یادداشت متفاوت و خواندنی مسعود کیمیایی برای اصغر فرهادی / اصغر فرهادی را حسادت نکنیم... عشق کنیم

ما... عاشقان نوجوان فقیری بودیم که هرآنچه داشتیم رؤیا بود.

پول‌های خرد برای ما پول بود.

پول‌های فلزی برای سلمانی، حمام. جوراب. لباس که سالانه بود و فقط برای عید بود و آن دستبرد بی‌گناه از جیب پدر و آن پول‌های خرد که میان پاشنه‌کش و ناخن‌گیر میان دو انگشت باید ماهرانه و بی‌صدا گیر می‌کرد که پدر را از خواب بعدازظهر بیدار نکند، پدر سال‌های بعد گفت همه را می‌دانسته حتی برای سینما.

سه تومان کافی بود.

حالا لاله‌زار، سینما رکس، ماجرای نیمروز، سینما مایاک که سقفش با دیوارهایش چادر بود.

دوازده تا گری کوپر «سکار برده». می‌نوشتند سکار الف آن کنار دو می‌شد دوازه سکار. گری کوپر رفت میان رؤیاها

اسپنسر تریسی دو سال پشت هم ٣٨-٣٩ اسکار برد

دوتایی‌ها خیلی کم بودند.

کاترین هپبورن، چرا فردریک مارچ دواسکاری با بوگارت در فیلم ساعات ناامیدی نقش دوم بازی کرد؟

ارنست بورگناین سیاهی‌لشگر فیلم ورا کروز، یک نقش خوب، ١٩٥٥، مارتی قصاب را بازی کرد اسکار یک گرفت داره می‌ره برای دومیش و حالا خیلی‌های دیگر

اما داستان ما ادامه داشت

باز همان لاله‌زار بود و سینما رکس راه‌رفتن و راه‌رفتن

و بلیت یک تومان و هشت ریال

اسکار و اسکار

ما بزرگ‌تر شدیم، من دستیاری کردم، به رؤیاها می‌خواستم نزدیک شوم، جان‌کندن بود و همان فقر و رؤیا

دواسکاری‌ها را چندتایی در مولن‌روژ دیدم.

گری کوپر، ویلیام وایلر، بیلی وایلدر، رؤیاهای من به اندازه یک سلام به آنها به این دنیا می‌آمد و باز رؤیا می‌شد.

حالا... اصغر فرهادی دو اسکاره شد

اصغر فرهادی خودمون، خودم، یک دو اسکاری رفیق ما شد.

حالا می‌فهمم آن‌همه رؤیا و راز در آسمان بی‌ستاره ما، یک جایی، در آستانه پیری من از راز بیرون آمد و شد اصغر فرهادی، من هم همراه دوستانم که ساختیم، جون کندیم تا سهم من شد گوزن‌ها و سرب و جرم... و قاتل اهلی

این راه پر از تیغه‌های حسادت است، باید روی آنها راه رفت و لبخند زد، احترام آنهایی که راه گشودند که اصغر فرهادی این معرفت‌ها و دانستگی‌ها را خوب دارد و کار کرده و کار کرده یک سینماگر بلد و پاکیزه که در هر دستش یک اسکار دارد.

همان «سکار» روزگاری که از ذهن ما با تیغ هم تراشیده نشد.

اصغر فرهادی را حسادت نکنیم... عشق کنیم. آزار ندهیم

حتی بازی را از ترامپ Trump بردن خوش است.

اصغر فرهادی جای عزیزی را در آسمان راز و رؤیای من گرفت و گفت رؤیا همیشه رؤیا نمی‌ماند، من هستم.

اسکارت را دادی به کسانی بگیرند که زمین را بسیار کوچک دیدند.

زمین را نقطه‌ای در جهان دیدند که انسان در آن گم بود.

حالا تو با من در لاله‌زاری... با هم راه رفته‌ایم... پول‌هایمان را روی هم شمردیم، من با لهجه تهرانی و تو اصفهانی، چه خوشیم.

هر دو داریم از انگلیسی حرف‌زدن دور می‌شیم.

می‌گن خیلی به‌درد‌بخوره.

حالا تو با من در لاله‌زاری، چرا هنوز هم آن رؤیا را داریم، من از اسکار می‌گویم

تو می‌گویی با من.

اصغر معرفت میگه یکی از اونایی‌رو که بردی بده به من. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.