سرنوشت یک دختر که پسر شد! + گفتگو با مهتاب 26 ساله! + عکس
حوادث رکنا: مهتاب داستان عجیبی دارد وقتی با او حرف می زنی باور نداری می تواند یک زن باشد.
مهتاب زن 26 سالهای است که بیشتر شبیه به یک مرد جوان است تا یک زن! رفتارهایش مردانه است و طوری حرف میزند که انگار همانند یک مرد 50 ساله زحمت کشیده و کوهی از غم و غصه به دوش دارد.
به گزارش خبرنگار رکنا، وی میگوید بارها تصمیم داشته به زندگی عادی و دور از استرس برگردد، ولی کابوس کتکهای پدرش مانع از این کار میشد.
به چه اتهامی بازداشت شدی؟
همراه داشتن موادمخدر.
سابقه داری؟
بله، یک بار به خاطر کیفقاپی و یک بار هم برای مصرف مواد.
ازدواج کردهای؟
بله، در 19 سالگی ازدواج کردم.
چند خواهر و برادر داری؟
خواهر ندارم، اما سه برادر کوچکتر از خودم دارم.
بوی سیگار میدهی، سیگار میکشی؟
بله، 8 سال است که سیگار میکشم. البته ابتدا یکی، دو نخ در روز بود، اما از 18 سالگی کاملا سیگاری شدم.
چرا؟
علتش مشکلات خانوادگی بود، پدرم مرا کتک میزد. در 18 سالگی نوه عموی مادرم که «محمدرضا» نام دارد به خواستگاریام آمد. وی تنها پسر خانواده بود و 5 خواهر داشت.
پدرم بدون اینکه نظر مرا بخواهد با پیشنهاد ازدواج موافقت کرد و چند روز بعد صیغه محرمیت خواندیم، ولی من هیچگاه از وی خوشم نمیآمد و مهرش به دلم ننشست و بیشتر اوقات با هم دعوایمان میشد و آخر سر نیز پدرم با کمربند به جان من میافتاد، بدون اینکه از من بپرسد که چرا دعوایمان شده و حق با چه کسی است!
خب؟
به خاطر همین وقتی از دست کتکهای پدرم به ستوه آمدم، از خانه فرار کردم و 10 روز در خانه دوستم ماندم، ولی پدر و مادر دوستم که آدمهای مهربانی بودم با من حرف زدند و از من خواستند دوباره به خانهام برگردم و زیر سایه خانوادهام زندگی کنم. حرفهایشان بسیار تاثیرگذار بود، به خانه برگشتم، ولی پدرم آنقدر مرا با کمربند زد که از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم همه جایم سیاه و کبود بود و نایی برای آه و ناله نداشتم، ساعت 6 صبح کولهپشتیام را برداشتم و برای همیشه از خانه بیرون زدم.
این بار کجا رفتی؟
به خانه دوستم «محبوبه» رفتم. وی برخلاف دوست دیگرم که خانواده خوبی داشت با مادر خلافکارش زندگی میکرد، مادرش تریاک و حشیش میفروخت و خودش هم معتاد بود. 7 ماه با آنان زندگی کردم بعد به پیشنهاد همان دوستم، به تهران و به آدرس یک زن که داده بود، رفتم. جای عجیب و وحشتناکی به نظر میرسید.
در گروه آن زن، چند دختر و پسر بودند که دزد بودند و به من کیفقاپی یاد دادند. یک بار پشت موتور سوار شده بودم و میخواستم کیفقاپی کنم که صاحبش مقاومت کرد، من از روی موتور افتادم و دست و پایم شکست. بعد از باز کردن گچ دست و پایم در یک سرقت دیگر دستگیر شدم و به جرم کیفقاپی 6 ماه در بازداشتگاه ماندم تا آزاد شدم.
اعتیاد هم داری؟
بله، وقتی به خانه محبوبه رفتم، همان جا به هروئین معتاد شدم و از همان ابتدا به آخر خط اعتیاد رسیدم.
بعد از آزادی کجا رفتی؟
به کمک بچهها، یک خانه کوچک قدیمی اجاره کردم و باز هم با آنان سراغ کیفقاپی و مواد میرفتیم.
از نامزدت خبری نداشتی؟
نه، بعدها شنیدم که به خاطر نداشتن کارت پایان خدمت، به صورت غیرقانونی به ترکیه رفته تا به یونان برود، خانوادهاش این موضوع را به گردن من انداخته بودند. دیگر از وی خبری ندارم و نمیدانم کجاست.
دوباره ازدواج کردی؟
بله، این بار با «مسعود» که در بازار آهن کار میکرد، ازدواج کردم. آشناییام با وی از آنجا شروع شد که یک روز با دوستم «آناهیتا» به طالقان رفتم. همان روز با مسعود آشنا شدم و یک هفته بعد از من خواستگاری کرد، ولی من هرگز مایل به ازدواج نبودم. با اصرار وی صیغه عقد خواندیم و بدون اطلاع خانوادهاش زندگیمان را شروع کردیم.
مواد را ترک کرده بودی؟
هروئین نمیکشیدم، اما سیگار و حشیش میکشیدم. وضع ریهام خیلی بد شده بود، من باردار شدم و وقتی بچهام به دنیا آمد، فهمیدم اعتیاد و سیگار باعث نارسایی قلبی بچه شده است. متاسفانه به همین دلیل دو ماه بعد پسرم از دنیا رفت و دکتر گفت آنقدر در دوران بارداری مواد و سیگار کشیدهام که دریچه قلب بچه تنگ شده بود.
بعد از ازدواج سرقت و کیفقاپی را کنار گذاشتی؟
بله، میخواستم واقعا آدم شوم و به همین خاطر هم رفت و آمد زیادی با دوستانم نداشتم، اما اتفاقاتی افتاد که باعث شد دوباره دست به کیفقاپی بزنم. پدرشوهرم بعد از مرگ پسرم به تهران آمد و به مسعود گفت دیگر هیچ بهانهای برای ادامه زندگی با این زن نداری، تو به تهران آمده بودی که روی پای خودت بایستی، نه آنکه با چنین زنی ازدواج کنی. مسعود تنها پسر خانواده بود. میتوانست در یزد زندگی مرفهی داشته باشد و با یک دختر به قول پدرش باخانواده ازدواج کند. همان روز اصرار کردم طلاقم بدهد. روز بعد هم با حکم دادگاه در محضر طلاق توافقی گرفتیم و من دوباره به خانه دوستان خلافکارم برگشتم.
این بار برای چه دستگیر شدی؟
مقداری مواد همراه داشتم که پلیس مرا دستگیر کرد و در بازرسی از پاتوقمان نیز چندین کیف به دست آوردند، البته من دیگر کیفقاپی نمیکنم و گاهی برای تامین هزینه زندگیم مواد میفروشم.
چه کسی را مقصر میدانی؟
نخست پدرم و بعد خودم! پدرم با کتکهایی که میزد مرا مجبور به فرار کرد. من هیچ جا ندیدهام که دختر را با کمربند بزنند. این در زندگیم تبدیل به کابوس شده بود، هنوز هم بعضی از شبها خواب کتک خوردن از دست پدرم را میبینم.
اگر زمان به قبل برمیگشت چه کاری انجام میدادی؟
سعی میکردم هر طور شده به نامزدم علاقهمند شوم و زندگی عادی را شروع میکردم و آیندهام را تباه نمیکردم.
چرا مثل مردها حرف میزنی؟
وقتی با پسرها به کیفقاپی میرفتم، تیپ پسرانه میزدم و مجبور بودم مانند آنان حرف بزنم و گاهی نیز با پسرها درگیر میشدم و برای اینکه مورد آزار و اذیت قرار نگیرم، بعضی وقتها دست به چاقو میشدم.
دوست داری با این شخصیت زندگی کنی؟
نه اصلا، حیف که زندگیم بر باد رفت چه آرزوهایی داشتم که از بین رفت...!آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.
ارسال نظر