پری 17 ساله از قاسم عاشق پیشه دزد ساخت! / راز بدشانس ترین دزد فاش شد
حوادث رکنا: قاسم دوست داشت برای خودش کسی باشد اما روی هر کاری که دست میگذاشت با بن بست رو به رو میشد. با دیدن نوه عموی پدرش در مراسم عزاداری دنیا دور سرش چرخیده بود. پری یک دختر 17 ساله بود که در همان مراسم با محبت با قاسم برخورد کرد.
از آن روز به بعد قاسم پنهانی با خانه پدر پری تماس میگرفت و با او حرف میزد.
آخرین بار وقتی به پری زنگ زده بود، صدای پدر او را شنید:
-پسرجان! اگر مرد هستی و دختری را میخواهی به خواستگاری بیا و گرنه بلایی به سرت میآورم که ابرهای آسمان به حال تو گریه کنند.
گوشی از دستش افتاد. قلبش به شدت درد میکرد. باورش نمیشد که به این زودی دستش رو شود. سرش به شدت درد میکرد. تا چند ساعت در کوچهها گشت و آخر سر موقع غروب به خانه رفت. مادر از دیدن قاسم در آن حال و روز تعجب کرد. تا آن زمان سابقه نداشت که پسرش در آن وقت از روز به خانه برود.
-چی شده ننه؟
یکدفعه شروع به گریه کرده بود و بعد هم همه چیز را برای ننهاش تعریف کرده بود. ننه لبخندی زده بود.
-خب ننه برای رفتن که مشکل نیست ولی آخر تو که کار و کاسبی درستی نداری.
-آخه ننه من که مرده نیستم بالاخره کاری پیدا میکنم. جوهره یک لقمه نان برای زن و زندگیام را که دارم.
هفته بعد قاسم و ننه راه افتادند طرف خانه پدر پری. او مردی سختگیر و با ابهت بود. حرفهایش روی یک نقطه متوقف شده بود.
-هر وقت دستت به دهانت رسید بیا تا مثل مرد با هم حرف بزنیم.
قاسم بعد از کلنجار رفتنهای زیاد افتاده بود دنبال کار ولی به هر دری میزد بیفایده بود. در صفحه نانوایی بود که یکدفعه یکی از بچه محلهای قدیمی به نام داریوش را دید.
-چی شده چرا توی لکی؟
خودش نفهمیده که چطور سردرد دلش باز شده و شروع به حرف زدن کرده است. همه چیز را برای داریوش گفته بود و داریوش در آخر به او گفت:
-خب داداش! من کمکات میکنم. هستی؟
قاسم قبول کرده بود.
بعد از چند روز این دست و آن دست کردن بود که بالاخره متوجه شد داریوش چه نقشهای دارد. خیلی با خودش کلنجار رفت. ولی راهی نداشت. به خودش قول داد که همین یکبار دست به خلاف بزند.
نیمه شب با داریوش جایی که او گفت کمین کردند و بالاخره با فوت و فنهایی که داریوش بلد بود یک وانت را در لحظهای مناسب سرقت کردند. وانت پر از میوه و تره بار بود. دلش به حال صاحب وانت میسوخت. چند بار به داریوش گفت برگردیم و ماشین را پس بدهیم ولی هر بار داریوش او را دست انداخته بود. آنها با سرعت زیاد حرکت میکردند در پیچ و خم جاده خاکی داریوش به جلو میرفت تا اینکه یکدفعه وانت سرجایش ایستاد. هر چه سعی کردند روشن نشد.
-چی شده؟
-نمیدانم بدشانس هستیم دیگر.
بیا کمک کن. هر دو آستین ها را بالا زدند و شروع به معاینه ماشین کردند در یک لحظه صدایی آنها را به خود آورد. صاحب ماشین با دو مامور کنار آنها ایستاده بودند.
-آقا! به ماشین من بیخودی دست نزنید. هیچ مشکلی ندارد.
داریوش بدون اینکه به روی خودش بیاورد گفت:
-منظورت چیه؟ پس چرا راه نمیره.
راننده با خنده گفت:
-آخر بنزین ندارد.
قاسم پشت میلههای زندان به پری و اشتباه بزرگی که مرتکب شده بود فکر میکرد. حالا اطمینان داشت که با این وضعیت دیگر حتی خواب او را هم نمیتواند ببیند.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
دزدی و خفت گیری با دوستی ودلبری کردن ها زیاد شده است باید مردم آگاهی پیدا کنند و از بعضی دوستی ها بر حذر باشند بخصوص در بازار تهران و مطب پزشکان و....