اشرف خائن بود در موبایلش صحنه های ناجوری دیدم! / زنم را بیرون انداختم!
رکنا: دیروز که برای اولین بار برای استعمال مواد مخدر پای منقل نشستم، گذشته ام همچون فیلمی از مقابل چشمانم عبور کرد... چرا که همین مواد مخدر بود که زندگی ام را سوزاند و نابود کرد...
به گزارش رکنا، مرد 37ساله با مرور خاطره تلخ یک روز سرد زمستانی به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: پدرم معتاد و بیکار بود و مادرم از کارگری در خانه های مردم تنها می توانست شکممان را سیر کند. اجاره خانه مان چندین ماه عقب افتاده بود. صاحبخانه دیگر نمی توانست صبر کند و تمام وسایل خانه را داخل کوچه ریخت. هوا سرد بود و برف می بارید. خواهر و برادرانم گریه می کردند. مادرم مستاصل، تنها به صاحبخانه التماس می کرد که فرصتی بدهد تا اجاره خانه را بپردازیم. پدرم که با اعتیاد به مواد مخدر ته مانده غیرتش را نیز چال کرده بود، مثل همیشه نبود که نبود. مرد خانه من بودم، کودکی 11ساله که فقر و اعتیاد کودکی اش را دزدیده بود. برایم سخت بود که اشک ها و التماس های مادرم را ببینم. با جثه کوچکم به سمت مرد صاحبخانه حمله کردم اما او مرا به گوشه ای هل داد و به زمین افتادم. تمام لباس هایم از آب برف و باران خیس شده بود. مادرم مرا در آغوش گرفت تا آرامم کند. آن شب، من و خواهر و برادرانم سفره غذایمان را بالای سرمان گرفتیم تا برف روی سرمان نبارد و اگر زن همسایه دلش نمی سوخت و پناهمان نمی داد، باید در برف و سرما شب را به صبح می رساندیم.
در آن شب زمستانی، با اشک ها و التماس های مادرم و کتکی که از مرد صاحبخانه خوردم، کودکی ام دیگر تمام شد. به خودم قول دادم که تمام تلاشم را خواهم کرد تا به پول و ثروت دست یابم و خانواده ام را از این بدبختی نجات دهم. به خودم قول دادم وقتی به پول و ثروت رسیدم، با فقیرترین دختر شهر ازدواج کنم تا او را به آرزوهایش برسانم. می خواستم آرزوهای دست نیافته دوران کودکی خودم را جبران کنم!
بدین ترتیب درس و تحصیل را رها کردم و مشغول به کار شدم. برای خانواده ام خانه ای اجاره کردم و خرج و مخارج زندگی آن ها و حتی هزینه اعتیاد پدرم را نیز پرداخت می کردم. در همین بین، مادرم به بیماری سرطان مبتلا شد و از دنیا رفت. از این که نتوانستم مادرم را به آرزوهایش برسانم ناراحت بودم. دوست داشتم مادرم را در قصر بنشانم و تمام سختی هایش را جبران کنم!
خلاصه، به 25سالگی که رسیدم دیگر کار و بارم سکه شده بود و تصمیم به ازدواج و تشکیل خانواده گرفتم. یاد قولی افتادم که به خودم داده بودم «می خواستم با فقیرترین دختر شهر ازدواج کنم»!! ... به ناگاه به یاد اشرف افتادم. آن زمان که در حاشیه شهر سکونت داشتیم، در انتهای کوچه بن بستی همسایه مان بودند. اشرف چشمان عسلی رنگ بسیار زیبایی داشت و پدرش همانند پدر من به مواد مخدر اعتیاد داشت. او همبازی دوران کودکی ام بود.
خلاصه، با پرس و جوهای فراوان خانه اشرف را یافتم. هنوز در همان محله قدیمی سکونت داشتند. پدرش خانه را ترک کرده بود و مادرش موادفروشی می کرد. با خودم گفتم مثل یک قهرمان و ناجی می روم و زندگی اشرف را نجات می دهم. بنابراین پدر و خواهرم را به خواستگاری اش فرستادم. غریبه و آشنا و دوست و فامیل همگی توصیه می کردند که از این تصمیم صرف نظر کنم، اما من می خواستم پای قولی بایستم که به خودم داده بودم!! از طرفی، چشمان عسلی رنگ اشرف از کودکی اش زیباتر شده بود و من انگار عاشق آن چشم ها شده بودم.
خلاصه، صیغه عقد بین من و اشرف جاری شد و شش ماه بعد زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. از اشرف چیزی نخواستم. خانه ای با تمام امکانات تهیه کردم. تمام جهیزیه و وسایل خانه را نیز خودم خریدم. چندماه بعد اشرف باردار شد. از این که داشتم پدر می شدم خوشحال بودم اما وقتی پسرم زودتر از موعد متولد شد، دکتر معالج در بیمارستان پرده از رازی برداشت که تمامی باورها و آرزوهایم فرو ریخت: «اشرف به مواد مخدر اعتیاد دارد». وقتی این موضوع را با اشرف مطرح کردم او با گریه گفت که اشتباه کرده و قول می دهد که ترک کند. اشرف را دوست داشتم بنابراین حرفش را باور کردم و خواستم که کمکش کنم. او را به بهترین مراکز درمانی ترک اعتیاد بردم اما مدتی بعد از ترخیص از بیمارستان دوباره به مصرف مواد مخدر روی می آورد. در طول 12سال زندگی مشترکم با اشرف شاید نزدیک به 20بار او را ترک دادم اما مجدد مصرف مواد مخدر را آغاز می کرد. گاهی که خمار می شد پسر 10ساله ام را آن قدر کتک می زد که چندین بار مجبور شدم او را به بیمارستان ببرم. برخی اوقات به ناچار خودم برایش مواد مخدر تهیه می کردم تا این که چندی پیش متوجه شدم همسرم با یکی از ساقیان مواد مخدر وارد رابطه شده و به من خیانت می کند. وقتی پیامک های شان را در گوشی اشرف دیدم نتوانستم تحمل کنم و او را از خانه بیرون کردم. آن قدر فشار روانی بر من وارد آمد که منقل را به پا کردم تا با استعمال مواد مخدر کمی به آرامش دست یابم اما وقتی چشمانم به چشمان پسر 10ساله ام افتاد، شرمگین شدم و به یاد آن روز سرد زمستانی دوران کودکی ام افتادم که ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
ارسال نظر