به گزارش رکنا، دوران نامزدی تلخی را آغاز کردیم. نمی توانستم با او کنار بیایم و هر چه می گفت لجبازی می کردم. من و شوهرم زندگی سرد و بی روح خود را در خانه پدر شوهرم آغاز کردیم.

یک روز شوهرم چند دقیقه ای از خانه بیرون رفت. ناگهان صدای زنگ تلفن همراهش بلند شد. گوشی تلفن را از جیب لباسش برداشتم. یک بسته پلاستیک پیچ کوچک هم به دستم آمد. با تعجب در پلاستیک را باز کردم، فهمیدم مواد مخدر است. آن روز معرکه‌ای به پا کردم و از او خواستم درباره این مواد به من توضیح دهد. پاسخ قانع کننده ای نداشت فقط از من خواهش کرد در این باره به خانواده اش نگویم.

قول داد ترک کند ولی فایده ای نداشت او معتاد بود و اعصابش داغون تر می شد. من که می‌دانستم دلیل اعصاب تندی هایش چیست به او گیر می‌دادم و هر بار از دستش کتک می خوردم. نگران آینده ام بودم. از طرفی خانواده ام می گفتند هر طور شده است باید زندگی ات را حفظ کنی. آن ها حساب و کتاب مال و ثروت پدر شوهرم را می کردند و می‌گفتند تو با این زندگی مرفه، هیچ کم و کسری نداری و اعتیاد شوهرت را هم درمان می کنیم. ما از نظر مالی هیچ کمبودی نداشتیم اما از لحاظ عاطفی و محبت واقعا فقیر بودیم. از طرفی اعتیاد شوهرم از او مرده ای متحرک ساخته بود. چند سال را به هر سختی که بود سپری کردم تا این که کاسه صبرم لبریز شد. دیگر نمی‌توانستم آن وضعیت اسفبار را تحمل کنم. با یک دنیا دلتنگی تقاضای طلاق دادم. خانواده همسرم با نگرانی و وعده های زیاد سعی می کردند هر طور شده است مرا قانع کنند به آن زندگی نکبتی ادامه بدهم اما فایده ای نداشت.

خیلی مصمم طلاق گرفتم و با بچه ام به خانه پدرم برگشتم. خانواده‌ام روزهای اول حمایتم می‌کردند اما کم کم از من خسته شدند. هیچ کس نمی‌توانست شرایط مرا درک کند. افسرده و سرخورده شده بودم و دیگر حوصله هیچ کس را نداشتم. با آن همه دلتنگی و احساس سرشکستگی، پسری جوانی به نام مهرداد در فضای مجازی به طور اتفاقی سر راه زندگی ام قرار گرفت. نمی دانم چرا به او اعتماد کردم و داستان زندگی ام را برایش گفتم. شیفته حرف های احساسی و محبت هایش شدم. چند ماه بازیچه هوس بازی های این پسر جوان در محدوده همان فضای مجازی قرار گرفتم. می گفت به خواستگاری ام خواهد آمد اما در مدت کوتاهی فهمیدم او با اصرار به قرار ملاقات حضوری فقط در صدد سوء استفاده است بنابراین به این رابطه پایان دادم. احساس افسردگی شدیدی داشتم تا این که توسط یکی از دوستانم به مرکز مشاوره پلیس معرفی شدم. سرنوشت من در سراب ثروت سوخت. واقعا پول خوشبختی نمی‌آورد بلکه عشق، محبت، معرفت و صداقت، بزرگ ترین ثروت در زندگی است.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

وبگردی