گفتوگو با شهرام علیدی
فهمیدم انتظاری از هیچکسی نباید داشته باشم
رکنا: «خاطرات اسب سیاه» فیلمی است که به زبان کردی در مناطق جنوب شرقی کشور ترکیه ساخته شده است. گروهی از جوانان کرد که برای آموزش زبان مادریشان فعالیت میکنند، میخواهند جنازه دوست درگذشته خود را که شب قبل درون چاهی انداختهاند بیرون بیاورند و یکی یکی به وصیتهای او عمل کنند.
شهرام علیدی که خود سنندجی است و در فیلم در دونقش کوتاه حضور دارد، فیلم «خاطرات اسب سیاه» را با بازیگران ترکیهای ساخته است و به جز مریم بوبانی همه بازیگران دیگر فیلم اهل ترکیه هستند. اولین فیلم بلند علیدی با نام «زمزمه با باد» هم به رغم حضورهای فراوان در جشنوارههای بینالمللی در ایران به نمایش درنیامده است. آن فیلم هم در خارج از ایران و اینبار در کردستان عراق میگذرد و فیلم روایتی شاعرانه از سالهای جنگ و خشونت صدام علیه کردهای عراقی است. هردو فیلم شهرام علیدی در نگاه شاعرانه به خشونتهای حاد سیاسی در منطقه اشتراک دارند.
زبان سینمایی که در فیلم «خاطرات اسب سیاه» به کار گرفتهاید، زبان شاعرانهای است و فیلم زبان رئالی ندارد. رگههایی از این نوع نگاه به دنیا را در کتابهای بختیار علی نویسنده اهل کردستان عراق و برخی از فیلمهای سینمای کرد هم میتوان دید. این زبان سینمایی را چرا انتخاب کردید؟
طبق قواعد مرسوم در سینمای این سالها، خیلی باید برای درپیش گرفتن این راه مقاومت کرد. خودم را برای مُثله شدن و قربانی شدن آماده کردهام. من نمیدانم شما اصلا از سینمای کردی چه چیزهایی دیدهاید چون در آن سینما Cinema و همچنین سینمای ایران چنین پرداختی وجود ندارد.
سینمای ایران معمولا پرداخت رئالی دارد.
دقیقتر و علمیتر اگر بخواهیم بگوییم، نمونههایی از سینمای متفاوت که ردپای روایت ذهن و روح را هدف بگیرد در این سینما تجربه نشده. این شکل و فرم طبعا از تجربیات روحی من میآید و قبل از آن از ساختار و شکلگیری روح و ژن و تجربیات زندگی من. قطعا از جغرافیا من هم تاثیر داشته اما بیشتر از فرهنگ من اثر گرفته است.
اینکه میگویید از جغرافیای من تاثیر گرفته به چه معناست؟
فردیت من تشکیل میشود از کارهایی که انجام دادهام و پایه و بیسی که روی ژنتیک و روح من ریخته شده. این ژن طبعا از خانواده است. خانواده مادری من اهل عرفان و هنر Art بودند. اگر این پایه نبود شاید به جای شما شاید الان با یک خبرنگار اقتصادی داشتم صحبت میکردم. از طرف دیگر این فردیت به مسائلی برمیگردد که اختصاص به تجربه زیسته دارد. چه تجربیاتی که متخص به من بوده و چه تجربیاتی که در آن با اطرافیانم مشترک بودهام. این یکی میشود همان مساله جغرافیایی که از آن صحبت شد. این نوع از سینما خیلی فردی است و اپیدمیک نیست. در سینمای ما به استثنای درگذشتگانی مثل سهراب شهیدثالث تنها سینمایی که اوریجینالیته کامل دارد سینمای عباس کیارستمی است. این اورجینالیته خیلی به فردیت ربط دارد و طبعا جایگاهی که میتواند تشکیلدهنده آن متافیزیک و جریان سیال ذهن باشد، هم بستر میخواهد و هم کوشش فردی. در دوران کودکی و نوجوانی به خاطر شغل پدرم که کاسب بودند با همه نوع از مردم در ارتباط بودم. کسانی در این مغازه میآمدند و شروع میکردند به روایت و خاطره گفتن از دورانهای عجیب و غریب و اتفاقات گذشته. بین آنها آدمهای نابغهای میدیدم که در روایت بینظیر بودند. بعدها خیلی جدی کار نقاشی را دنبال کردم. خیلی دنبال خیال و رویا بودم و دنیای نقاشی به من کمک کرد و سالهای درخشانی را در سنندج به خصوص در دهه شصت و اوایل هفتاد طی کردم. کمترین امکانات از نظر سینمایی در کار بود. آن موقع سینمایی داشتیم به اسم تالار فرهنگ که فیلمهای ارزشمندی نشان میداد اما خیلی اندک. دنبال سینما نبودم و خیال من فقط نقاشی بود. دنیای نقاشی و آن دنیای فریزشده و غریب، ذهن انسان را به تصاویری میبرد که در دنیای اطرافش نمیبیند. نقاشی و شعر این دنیا را به من هدیه دادند.
وقتی وارد دانشگاه شدید کدامیک از این علاقهها را به صورت آکادمیک دنبال کردید؟
به هیچ عنوان هیچ یک از گزینههای من سینما نبود و فکر نمیکردم و نمیخواستم وارد سینما شوم. ورودم به سینما خیلی اتفاقی بود. در بدو ورودم به دانشکده هنرهای زیبا و رشته نقاشی، از طریق یکی از اقوامم وارد کانون پرورش فکری شدم. قصد کار نقاشی و تصویرگری کتاب کودک را داشتم و برحسب اتفاق گفتند تنها کاری که میتوانیم به تو بدهیم همکاری با یک فیلم انیمیشن در حال ساخت است. آنجایی که من کار میکردم آقای زرینکلک، آقای مثقالی و خیلی از انیماتورهای برجسته اتودهایشان آنجا بود و این قضیه من را کنجکاو کرد و رفتم انجمن آسیفا کتابهایی گرفتم و دیگر نفهمیدم چطور شد. با ورودم به کانون این آتش در من روشن شد.
در ارتباط با مضمون فیلم که حفظ زبان مادری است، این نوع زبان شاعرانه ارتباط ویژه با این مضمون دارد یا نه این نوع نگاه شما به دنیاست؟
چیزی که ذهن من را درگیر میکند و در فیلم اولم «زمزمه با باد» هم در جریان بود، نسبت هستیشناسانه انسان است با مقوله مرگ و زندگی. رجوع به خیام، به آب یا رجوع به آرزوهای یک انسان که در قالب یک جسد درمیآید. انسانی که حتی بعد از مرگ هم میخواهد برای لحظهای ماندگار باشد. زبان تنها یکی از آن عناصر است که انسان برای ماندن میخواهد. امحا یا ناپدید کردن هویت آدمها چیزی مساوی با مرگ است. میراندن همین است که هویت را از تو بگیرند. دوستی برای مصاحبه زنگ زد در جواب اولین سوالش گفتم اگر من الان اسم شما را بد تلفظ کنم یا اسم شما را تا آخر نبرم چه احساسی داری؟ این احساسِ بد، ناشی از انکار هویت شماست. مهمترین عامل جستجوی انسان، ماندن در هستی و ادامه حیات است. به خاطر همین در فیلم شاهد داریم از طبیعت و پاییز و بهار.
در چندتا از تابلونوشتهها هم این مضمون هست.
در خارج از ایران درباره همین تابلوها نوشته شد. در این فیلم اتفاقاتی افتاده که قبل از آن در سینمای ایران مشابه ندارد. این را که تخته سیاه و نوشتههای روی آن یک کاراکتر در فیلم باشد و فاصلهگذاری برشتی کند، پیش از این نداشتهایم. در این فیلم تخته سیاه یک بازیگر Actor است و دیالوگ دارد.
جایگاه سمبلیسم را در فیلمتان چگونه میبینید؟ اساسا چقدر به سینمای سمبلیستی اعتقاد دارید؟
من برنامهای نچیده بودم که به عنوان یکی از معدود سینماگرانِ سمبلیک ایرانی تلقی بشوم. شاید این تاثیری باشد که شعر و پرفورمانس روی من گذاشته است که هرچه بیشتر به سمت آبستراکشن و صحبت از نشانهها بروم. یک عامل میتواند این باشد و یک عامل مسائل پیچیده روانشناختی که تازه علاقمند شدهام به سمت کشف آن بروم.
اگر موافق باشید سراغ سوالاتی درباره تولید فیلم برویم. برای خیلی از مخاطبین این فیلم ممکن است سوال باشد، ئاسکه نفر ششم این گروه چرا کشته شده و چرا به او شهید میگویند. بین بعضی از بینندگان که با پیشزمینههای فرهنگی و سیاسی فیلم آشنا نیستند این سوال پیش آمده و از خود من پرسیدهاند.
این بچهها چون عاشق ادبیات هستند دارند کاغذ و جزوههایی در روستاها به زبان مادری پخش میکنند. به دلیل همین فعالیت تحت تعقیب هستند و یکی از دوستانشان تیر میخورد. به خاطر اینکه یک ایست بازرسی در آن منطقه سرراهشان قرار دارد مجبور میشوند در آن تاریکی جسد دوستشان را در یک چاه بیندازند. حالا برای برداشتن این جسد با مشکل شلوغی روبرو هستند و تنها راهی که دارند این است که دور آن چاه پرده برای نمایش فیلم بکشند و با استفاده از این موقعیت جسد را بیرون بیاورند. در فیلم دیالوگی هم داریم که این گروه دوستی دورهم نشستهاند و میگویند اگر او خودش را جلوی ما نگذاشته بود الان زنده بود و اگر ما را با این جسد میدیدند همه را میگرفتند. خیلی صادقانه باید عذرخواهی کنم از اینکه فکر میکردم همین مقدار اطلاعات دراماتیک برای بیننده کافی است. الان هم اگر فیلم را دوباره بسازم قطعا به سمت خون و تیراندازی نشان دادن نمیروم، ولی اگر این سوال باز هم مطرح شود نشاندهنده این است که من نباید در ارائه اطلاعات به تماشاگر کمفروشی میکردم.
روند تولید در کشور همسایه به چه شکل بود؟ آیا ساختن فیلمی به زبان کردی در کشور ترکیه که در آن چند سرباز ارتش این کشور هم به هرحال دیده میشوند مشکلساز نبود؟
من سناریویی را با نظر مثبت و حمایت آقای ایوبی و جعفری جلوه درباره عرفان و ادبیات کهن ایرانی در دست داشتم و درگیر این مساله در اتاقهای ارشاد بودم و اینقدر من را سردواندند که همانجا با ناراحتی و بغض گفتم من میروم و یک ماه دیگر خارج از ایران فیلمام را میسازم. متاسفانه برای «زمزمه با باد» هم همین اتفاق افتاد و وقتی آن را به کن فرستادیم آقای جعفری جلوه و اربابی ناراحت بودند که این فیلم چرا نباید در همینجا ساخته میشد و مشکل چه چیزی بود؟ با یک عصبانیتِ مثبت از ارشاد بیرون آمدم و با کمک دوستی با شهر ماردین آشنا شدم که شش هزارسال قدمت دارد.
ماردین باید در مرز ترکیه و عراق باشد. درست است؟
یک شهر بینظیر است در مرز ترکیه و عراق و سوریه. روزهای اول نتوانستم کسی را برای سرمایهگذاری مجاب کنم اما از یک شهر دیگر توانستم امکانات تصویری جور کنم. موقعیت مشابه بنیاد فارابیِ ما بود و گفتند اگر امکانات در اختیار پروژه دیگری نباشد، در اختیار تو میگذاریم و چیزی از تو نمیخواهیم. آنجا قبلا هم قرار بود فیلمی کار کنم و دوستان خوبی در ترکیه دارم. یک رستوران به خاطر عشقی که مالک آن به سینما Cinema Cinema داشت غذای گروه را تقبل کرد و همینطوری امکانات یکی یکی جور شد. شهرداری ماردین را هم راضی کردیم که برای لوکیشن پولی از ما نگیرد. در تمام مراحل حتی حین فیلمبرداری من با مساله تولید درگیر بودم. همزمان هم به انگلیسی کارگردانی میکردم و هم در زمان استراحت گروه به جلسه بودجه برای روزهای بعد میرفتم.
چرا خودتان در فیلم بازی کردید؟ در نقش یکی از آوارگان در راه ظاهر شدید و اگر اشتباه نکنم معلم روستا هم که کلاسش با یورش سربازها مواجه میشود خود شما بودید.
همین که میگویید “اگر اشتباه نکنم” بابت این مساله خیلی خوشحالم چون همین هدف را داشتم. از ظاهر شدن در نقش یکی از آوارگان کوبانی هدفم دقیقا این بود که بگویم خودم هستم. من به عنوان راوی این اثر سینمایی فریمها را پشت هم میچینم و از توالی این فریمها صحنهها و سکانسها شکل میگیرد و در هرکدام از اینها باید اطلاعات جدیدی به بینندهام بدهم. در آن سکانس تنها راهی که میتوانستم احساسم را منتقل کنم این بود که با گریهام غم و اندوهم را نشان دهم. بدون سینما و بدون دیالوگ. فقط احساسم را در جمع آدمهایی که آواره هستند و واقعا هم از کمپ آورده شدند بیان کنم. ماردین به کوبانی خیلی نزدیک است و در معاملهای که کشورهای مختلف میکنند تنها قربانیان همین انسانهای شریف هستند. کسی که هیچ کارتی ندارد و حتی نمیتواند بگوید چه کسی است. شما میدانید که سالهای سال کردها در سوریه اجازه داشتن شناسنامه نداشتند. این DNA در من حضور داشت و شاید سالها در ذهن من حضور داشته و حالا تبدیل شده به این سکانس.
در مورد نقش معلم جستجوهای زیادی کردیم و بچههای گروه هرکدام که میتوانستند دیالوگ بگویند ازشان استفاده کردیم. جاهای دیگری هم در فیلم حضورهای لحظهای داشتم.
این را دیگر من متوجه نشدم!
آنجایی که نقاشی کشیده میشود و استوریبرد عملیات برای بیرون کشیدن جنازه نشان داده میشود آن دستی که طراحی میکند دست خود من است. حالا موارد دیگر را لو نمیدهم!
فقط یک مساله که پیدا میشود و البته من به واسطه دیدن فیلم با تماشاگران کرد متوجه آن شدم و در حالت عادی من به عنوان مخاطب فارسیزبان متوجه نمیشدم این است که لهجه شما و خانم بوبانی با لهجه بقیه بازیگران فیلم متفاوت است.
دقیقا و مشکلی هم ندارد. در همان سکانس از معلم میپرسند تو از کجا آمدهای و میگوید من معلم هستم و در سنندج و مهاباد درس دادهام و حالا اینجا هستم و در تمام منطقه رفت و آمد دارم. یعنی مبنا دارد و آن این است که اهل اینجا نیست. درمورد خانم بوبانی نمیپذیرم چون ایشان کرمانجی حرف زده.
در مورد بازیگران فیلم هم توضیح میدهید؟ در سینمای ترکیه چه جایگاهی دارند؟
یکی از ستارههای سینمای ترکیه و دنیا خانم براک توزون آتاچ در خیلی از سریالها و فیلمهای بزرگ بازی کرده و در حریم سلطان هم نقش اصلی دارد. خانم ویلدان آتاسوار دو دوره بهترین بازیگر Actor Actor زن ترکیه شده است و الان در یکی از پرفروشترین سریالهای ترکیه بازی میکند.
و این بازیگرها همه کرد هستند؟
نخیر. فقط سر صحنه با کوچینگ زبانی دیالوگها را گفتهاند و کار بسیار سختی بوده است. خانم شوال سام کسی است که یک خواننده مشهور ترکیه است که طرفدارهای خیلی زیادی دارد و کسی است که خیلی طرفدار محیط زیست و حیوانات است و کمکهای زیادی میکند. خانم تارا جاف که در ارکستر فیلارمونیک ساز هارپ میزند و صدای او در مناطق کردنشین خیلی مشهور است و از برندهای هارپ در منطقه است. چند بازیگر دیگر هم استعدادهای نوظهوری هستند.
در افتتاحیه فیلم گفتید خوشحالید از اینکه فیلم در کشور خودتان نمایش پیدا میکند.
البته خوشحالتر میشدم اگر شما تیتر درستی میزدید. چیزی که من گفتم «خوشحالم که چراغ ما در خانه روشن شد» رجوع به یک جمله معروف است.
اشاره به جمله احمد شاملو دارد.
بله و به اشتباه نوشته شد «خوشحالم که چراغ فیلم ما در خانه روشن شد». با فیلم چراغ روشن نمیشود ولی با وجود انسان است که این چراغ میتواند روشن شود. این دل من و روح من است که اینجایی است. وقتی از احمد شاملو میپرسند چرا نمیروی از این کشور، میگوید چراغ ما در خانه میسوزد.
دیروز دیدم فیلمی در شبکه نمایش خانگی عرضه شده که قبلا حساسیت زیادی روی آن بود و حالا فیلم بیرون آمده و هیچ اتفاقی هم نمیافتد. بعد از این همه سوءمدیریتها و تعبیرات مختلف دیدیم که هیچ مشکلی هم با اکران این فیلم به وجود نیامد و در هنروتجربه نمایش داده شد. هنروتجربه از نظر من یک باغ است که این باغ هیچوقت تعطیل نمیشود. علیرغم یک سری مشکلات تکنیکی که راحت میتوان حل کرد اما در کل یک روند خیلی مثبت است چون این جریان فکرزا است و اگر نبود سینمای ما تبدیل به یک تالاب درجه سه از فیلمهای سطحی میشود.
وقتی با «زمزمه با باد» با سه جایزه از جشنواره برگشتم تنها عزیزی که در فرودگاه به استقبال ما آمد منصور جهانی بود و همانجا من فهمیدم هیچ انتظاری از هیچکسی نداشته باشم و تنها کار خودم را بکنم. بعد از این همه بیمهری پس از هشت سال و بعد از اینهمه جایزههای جهانی، اینکه فیلم در خانه خودم نمایش داده میشود بهترین احساس را برای من در پی دارد.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر