شهیدی که 2 سال پس از خاکسپاری دوباره به خانه برگشت! + فیلم
حجم ویدیو: 96.15M | مدت زمان ویدیو: 00:13:07

به گزارش رکنا، آزادگان هشت سال دفاع مقدس ماجراهای هولناکی از زندان های رژیم بعث عراق برای بازگو کردن دارند. اما در این میان برخی از آزادگان سرنوشت عجیب و غریبی داشتند. درست مثل شعبان بهمئی آزاده ای که وقتی در بند اسارت نیروهای بعثی بود پیکر شهید دیگری را به جای او به خانواده اش تحویل دادند. خانواده شعبان سالها با این خیال زندگی کردند که او شهید شده است اما سرانجام داستان فرق داشت.

اما داستان اسارت، شهادت و آزادی شعبان بهمئی چه بود؟

"تیرماه سال 67 در منطقه کوشک از طرف فرمانده تیپ 92زرهی اهواز حدود 70 سرباز دستم بود که وظیفه بازسازی یک قسمت از خطر مرزی را بر عهده داشتیم ؛این مکان حدود 200 متر پشت خط مقدم جنگ بود . چند روز این کار را انجام میدادیم و شبها با 2 نگهبان در کارگاه استراحت می کردیم، از فرمانده دستور گرفتیم که خط مرزی باید سریع تر آماده شود.

وی افزود: یک گروهان زرهی کنار ما بود که گروهان تانک بودند و شهیدی که الان به جای بنده در اینجا آرام گرفته است، از آن گروهان بود و مرتب با ما سلام و علیک داشت.یک شب رژیم بعث ساعت 2و 20دقیقه بامداد شروع به ریختن آتش بر سر ما کرد ؛آتش سنگین بود اما ما به سختی خود را به سنگرهای حفره روباهی رساندیم و منتظر ماندیم تا هوا روشن شود.

هوا که روشن شد، داشتیم در آتش و دود به جلو پیش رفتیم که یکی از بچه ها متوجه شد من مستقیم به سمت دشمن می روم، برای اینکه مرا بترساند تا برگردم از سر دلسوزی چند تیر به اطراف من شلیک کرد اما یکی از آنها به پایم اصابت کرد. وقتی دید زخمی شدم به سرعت جلو آمد و مرا بغل کرد و با بند پوتین پایم را محکم بست و مرا صد متری به عقب آورد. همین شهید گمنام با یکی دیگر از همرزمان به کمک من آمدند .

چون تیر ژ-3 خوردم و تیر به استخوانم رسیده بود، حالم بسیار بد بود. یکی از بچه به سمت گروهان تدارکات رفت تا برای نجاتم ماشینی بیارود اما وقتی رسید تنها یک ماشین دید که عقب آن پر از قالب یخ بود، ماشین را به سرعت برداشت و به سمت ما حرکت کرد.عراق از پیچ کوشک حمله کرده بود و دور ما به صورت کامل محاصره بود و ما برای بازگشت تنها یک مسیر داشتیم و آن مسیر پاسگاه زید و شلمچه بود از راننده خواستم به سمت پاسگاه زید برود تا سوار شوم.مرا با بدنی خونین و نیمه جان بر روی یخ ها انداختند و با تمام توان ماشین را حرکت دادند، چند متری نرفته بودیم که سرخود را از ماشین بیرون آوردم و متوجه شدم ماشین به سمت دشمن در حال حرکت است.

وی ادامه داد: هلی کوپتر عراقی بالای سر ما بود و راننده هم بی خبر از محاصره به سمت جاده المهدی که محل استقرار عراقی ها بود، در حال حرکت بود.از ماشین ما تا جاده المهدی که تانک های عراقی مستقر بودند نزدیک به 200متر فاصله بود. وقتی ماشین به تپه رسید بچه ها با مشاهده تانکهای عراقی  شوکه شدند اما دیگر دیر شده بود و با چشمانی نیم باز و خسته دیدم که یکی از تانکها ماشین ما را هدف گرفت. به پشت شیشه زدم و گفتم بچه ها فرار کنید و در همین حال خودم را پرت کردم و در خلاف جهت تانکهای عراقی به پشت یکی از چرخ های ماشین جا دادم.

بهمئی گفت: بچه ها به سمت من آمدند اما من از آنها خواستم که به سرعت فرار کنند چون همه ما اسیر می شدیم. گریه کنان گفتند که نمی توانیم تو را ببریم، من به آنها گفتم به خدا توکل کنید و فرار کنید و گرنه همه ما یا کشته یا اسیر می شویم. چند نفر از بچه ها به سرعت خودشان را به خاکریز رساندند هر چند به سمت آنها تیر اندازی می شد اما بعدا متوجه شدم که به سلامت رسیدند.یکی از بچه ها هم که راه فرار پیدا نکرد دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد و به سمت عراقی ها می رفت اما آنها با شلیک گلوله به اطرافش او را آزار می دادند تا او را دستگیر کردند.من پشت چرخ ماشین تنها مانده بودم و فکر نمی کردم کسی دیگر در ماشین مانده باشد. از اسارت نفرت داشتم به همین خاطر داشتم از پشت چرخ ماشین به سمت عراقی ها نگاه می کردم شاید بتوانم در فرصتی مناسب فرار کنم اما دیدم که ماشین را با تانک نشانه گرفتند. آنجا بود که به جد مادرم ، حضرت فاطمه(س) متوسل شدم و از ایشان کمک خواستم. به علت موج انفجار داشتم بی هوش می شدم .

این مرد آزاده گفت:  آب از سرم گذشته بود و در آن لحظه دیگر هیچ چیزی برایم مهم نبود.آخرین چیزی که از آن صحنه در ذهن دارم، دکل ایرانی بود که با تانکهای عراقی پایین افتاده بود. در حین ضعف عراقی ها با آرپی جی به ماشین زدند .بعد از به هوش آمدن پای قطع شده ای را مشاهده کردم که جلوی من بر زمین افتاده بود، در دل گفتم خدایا پای من هم قطع شد ؛جرأت نگاه کردن به خودم را نداشتم اما وقتی خوب به پا خیره شدم، متوجه زیر شلوار آبی که قسمتی از آن هنوز بر روی پا مانده بود، شدم و از اینکه پا متعلق به خودم نیست مطمئن شدم چون من زیر شلوار آبی نداشتم و صاحب این زیر شلوار به خوبی در ذهنم مانده بود.متوجه شدم این پا متعلق به سربازی از گروهان 105تانک است که بعضی اوقات او را در گروهان بغل می دیدم.

وی افزود: به خود آمدم و دیدم در حال بی هوشی سه گلوله دیگر خوردم ؛شلوارم را پاره کردم و به سختی با تکه ای شلوار و بند پوتین داشتم زخم هایم را می بستم . آرام آرام احساس رفتن کردم، شهادتین را خواندم و رو به قلبه دراز کشیدم نیم هوشیار بودم که صدای داد و قالی را احساس کردم با سختی میدیدم که سه سرباز عراقی به قصد زدن تیر خلاص به من رسیدند با تمام توان بلند شدم  خواستند شلیک کنند که افسر عراقی به عربی چیزی به آنها گفت، گویا می گفت که او را زنده می خواهم.

یکی از عراقی ها با قنداق اسلحه به کمرم کوبید و دستور حرکت داد  و من باید با 6 گلوله و سه ترکش حرکت می کردم، می دانستم اگر حرکت نکنم می میرم. بالاخره خودم را به زور به افسر عراقی رساندم. مرا به بالای نفربر بردند و دستانم را از پشت بستند و به سمت ایران حرکت کردیم. بالای نفر چندین خمپاره از طرف بچه ایران به سمت ما شلیک خود که احساس می کردم در این حین توسط برادران ایرانی شهید می شوم.بعد از چند لحظه حرکت ایستادند، وقتی بالای سرم آمدند، ناخودآگاه خنده ام گرفت، گویا خوششان آمد چون تصیم گرفتند زخم های مرا پانسمان کنند. وقتی شروع به بستن زخم ها کردند، تازه فهمیدند که چقدر زخمی هستم و شاید از آوردنم پشیمان شده بودند اما همان خنده ناخودآگاه کار خودش را کرد که خودم آن را لطف خدا می دانم.

بعد از چند لحظه به من گفتند که الان ماشین مرا می برد بعد از ساعتی لندکروزی آمد که متعلق به گروهان 2خودمان بود و عراقی ها آن را به غنیمت بردند ؛مرا با دو اسیر دیگر با دستان بسته پشت لندکروز انداختند و راه افتادند. من بچه ها را می شناختم اما به خاطری که بدنم با خاک و خون گل مالی شده بود آنها مرا نمی شناختند، در بین راه که ماشین سوار بر خار و خاشاک و سنگ و کلوخ می شد و من جیغ و داد کشیدم، بچه ها از صدا مرا شناختند ؛یکی از بچه ها به نام رسول پرویزی صدایم زد و گفت: شعبان تویی؟  بعد به خاطری که حالم بد بود، بچه ها پاهایشان را دور من محکم حلقه زدند تا از حرکت ماشین در مسیر سنگلاخ کمتر اذیت شوم. هر چند سرباز عراقی که بالای سر ما بود، بچه ها کتک می زد اما یکی از بچه ها جسارت کرد و با دندان دستانم را باز کرد تا سرانجام به خط مقدم عراق رسیدیم و اسیر شدیم.

وقتی شهید شدم

شعبان بهمئی می گوید: به خاطری که جزو اسرای تبعیدی بودم 15 کمپ مرا جابجا کردند. وقتی از تکریت به بعقوبه انتقال یافتم، یک روز به بهداری رفتم دیدم عده ای از بچه ها با تعجب به من نگاه می کنند، یکی از آنها در حین ناباوری از من پرسید که تو شعبان نیستی؟چون لاغر شده بودم، شک داشتند تا اینکه گفتم: بله ؛بچه ها گفتند ما از همرزمان تو هستیم، ما جسم تو را به خانواده ات تحویل دادیم و تو را شهید اعلام کردند . آنجا بود که متوجه شدم خوابم به یقین تبدیل شد و متوجه اعلام شهادت خود شدم. خانواده برای من مراسم تشییع، هفتم، چهلم و سالگرد گرفتند اما خداوند مرا در اسارت نگه داشت تا دوباره به ایران برگردم .

میدانم شهیدی که به جای بنده در اینجا آرام گرفته و الان شهید گمنام است همان سرباز گروهان 105 تانک است که در منطقه کوشک به جای بنده در ماشین شهید شد ؛بعد از آزادی از اسارت به محل خدمت رفتم و جریان را توضیح دادم اما در گذشته شرایط سخت بود و امکانات شناسایی پیکر مطهر شهدا کم بود، به همین خاطر تلاشم برای شناسایی هویت این شهید به جایی نرسید و امیدوارم روزی این شهید شناسایی شود ،شاید هنوز مادر یا پدر این شهید زنده باشند و شب و روز را منتظر آمدنش به سر ببرند."

لحظه دیدار با خانواده پس از شهادت

شعبان بهمئی می گوید: 23 شهریورماه سال 1369 بود که به همراه دیگر رزمندگان آزاد شدم. البته خانواده ام حدودا 20 روز قبل فهمیده بودند که من زنده هستم. آن هم یکی از اسرا که مرا در اردوگاه 18 دیده بود ماجرا را به خانواده ام اطلاع داد.

روزی که وارد شهرمان شدم پدرم با پسر پسرعموم که او هم آزاده بود به استقبالم آمدند. وقتی پدرم و همراهش را دیدم اولین سوالم این بود که آیا همسرم ازدواج کرده است.