دردسر مهریه 1000 سکه ای خانم دکترتهرانی برای آقای مدیر عامل

پسر این زوج در کنار پدر و مادرش روی نیمکت راهروی دادگاه خانواده تهران نشسته و نگرانی در چهره‌اش موج می‌زد. در جریان مشاجرات زن و مرد، پسرک نیم نگاهی غمزده به آنها انداخت که در آستانه ورود به اتاق دادگاه بودند. وقتی پدر و مادرش از جا برخاستند، او نیز هراسان از روی نیمکت بلند شد تا پشت سرشان وارد دادگاه شود. ولی با ممانعت آنها پشت در بسته ‌ماند.
داخل دادگاه خانواده، زن و مرد با فاصله چند صندلی از هم ‌نشستند و قاضی آماده شنیدن حرف‌ هایشان شد.«رزیتا» خود را متخصص یک بیمارستان معروف معرفی کرد و با صدایی برآشفته به قاضی گفت: می‌دانید آقای قاضی! به چه دلیل می‌خواهم طلاق بگیرم، به خاطر اینکه «از تحقیر کردن‌های خواهر شوهرم و حتی کتک خوردن از دست همسرم و خانواده‌اش به ستوه آمده‌ام. دیگر تحمل زندگی با این مرد را ندارم و می‌خواهم هر چه زودتر طلاق توافقی بگیرم تا من و پسرم به آرامش برسیم. نمی‌خواهم فرزندم در یک محیط پرتنش بزرگ شود و هرروز شاهد کتک‌کاری و ناسزاگویی میان من و پدرش و خانواده‌هایمان باشد. امیرحسین هیچ‌ وقت نتوانست خواسته‌های مرا برآورده کند و این برای من عذاب آور است.»
زن اندکی سکوت کرد و ادامه داد: «10 سال پیش را خوب به یاد دارم. روزی را که همکارم مهری در بیمارستان، برادر شوهرش را به من معرفی کرد. از آنجایی که او زن مهربانی بود و همیشه به عنوان یکی از همکاران خوبم به حساب می‌آمد، وقتی از امیرحسین تعریف کرد مطمئن شدم او مرد خوبی است.

البته از شرایط ظاهری و اجتماعی خوبی هم برخوردار بود و همه اینها باعث شد خصوصیات اخلاقی‌اش را در اولویت قرار ندهم و به ظاهر امر توجه کنم. ما به طور سنتی و با رضایت خانواده‌ها به عقد هم درآمدیم و زندگی مشترکمان را شروع کردیم. اوایل زندگی همه چیز خوب پیش می‌رفت ولی به مرور زمان رفتارهای شوهرم تغییر کرد.»
همان موقع خانم دکتر به در اتاق نگاهی انداخت و انگار که نگران پسرش باشد گفت آقای قاضی! «شوهرم مهندس و مدیرعامل یک شرکت خصوصی است و از جایگاه اجتماعی بالایی برخوردار است. اما متأسفانه رفتار با یک زن را بلد نیست و نمی‌تواند نیازهایم را برآورده کند. پس به چه امیدی باید با او زندگی کنم؟» و...
مرد که تا این لحظه سکوت کرده بود رو به قاضی گفت: «همسرم چند ماه است که خانه‌مان را ترک کرده و من حتی پسرم را نمی‌بینم. یک زن که شوهر دارد چرا نباید در خانه‌اش باشد؟ به چه حقی رفته و وظایفش را انجام نمی‌دهد؟»
قاضی که در حال شنیدن اظهارات این زوج بود از زن خواست به این پرسش همسرش پاسخ دهد.
خانم دکتر رو به همسرش کرد و گفت: «ای کاش دلیل رفتنم از خانه را هم بگویی؟... جناب قاضی مدت‌هاست که ما با هم اختلاف داریم و به هیچ عنوان نتوانستیم مشکلمان را حل کنیم.

حدود دوماه پیش یک روز که از سر کار به خانه آمدم پسرم خواب بود، با وجود خستگی مشغول انجام کارهای خانه بودم که طبق معمول بر سر مسائل جزئی با همسرم دعوایم شد. هر چه گفتم سکوت کند تا پسرمان بیدار نشود، گوشش بدهکار نبود تا اینکه خواهر شوهرهایم به خانه‌مان آمدند و مرا به باد کتک گرفتند. شوهرم نیز آنها را همراهی کرد؛ البته فکر می‌کنم با تماس تلفنی امیرحسین به خانه ما آمده بودند.

سر و صدایمان همه همسایه‌ها را از خانه‌ها بیرون کشید. هر چه می‌گفتم آنها از خانه‌ام بیرون بروند بی‌فایده بود. در همان لحظه نیز یکی از همسایه‌ها به دادم رسید و برای نجات جانم مرا تا خانه پدری‌ام همراهی کرد. از آن روز به بعد پسرم دچار ترس و اضطراب شده و تحت درمان و نظارت مشاور روانشناس است.

پرونده شکایتم علیه همسرم و خواهرهایش نیز هنوز در دادسرا مطرح است. پزشکی قانونی هم ضرب و شتم مرا تأیید کرده است. از آن روز شوهرم قفل در خانه را عوض کرده و به ناچار در منزل پدرم به سر می‌برم ولی همین که در دادسرا طرح شکایت کردم، کلید خانه را داده که گاهی به خانه سر می‌زنم.»
آقای مهندس که تا این لحظه سکوت کرده بود، ناگهان برآشفت و رو به قاضی گفت: «هیچ‌ کدام از صحبت‌های همسرم صحت ندارد. غیر از اینکه می‌گوید می‌خواهد جدا شود. چرا درباره اینکه به خانه نمی‌آید حرفی نمی‌زند؟»
زن به سرعت جواب داد: «تا خواهرانت خانه را ترک نکنند به آنجا برنمی‌گردم. خودت هم می دانی قاضی دادسرا دستور داده بود به هیچ‌ عنوان حق ورود به خانه‌ام را ندارند و می‌توانم از آنها شکایت کنم... از طرفی پسرمان هم به‌ خاطر یاد آوری وقایع تلخ گذشته دوست ندارد به خانه‌ برگردد و ترجیح می‌دهد خانه پدربزرگش باشد؛ حداقل آنجا امنیت را حس می‌کند.»

زن در ادامه رو به قاضی گفت: «اگر امیرحسین امنیت‌مان را تضمین کند؛ من برمی‌گردم البته به شرطی که پسرم هم راضی باشد.»
بحث و جدل زن و شوهر تحصیلکرده ادامه داشت تا اینکه قاضی از زن و شوهر خواست بیرون بروند و پشت در دادگاه منتظر بمانند تا پسرک وارد شود و درباره ادعاهای والدینش حرف بزند. اضطراب در چهره او پیدا بود. وقتی با لبخند قاضی روبه‌رو شد، کمی آرام گرفت و در پاسخ به اینکه آیا به خانه‌شان برمی‌گردد یا نه؟ گفت: «خانه‌مان را دوست ندارم.» او از پاسخ به دیگر سؤالات هم خودداری کرد و ترجیح داد سکوت کند.
قاضی در پایان جلسه زن و شوهر را فراخواند و ضمن دعوت‌شان به ادامه زندگی مشترک به آنها یک ماه فرصت داد تا تصمیم خود را بگیرند. اما آنها فقط روی « طلاق » توافق داشتند. بنابراین قرار شد زن مهریه 1000 سکه طلا خود را ببخشد و در ازای آن حضانت تنها فرزندش را بر عهده بگیرد. ولی مرد با عصبانیت گفت: اجازه نمی‌دهم چنین اتفاقی بیفتد و بچه از من جدا شود.» و...
پسر همچنان پشت در بود تا ببیند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاید فکر می‌کرد اینجا هم مثل دفتر مدیر مدرسه فقط از نمره انضباط شاگردها کم می‌کنند.