دختر 16 ساله با بیان این ماجرا به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: با آن که پدرم فردی تحصیل کرده و کارمند یکی از ادارات دولتی در مشهد است اما به خاطر اعتیادش رفتاری خشن و برخوردهای نامناسب با اعضای خانواده دارد به گونه ای که شنیدن جملات محبت آمیز یا نوازش های پدرانه از همان دوران کودکی برایم یک آرزو بود.

هر بار که به دلیل رفتارهای خشونت آمیز پدرم به گوشه اتاق پناه می بردم و گریه می کردم، مادرم در کنارم قرار می گرفت و مرا دلداری می داد که باید با این گونه رفتارها و جملات توهین آمیز پدرم مدارا کنم!

به همین دلیل گوشی تلفن همراه و جست وجو در فضاهای مجازی تنها سرگرمی من بود و اوقاتم را با ورود به گروه های مختلف اجتماعی سپری می کردم.

وابستگی من به گوشی تلفن بعد از شیوع ویروس کرونا و تعطیلی مدارس بیشتر شد تا جایی که نرم افزارها و اپلیکیشن های متفاوتی را نصب می کردم تا در کلاس های هنری هم شرکت کنم.

در حالی که مادرم از قابلیت های گوناگون این اپلیکیشن ها اطلاعاتی نداشت من به راحتی در کانال های مختلف عضو می شدم و با افراد زیادی چت می کردم به همین دلیل دوستان زیادی در فضای مجازی پیدا کرده بودم و بیشتر اوقاتم را با گفت وگو با آن ها می گذراندم تا این که در یکی از همین کانال ها با پسر 25 ساله ای آشنا شدم که خود را پسری مجرد و دانشجوی مقطع فوق لیسانس در یکی از رشته های مهندسی معرفی می کرد.

ارتباط تلفنی و پیامکی من و  احمد به روابط صمیمانه انجامید تا جایی که دیگر با او درد دل می کردم و مشکلاتم را در میان می گذاشتم.

احمد همواره با مهربانی به حرف هایم گوش می داد و راهنمایی ام می کرد به گونه ای که دیگر وابستگی عاطفی عجیبی به او پیدا کردم و دلباخته اش شدم.

احمد که مدعی بود قصد ازدواج با مرا دارد پیشنهاد کرد تا یکدیگر را به صورت حضوری ملاقات کنیم.

من هم که او را در قامت همسر آینده ام می دیدم و منتظر بودم که روزی به خواستگاری ام بیاید و مرا به درون قصر آرزوهایم ببرد، خیلی سریع پیشنهادش را پذیرفتم و در پارک نزدیک منزلمان با او قرار ملاقات گذاشتم چرا که دوست داشتم هر چه زودتر ازدواج کنم و به دنبال رویاهایم بروم.

آن روز وقتی احمد روی نیمکت پارک در کنارم نشست لب به تعریف و تمجید از ظاهر زیبا و رفتار و گفتارم گشود و گفت: «تو همان کسی هستی که سال ها در ذهن و افکارم چهره او را ترسیم کردم.»

خلاصه احمد با چرب زبانی مرا به یکی از رستوران های شاندیز برد و تا پاسی از شب با هم به تفریح و خوش گذرانی پرداختیم به طوری که متوجه گذر زمان نشدم.

وقتی به خود آمدم که دیگر پاسی از شب گذشته بود. در این هنگام احمد از من خواست تا به ویلای شخصی یکی از دوستانش برویم و تا صبح آن جا بمانیم اما من نپذیرفتم تا این که او به طور ناگهانی مسیر حرکت خودرو را تغییر داد و به سمت مکان نامشخصی حرکت کرد.

من که متوجه نقشه شیطانی او شده بودم و از نگاه های هوس آلودش خودم را در معرض یک رسوایی می دیدم با جیغ و فریاد از او خواستم خودرو را متوقف کند ولی او همچنان به فریادهایم بی توجهی می کرد تا این که در یک لحظه تصمیم گرفتم خودم را به بیرون از خودرو پرت کنم.

احمد که متوجه موضوع شده بود از ترس پایش را روی پدال ترمز فشرد و من با پای پیاده فرار کردم. وقتی از او دور شدم و اثری از خودروی احمد ندیدم برای دقایقی کنار خیابان نشستم اما در آن ساعت از شب ترسیدم به خانه بازگردم چرا که یقین داشتم کتک مفصلی می خورم.

به همین دلیل سوار اتوبوس شدم و به مرکز شهر آمدم. در خیابان ها سرگردان بودم که مورد ظن ماموران انتظامی قرار گرفتم و به کلانتری هدایت شدم. این جا بود که با بررسی های پلیس مشخص شد احمد مردی متاهل و دارای دو فرزند است و من فریب نقشه شیطانی او را در فضای مجازی خورده ام و ...

شایان ذکر است با صدور دستوری ویژه از سوی سرگرد علی امارلو (رئیس کلانتری شفا) تحقیقات پلیسی برای کشف زوایای پنهان این پرونده همچنان ادامه دارد.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

وبگردی