‌ام نمی‌کنید که یک توپ تخم‌مرغی پینگ‌پنگ بدهید دستم، با یک راکت تنیس یا چوب بیسبال، که با سایه‌ام بازی کنم و سرانه ورزشکاران مملکت برود بالا؟ همین کاری که سردمداران ورزش ما در این دهه‌ها کرده‌اند و تمام ترک‌کنندگان کمپ‌ها را اضافه کرده‌اند به آمار اَبرقهرمان‌ها و کلی هم سوسکه پیدا کرده‌اند البته. من جیگرشونو بخورم الهی.

با طحال‌شون.

2- وقتی مربی فوتبال دهداری باشد و نویسنده‌اش آقای مهدی دُرّی و کشتی‌گیرش غلامرضا تختی و مدیرش آقاجبار و بوقچی‌اش ممدبوقی و عکاسش باقر زرافشان و تدارکاتچی‌اش طفلکی هژبر و تماشاگر سکونشینش سهراب سپهری و ساموئل خاچپکیان و هوشنگ ابتهاج و فرهاد مهراد باشند، خب عمه عمله من هم ورزشکار می‌شود دیگر. اصلاً بگو دویست تا شنا بروم می‌روم. اصلاً بگو سیصدبار حریفت را قفل‌قیصر کن می‌کنم اما وقتی تماشاگرش این لیدرها باشند و ورزشی‌نویسی‌اش در این بچه‌های امروز خلاصه شود اجازه بدهید من همچنان زیرزیرکی به گور عمه عمله‌ام بخندم و همان چایی‌ام را هورتی سر بکشم و پاپیروس‌ام را دود کنم و توی خرپشته‌های ساکت جهان فقط بخوابم. چرا مزاحم خوابم می‌شوید؟

3- یک آقابیوک جدیکار نشانم دهید که شاه پای راستش را قفل کرده باشد و او با کارگری در کارخانه چیت‌سازی، نان شرافتش را بخورد و ظهرها با دوچرخه فکستنی‌اش از چیت‌سازی رکاب بزند تا امجدیه و بعد از تمرین هم یکساعت خودش تنهایی توی خاموشی ورزشگاه تمرین‌شوت کند و هنگام بازی‌های تیم ملی عیالش را بفرستد خانه پدرخانمش‌اینها که تو یک ماه از من دور باش تا کامل تمرکز کنم در فوتبال و استراحت و این‌چیزها و سربزنگاه جلوی تماشاگران شرمنده نباشم. شما یک بیوک‌آقا نشان بدهید و من بگویم که ورزش برای سلامتی، مضر است یا مفید! شما یک صدقیانی‌ افندی نشان بدهید. یک عباس سیاه. یک آسیدمحمدعلی تخت‌حوضی که جوان را توی کوچه پیدا کند ببرد توی گود، یکجوری آدمش کند که آدم بگوید اگر مرشد تویی، پس این مدرسه‌فوتبال‌ها جلادند و شمرند و خولی‌اند که روح کودک را می‌کشند با پول بابایش.

4- اگر کشتی‌گیر مرادعلی شیرانی‌است که شب دوم خرداد 1361 در حمله‌ای برای بازپس گرفتن خرمشهر در خونش غلتید و الان 36 سال است سوار ویلچر است و در نمازشب‌هایش برای پروین اعتصامی و بنان و اخوان ثالث و شریعتی و کی‌اک، نماز هدیه می‌خواند... اگر کشتی‌گیر، مراد است که آن شب حمله، کف دست و صورتش را حنا بسته بود که اگر شهید شد و دشمن بالای جنازه‌اش رسید، رنگش به رنگ میت و مهتابی نباشد بلکه زیبا باشد و دشمن بفهمد که او در عمرش هرگز از مرگ نهراسیده است که من اینچنین و اکنون از زندگی. من اینچنین و اکنون از زندگی. من اینچنین و اکنون از زندگی.

آن دردهای عضلانی مسخره؛ این شخصیت‌های ضربتی مسخره‌تر

عیسی محمدی، روزنامه‌نگار

یکدفعه یک جرقه ایجاد می‌شد. از کجا می‌آمد این جرقه؟ نمی‌دانم؛ شاید مثلاً عکس یک قهرمان ورزشی را می‌دیدیم. شاید عکس یک بدنساز عضلانی را مشاهده می‌کردیم، یا شاید دوست داشتیم که بالاخره یک کاری انجام بدهیم. دوست داشتیم قهرمانی باشیم برای خودمان، یا با بچه‌ها می‌نشستیم و از ورزش و قهرمانان و این جور چیزها صحبت می‌کردیم. بعدش، جرقه‌ای که گفتم، در ذهن‌مان ایجاد می‌شد. چرا ما ورزش نکنیم؟ چرا ما پیش نرویم؟ چرا ما عضله نسازیم؟ چرا ما قهرمان خودمان و قهرمان دیگران نباشیم و کلی برایمان دست نزنند؟ همین می‌شد که یکدفعه و به مفهوم واقعی کلمه یکدفعه، تصمیم می‌گرفتیم که ورزش کنیم؛ آن‌هم چه ورزشی! از همین‌جا بود که شخصیت‌مان هم مشخص می‌شد؛ یک شخصیت جوش‌جوشی و دمدمی‌مزاج و نامتعادل. حالا خودم و رفقایم را می‌گویم؛ که یک وقت به شما برنخورد. یعنی یکدفعه تصمیم می‌گرفتیم که همه ورزش نکردن‌های گذشته را جبران کنیم؛ بعدش در کمترین زمان ممکن، عضله‌ها را بسازیم، قهرمانی‌ها را به‌دست بیاوریم، مدال‌ها را به سینه بیاویزیم و شبیه آن. یکدفعه شروع می‌کردیم به ورزش کردن؛ دو ساعت، سه ساعت. در آن جلسه اول، توی خانه یا باشگاه، چنان ورزش می‌کردیم که بیا و ببین. خودمان را از نفس می‌انداختیم؛ خودمان را از کت و کول می‌‌انداختیم.

آخر و عاقبش چه می‌شد؟ همان که گفتم؛ از کت و کول می‌افتادیم و یک درد عضلانی مسخره، بازوها و عضلات سرشانه و پا و... را درگیر خودش می‌کرد. یک‌هفته‌ای هم طول می‌کشید تا خوب خوب بشود. در این یک هفته هم خبری از ورزش نبود؛ بهانه‌اش هم که جور بود، درد عضلانی ناشی از ورزش ناگهانی و البته این درد عضلانی ناگهانی، که حتی اجازه راحت راه رفتن و راحت نشستن و راحت استراحت کردن را هم به ما نمی‌داد، برای همیشه ما را منصرف می‌کرد. با خودمان می‌گفتیم که ورزش کردن به ما چه ربطی دارد؛ بماند برای بقیه و البته چند ماه بعد، دوباره جرقه‌ای دیگر و ورزش ناگهانی دیگر و باز هم همان بهانه‌ها و البته چند ماه بعد، دوباره جرقه‌ای دیگر و ورزش ناگهانی دیگر و باز هم همان بهانه‌ها. و...

حالا که نگاه می‌کنم، شاید نزدیک ربع قرن از زندگی‌ام را با همین ایده‌های مسخره حرام کرده‌ام و در هیچ ورزشی به نهایت نرسیده‌ام؛ چنان که خواجه احمد به بوسهل سوزنی، در داستان حسنک وزیر، خطاب کرده بود که «تو هیچ وقت تمام نبودی.» شاید این حرف گزافی نباشد اگر بگویم که حالا، شخصیت‌های آدم‌ها را با همین ورزش کردن‌شان بتوان سنجید. بعضی‌ها آرام و پیوسته شروع می‌کنند و در یک ورزش به نهایت می‌رسند و به چپ و راست هم منحرف نمی‌شوند. اما بعضی‌های دیگر، مدام منحرف می‌شوند و رشته عوض می‌کنند و می‌خواهند که در کمترین زمان ممکن، همه قهرمانی‌های نداشته و مدال‌های نداشته و پیشرفت‌های نداشته و... را به‌دست بیاورند.

می‌دانید، حالا که حرف به اینجا رسید بگذارید یک حقیقت درگوشی هم با شما در میان بگذارم؛ اصلاً یکی از دلایل عقب‌ماندگی ایرانیان را هم همین مورد دانسته‌اند. اینکه ما دمدمی مزاجیم و اهل قدم به قدم و گام به گام رفتن و فرآیندی کار کردن نیستیم؛ می‌خواهیم ضربتی به همه جا برسیم. شاید ضربتی زندگی کردن، توصیف حال و روز این روزهایمان باشد. اصلاً می‌دانید چرا ما ورزشکاران حرفه‌ای را دوست می‌داریم؟ به خاطر همین ضربتی بودن‌هایمان است. می‌گویند عشق یک مرض است؛ وقتی ناقص هستید، عاشق کسانی یا چیزهایی می‌شوید که این نقص‌های شما را می‌پوشانند. وقتی که عاشق ورزشکاران حرفه‌ای هستیم، انگار که ضعفی و خلأیی در درون ما هست؛ من یکی که احساس می‌‌کنم این ضعف و خلأ، همان دمدمی مزاج‌ بودن‌های ماست؛ اینکه نمی‌توانیم یک راه را، آرام و پیوسته و بدون انحراف به چپ و راست، تا به نهایت بیاییم؛ یا همان که خواجه احمد گفت؛ هیچ گاه کامل نبوده‌ایم؛ چرا که آن دردهای عضلانی مسخره، آن خسته شدن‌ها و آن دمدمی‌مزاج‌ بودن‌ها، نمی‌گذاشت که کامل باشیم و بها پرداخت کنیم؛ بی‌آنکه بهانه‌ای بیاوریم....

مساوی با کمی هیجان

دانیال معمار، روزنامه‌نگار

اول اینکه زندگی مدرن، کلاً چون با ماشین و ابزارهای راحت‌کننده کار و زندگی سر و کار دارد، باعث ایجاد یک فقر حرکتی گسترده شده است؛ در همه جای جهان و از جمله ایران. در گذشته، نیازی به ورزش نبود، چرا که تحرک و حرکت کردن، در دل زندگی‌های سنتی وجود داشت. اما حالا، نیاز به چنین کاری حس می‌شود. دوم اینکه، این اتفاق در شهرهای بزرگ یا همان ابرشهرها، بیشتر می‌افتد؛ جایی مثل تهران. سوم اینکه هوا هم که سرد می‌شود، دیگر همه ما می‌دانیم که حتی بیرون آمدن از جای گرم و نرم و سر کار رفتن هم چقدر سخت است، چه برسد به برخاستن از جای گرم و نرم و رفتن به باشگاه یا بوستان‌ها برای ورزش کردن؛ خاصه اگر این کار، صبح‌ها هم اتفاق بیفتد. خاصه اینکه بیشتر ما هم در آپارتمان Apartment زندگی می‌کنیم و امکان ورزش در خانه هم به سختی برایمان فراهم است.

اینها را گفتم که بگویم «ورزش» برای همه یعنی سلامتی Health و تحرک و حفظ تناسب اندام Fitness و شاداب بودن و این جور چیزها، اما ورزش برای من بیشتر مساوی است با «کمی هیجان». بله هیجان! چرا که نه؟ چرا فکر می‌کنیم هیجان، چیز چندان خوبی نیست؟ چرا تعریف‌مان از هیجان چیزهای عجیب و غریب است؟ چرا وقتی که نام هیجان را می‌شنویم، بیشتر یاد جوان‌هایی می‌افتیم که به‌طور لجام‌گسیخته‌ای سوار موتور و ماشین‌ می‌شوند و خیابان‌های شهر را، میهمان ویراژها و سرعت‌ها و هیجان‌های ناسالم خودشان می‌کنند.

اگر تعریف‌مان را عوض کنیم، اتفاقاً «هیجان» چیزی است که ما شهرزده‌ها در این روزگار بشدت به آن نیاز داریم. گام اول هم به نظرم به رسمیت شناختن احساس هیجان در انسان است؛ احساسی که تا نامش را می‌شنویم، بعضی از ماها، واکنش‌هایی نشان می‌دهیم و فکر می‌کنیم که اینقدر کار جدی داریم که اصلاً وقت فکر کردن به این جور چیزها را نداریم. اما تبعات نپرداختن به چنین احساساتی را، باید در خیابان‌ها و سطح شهر و آسیب‌های اجتماعی و حادثه‌ای ناشی از تلنبار شدن آنها پرداخت کنیم.

خب بهترین ارمغان ورزش کردن برای ما می‌تواند همین «هیجان» باشد، به شرط اینکه اساساً آن را به رسمیت بشناسیم و به‌عنوان یک واقعیت مورد نیاز در جامعه قبول کنیم، وگرنه غیر از این اگر باشد، هر چه بگوییم و بنویسیم، باد هواست و دیگر هیچ.

فکر کنم از گفتن این واقعیت هم که بخش زیادی از جمعیت کشور و تهران ما را جوانان تشکیل می‌دهند، حال خوبی به شما دست ندهد؛ چون پیش ما، هزاران بار این واقعیت، مورد تأکید و تمجید و تحسین و چیزهایی از این قبیل قرار گرفته است.

هیجان، برای ما لازم است؛ چرا که بخشی از سلامت روانی ما شهروندان کلانشهرها را تشکیل می‌دهد، چرا که رفتارهای اجتماعی، فرهنگی و فردی و جمعی ما را تحت تأثیر خودش قرار می‌دهد. اگر هیجان لازم است و همیشه جوان‌ها دنبال هیجان هستند، جزو واقعیت‌های انکار‌ناپذیر زندگی ما باشد، پس چرا با آنها سر و کله بزنیم و وقتی که با آنها روبه‌رو شدیم، خودمان را به آن راه بزنیم؟ چرا به آن بی‌توجهی کنیم؟ چرا هیچ برنامه‌ای برایش نداشته باشیم؟

اگر لازم است، پس مدیریتش کنیم، این‌طوری بهتر نیست؟ از روزگاران قدیم، گفته‌اند که انرژی‌های انسان، خنثی هستند؛ این ما هستیم که تکلیف خوب و بد بودن‌شان را روشن می‌کنیم. به نظر شما، نمی‌توانیم در مقابل هیجان منفی، که قسمت‌هایی از آن را در سطح شهر و میان شهروندان مشاهده می‌کنیم، هیجان سالم را ترویج کنیم؟ هیجانی سالمی که ورزش کردن می‌تواند یک گزینه مناسب و دم دستی برای رسیدن به آن باشد.

نانهادینگی ورزش

محمد زینالی اُناری، پژوهشگر فرهنگ عامه

خیلی چیزها، از جمله ورزش در ایران نهادینه نشده‌اند. نهادینه شدن یک امر موجب همگانی شدن و عمومیت یافتن آن است. اما نهادینه شدن در زندگی، نیازمند شکل گرفتن هر فعلیتی در بستر چهار مقوله زمان، مکان، فردیت و عاملیت می‌باشد. در واقع اگر ورزش نهادینه شده بود، از نقطه نظر این چهار مقوله اساسی مفهوم می‌شد، اما این نشده است و ورزش در حد تماشا و سرگرمی Hobby و با سختی‌های بسیار برای ما میسر است. البته تماشای ورزش یک اتفاق یا رخداد عادی زندگی نیست و یک رخداد روی پرده‌ها یا میدان‌ها، یک فیلم است که در نگاه و تخیل اتفاق می‌افتد و تنها موجب لذت یا تجربه ذهنی تماشاگران است.

ورزش نهادینه نیست، به این معنا که مانند خوردن ناهار و خوابیدن، یک امر روزمره جا افتاده در زندگی عامه مردم ایران در زمان و مکان مشخص نبوده و این اتفاق نامناسبی است. بیماری‌های بسیار، کرختی‌ها و نافرم بودن بدن‌ها ناشی از همین نانهادینگی است. اما اگر این مدیران متعرض بودجه و مطالبه گر که تنها به بعد مادی توجه دارند، اشکال نگیرند، باید گفته شود که نهادینگی ورزش نیاز به فرهنگ ورزش دارد. در واقع باید همچنان که برای خوردن گرسنه می‌شویم و عاملیت می‌جوئیم، برای ورزش نیز گرسنه شویم. یعنی اگر تصور آدمی که احتمالاً غذا نمی‌خورد سخت هست، باید تصور فردی که ورزش نمی‌کند هم سخت باشد، اما نیست!

آن اجبار بیرونی که برای خوردن، پوشیدن، خانواده و تحصیل هست، برای ورزش وجود ندارد. یعنی ما در مکان، زمان و عاملیت‌مان درباره فعالیت ورزشی کم گذاشته‌ایم. ورزش در ایران پست‌تر از پفک و کمپوتی است که در هر شهرکی به وفور یافت می‌شوند، پست‌تر از فلکه و خیابان است. ورزش که مایه سلامتی است، از جامعه ما طرد شده و فقط در بخشی از میادین به‌صورت نمادین و برای ورزشکاران قهرمانی هویت و وجود دارد. هم زمان دارد، هم مکان و هم به این افراد ورزشکار گفته می‌شود تا برای‌شان هویت آفریده شود. اما آدم‌های عادی، نسبتی این چنین با ورزش ندارند؛ هیچ زمان خاصی برای ورزش در شهرک‌ها و نقاط مختلف وجود ندارد، مکان خاصی وجود ندارد، اگرچه شهرداری‌ها و مؤسسات تلاش می‌کنند برخی پارک‌ها را در شهرک‌ها آراسته به لوازم بدن‌سازی بکنند، اما آنچه برای ورزش باید ایجاد شود، در ذهنیت و فرهنگ عمومی مردم شهرک‌ها و نواحی است. بعد از آنکه این تصور و تخیل و اجبار بیرونی درونی شده خلق شد، حتی در پیاده روها هم ورزش شکل می‌گیرد، زمان‌ها هم برای ورزش کردن بخوبی ساماندهی می‌شوند.

اما چرا این اتفاق نمی‌افتد، ورزش درونی نمی‌شود، تصویر ذهنی آن شکل نمی‌گیرد و زمان و مکان آن در هنگام تحقق فعلیت آن شکل نمی‌گیرند؟ چرا ورزش همگانی در ذهن و ضمیر مردم رسوب نمی‌کند و آنها را به این عمل وادار و عادی نمی‌کند؟ جواب این سؤال‌ها روشن است. در جامعه ما نظام تقسیم کار وجود ندارد. پزشکان امور پزشکی را خودشان مدیریت می‌کنن، ورزشکاران ورزش را خودشان و مهندسان هم خودشان، هر صنفی امور عمومی مردم را به موضوعی خودمانی تبدیل کرده و اجازه بهره‌وری و استفاده بهینه عموم از آن را نمی‌دهد. چه کنیم!

مثل پراید وقتی در سربالایی به نفس‌نفس می‌افتد

مرتضی کاردر، روزنامه‌نگار

ساعت‌ها پشت میز کار نشستن و خبرها را مرور کردن و نوشتن، ساعت‌ها در کافه قهوه نوشیدن و سیگار کشیدن و حرف زدن، ساعت‌ها در خانه ولو شدن و کتاب خواندن و تماشا کردن تلویزیون و فیلم دیدن مجالی برای راه رفتن باقی نمی‌گذارد. تاکسی های اینترنتی به کمک آمده‌اند تا همان چند دقیقه قدم زدن تا رسیدن به ایستگاه یا سر کوچه هم به صفر برسد. چنین می‌شود که شمار قدم زدن‌ها در روز به کمترین میزان خود می‌رسد و گاهی که گام‌شمار گوشی‌ات را چک می‌کنی می‌بینی که در بیست و چهار ساعت گذشته حتی صد قدم هم برنداشته‌ای.

میانسالی عددی میان سی و چهل سالگی نیست، همان ساعت و روز و ماهی است که می‌بینی پنج دقیقه ایستادن در انتظار خسته‌ات می‌کند و با چشم‌هایت به‌دنبال اولین صندلی خالی می‌گردی و اگر از بد حادثه Incident آسانسور خراب شود و مجبور شوی از پله بروی مثل پراید در سربالایی‌ها به نفس‌نفس می‌افتی. یادت نمی‌آید آخرین بار که نیم ساعت بی‌وقفه راه رفتی یا آخرین بار که ورزش کردی کی بوده است. یادت نمی‌آید چون آدمی که سیگار می‌کشد و راه نمی‌رود کم‌کم آن‌قدر کند می‌شود که راه رفتن برایش شبیه کوه کندن می‌شود و حجم ریه‌هایش آن‌قدر کم می‌شود که نیازی به هوای تازه و نفس عمیق پیدا نمی‌کند. سبک زندگی‌اش را به‌گونه‌ای تنظیم می‌کند که به کمترین زمان ایستادن و راه رفتن نیاز داشته باشد. برای مسیرهای کوتاه کوتاه تاکسی می‌گیرد، برای مسیرهای نیمه‌ بلند به سراغ اسنپ می‌رود و دعوای راه رفتن و نرفتن و جیب خالی و پول را همیشه به نفع تنبلی تمام می‌کند و به خودش می‌آید می‌بیند که چند سالی است از فرط نشستن و راه نرفتن وزنش از 100 کیلو بیشتر شده است.

نمی‌خواهم مثل انشاهای دبستان نتیجه‌گیری اخلاقی بکنم، اما چند وقت پیش بود که به خودم نهیب زدم، وقتی دیدم که نمی‌توانم راه بروم و گام‌هایم را تندتر می‌کنم که زودتر به خانه برسم و آنقدر سیگار می‌کشم که برای یک نفس عمیق باید چند بار ریه‌هایم را پر و خالی کنم و پنج شش بار تمرین کنم تا یک نفس عمیق بکشم. یک ماهی است که شب‌ها شال و کلاه می‌کنم و در هوای خوب پاییزی راه می‌روم. سر بالایی را نفس‌ نفس‌ زنان می‌روم تا به زمین صاف برسم. موقع برگشتن از سرپایینی‌ها شتابم را زیاد می‌کنم تا دویده باشم. تلاش می‌کنم که در آن یک ساعت سیگار نکشم تا نفسم باز شود و خون به رگ‌هایم برسد و قلبم درست‌تر بزند. می‌دانم که با آدم‌هایی که صبح زود می‌روند پارک لاله که ورزش کنند یا آدم‌هایی که می‌روند باشگاه تا وزنه بزنند، یا کسانی که صبح روزهای تعطیل بلندی‌های تهران را بالا می‌روند تا خودشان را به گلاب‌دره و کلک‌چال و توچال برسانند خیلی فرق دارم و کارم در مقابل آنها بیشتر به شوخی شبیه است اما در حد خودم تلاش می‌کنم و هرشب سعی می‌کنم حتی اگر شده چند قدم بیشتر راه بروم، می‌دانم که روزی موفق می‌شوم و رکوردهای ناچیز خودم را خواهم شکست.خواندنی های رکنا را در اینستاگرام دنبال کنید