4 برادر خواستگار مهسا زندانی خطرناک بودند! / او به پسرهمسایه دل باخت!

به گزارش رکنا، خدا پدرم را رحمت کند کاش بود و این روزهای مرا می دید وبه تصمیمی که گرفته بود افتخار می کرد. ۱۶ ساله بودم که محسن به خواستگاری ام آمد. پسر همسایه مان بود و من دلباخته اش بودم. در همان ابتدا مادرم به شدت با ازدواجمان مخالفت کرد و پدر روی حرفش حرف نزد و قبولشان نکرد.

پدرم معتمد محل بود و همه احترام خاصی برایش قائل بودند. مادرم می گفت همین یک دختر را دارم و دامادم باید از همه لحاظ یک سر و گردن از بقیه بالاتر باشد. ۳ برادر داشتم که از من بزرگ تر بودند، آنها هم نسبت به محسن نظر مناسبی نداشتند. برای دومین بار که با چند نفر از دوستان پدرم به خواستگاری ام آمدند پدرم باز هم مخالفت کرد و گفت هنوز درس می خواند.

در آن سال ها محسن دانشجوی سال دوم رشته شیمی بود، ۳ خواهر و 4 برادر داشت که هیچ کدام درس نخوانده بودند. برادر بزرگم می گفت: ۴ برادر دارد که همه زندان هستند و یکی از دامادهایشان هم زندان است. داماد دیگرشان اهل دعوا و مشاجره بود.

فقط خودش بود که درس خوانده و سربه راه بود. تنها پدرم بود که هروقت از او صحبت می کرد نظرش منفی نبود. طی دو سال، بارها پیغام دادند وچند بار به خواستگاری آمدند و ما همچنان آنها را رد می کردیم ولی هر بار در درون من علاقه ای پنهان نسبت به او شکل می گرفت که روز به روز بیشتر هم می شد. فارغ التحصیل که شد من هم دیپلمم را گرفتم و در رشته الهیات پذیرفته شدم.

محسن بار دیگر با یکی از پسر عموهای پدرم به خواستگاری ام آمد. تازه در یک کارخانه رنگ سازی استخدام شده بود. پدرم به خاطر پسر عمویش پذیرفت که با محسن صحبت کند. دو بار به مدت طولانی و به تنهایی با او صحبت کرد و درعین ناباوری همگی ما، خواستگاری اش را پذیرفت.

هر چه مادرم مخالفت کرد و چند روز با پدرم سرسنگین بود و برادرانم بسیار عصبانی و شاکی بودند ولی پدرم به تصمیمش پایبند بود و من هم بسیار خوشحال بودم. در همین ایام بود که عباس آقا، یکی دیگر ازهمسایه ها که موضوع را فهمیده بود برای برادر خانمش به خواستگاری ام آمد، ولی پدرم گفت: من به محسن آقا قول داده ام و نمی توانم از حرفم برگردم.

هر چه عباس آقا از خصایل برادر خانمش گفت و حتی پشت سر محسن بد گویی کرد پدرم کوتاه نیامد و همچنان حرف خودش را زد، تا اینکه ما به عقد هم در آمدیم. در ۸ ماهی که در عقد بودیم، محسن همه رفتارهای تند برادرانم و سرسنگینی های مادرم را تحمل کرد و کارشناسی ارشد قبول شد ومسئولیت مهمی در کارخانه گرفت. اینقدر اخلاق خوبی داشت که کم کم مادرم و برادرانم نرم شدند و من خوشبختی‌ام را مدیون توکل بر خدا و تصمیم پدرم می دانم. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.