بچه بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدند. مادرم به دنبال سرنوشت خودش رفت. من و برادرم چند سالی با پدر و نامادری زندگی می‌کردیم. اوضاع خوب بود اما نمی‌توانستم با زن پدرم کنار بیایم. مدام با کارهایم اعصاب این زن بیچاره و پدرم را خط خطی می‌کردم. نمی‌توانستم هیچ زنی را جای مادرم قبول کنم. 14 ساله بودم که اولین خواستگاری که زنگ در خانه‌مان را زد جواب مثبت دادم و ازدواج کردم و تا به خودم آمدم متوجه شدم که مادر یک بچه شده‌ام. روی خوش زندگی را ندیدم و به دلیل دخالت‌ها و حسادت‌های جاری‌ام یک آ‌ب خوش از گلویم پایین نرفت و دست آ‌خر هم این زندگی سرد و بی‌روح به جدایی کشید. مجبور شدم بچه‌ام را به پدرش بسپارم و من هم به خانه پدرم برگردم.

جدایی از بچه بدترین ضربه روحی بود که برایم اتفاق افتاد. این جریان مرا از نظر روحی و روانی حسابی عصبی و افسرده کرد.

احساس حقارت و سرشکستگی می‌کردم با اینکه پدر و نامادری‌ام اصلا کاری به من نداشتند و حتی مهربان‌تر از قبل هم با من رفتار می‌کردند.

مدتی زندگی بر همین روال گذشت و برای اینکه در خانه نمانم و سرم گرم شود کاری پیدا کردم. با دلتنگی، روزگار می‌گذراندم که در فضای مجازی با پسری جوان آ‌شنا شدم. به خواستگاری‌ام آ‌مد ولی پدرم راضی نبود. نامادری‌ام هم خیلی سعی کرد مرا منصرف کند اما فایده‌ای نداشت.از تنهایی خسته شده بودم و دلم می‌خواست هرچه سریع‌ تر تکلیف زندگی‌ام را بفهمم. باز هم عجولانه تصمیم گرفتم و خانواده‌ام هم از ترس آ‌برویشان کوتاه آ‌مدند. با هزار امید و آ‌رزو دوباره پای سفره عقد نشستم و ازدواج کردم. مصمم بودم و نمی‌خواستم اشتباهات زندگی‌ گذشته‌ام را انجام دهم. شوهر دومم می‌گفت دوست ندارد که با شوهر قبلی‌ام چشم تو چشم شوم برای همین به مشهد آمدیم.

همان سال اول زندگی‌ مان صاحب یک فرزند شدیم. با وجود تلاش‌های من اما باز هم نشد که زندگی خوبی داشته باشم. شوهرم سربه راه نبود و تن به کاری هم نمی‌داد. برای جبران مشکلات به وجود آمده خودم سر کار رفتم و در این مدت دورا‌دور پدرم هم هوای زندگی‌مان را داشت.

من در تمام این مدت با دروغ‌ پردازی درباره اخلاق و رفتار و شغل خیالی همسرم جلوی خانواده‌ام آ‌برو‌داری کردم اما هر روز که می‌گذشت بدتر و بدتر می‌شد.

در این میان یک روز متوجه رفتار مشکوکش شدم. حسی به من می‌گفت که سمت دود رفته که البته درست هم بود. شریک زندگی‌ام اعتیاد داشت ودزدی می‌کرد. چندبار به او تذکر دادم که راضی نیستم با خلافکاری پول به خانه و زندگی‌مان بیاورد اما گوشش بدهکار نبود و به من توهین می‌کرد. یک روز متوجه شدم که در حال دزدی دستگیرش کرده‌اند. به پدرم زنگ زدم. بدون هیچ حرفی بلافاصله خودش را به مشهد رساند.

وقتی بر‌می‌گردم و به گذشته فکر می‌کنم یاد اصرار‌ها و پافشاری‌های غلطم می‌افتم. کسانی را دشمن فرض می‌کردم که رفیقان دلسوزی برایم بودند. گویا پدر و نامادری‌ام نتیجه امروزم را دیده بودند که آن زمان موافق خواسته‌ام نبودند اما من کور شده بودم و سنگ خودم را به سینه می‌زدم. دیگر نمی‌خواهم به زندگی با این مرد ادامه بدهم. پدرم هم بدون اینکه سرزنشم کند در پی کارهایم است. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

وبگردی