بچه هایم از داشتن پدری مثل من خجالت می کشند! / آنها از من می ترسند!
رکنا: من که یک روز بدون لباس اتو کشیده و ادکلن نزده از خانه بیرون نمی رفتم کارم به جایی رسیده بود که با کفش های لنگه به لنگه، شلوار کثیف و موهای ژولیده در خیابان ها قدم می زدم.
. آرایشگر ماهر سابق درباره ماجراهای زندگی دودی اش می گوید: از شاگردی در آرایشگاه به مرحله استادی رسیدم و در کنار آن دستی هم در هنر Art نوازندگی داشتم.
در دوران مجردی آخر هفته ها با دوستانم بیرون می رفتم و تفننی مواد مصرف می کردم. خودم را آدم زرنگی می دانستم زیرا فکر می کردم هیچ وقت در دام اعتیاد نمیافتم غافل از این که مواد داشت من را بازی می داد تا این که کمرم را به خاک مالید و بر من مسلط شد. بعد از ازدواج آرایشگاه زدم و برای خودم برو و بیایی داشتم. حتی یک لحظه بدون لباس اتو کشیده و ادکلن نزده از خانه بیرون نمی رفتم.
درآمد خوبی داشتم و روزهایی که مراسم و جشن داشتیم مغازه را به شاگردم می سپردم و در مجالس نوازندگی می کردم. قبل از شرکت در مجلس با برخی از همکارانم پای بساط مواد می نشستیم تا به نوعی دوپینگ کنیم و برای صاحب مجلس سنگ تمام بگذاریم.
یک دود و چند دود گرفتن های مان تا جایی پیش رفت که غرق در دود و مواد شدیم برای همین داخل تریاک کمی مواد صنعتی می ریختیم تا اثرش بیشتر شود و بتوانیم تا پاسی از شب سازمان را کوک نگه داریم. کم کم با زیاد شدن اعتیادم خماری بر من چیره شد به طوری که به زور به مغازه می رفتم. نشئه بودم اخلاقم یک جور بود و در خماری طور دیگری با همسرم تا می کردم و مدام با او درگیر بودم.
سه فرزند داشتم و زمانی که شیشه مصرف می کردم همسرم را آزار می دادم. برخی شب ها بعد از توهم زدن از خانه بیرون می رفتم و فکر می کردم مامورها دنبال من هستند برای همین داخل پارک می خوابیدم. زمانی که نتوانستم از عهده کرایه مغازه بربیایم پدرم از شدت عصبانیت مغازه ام را جمع کرد.
بیکار شده بودم برای همین سر چهارراه می ایستادم تا بار کامیون ها را خالی و هزینه موادم را جور کنم. دستمزدم تنها کفاف موادم را می داد و همسرم چون خیاط بود خرج زندگی و بچه های مان را می داد.
به خاطر توهم زدن های پی در پی، همسرم از طریق خواندن مطالب صفحه حوادث Accidents روزنامه، متوجه آثار زیانبار و خطرناک شیشه شده بود برای همین از من وحشت داشت. او من را از دیدن و در آغوش گرفتن بچه هایم منع کرده و حتی از من پیش بچه ها یک غول ساخته بود طوری که آن ها با دیدن من از ترس پا به فرار Escape می گذاشتند. حتی زمانی که خوراکی برای بچه هایم می گرفتم آن ها از دست من چیزی نمی خوردند. همسرم بعد از این ماجراها من را داخل خانه راه نداد و از من خواست در انباری وسط حیاط بخوابم. از آن به بعد در خانه ام کارتن خواب شدم و تا صبح از شدت سرما می لرزیدم.
چندین بار ماموران مرا به زور به کمپ بردند اما دست بردار نبودم و دوباره به سراغ مواد می رفتم. هزینه موادم را گاهی از پدرم می گرفتم و بعضی مواقع خمار سرم را روی زمین می گذاشتم و می خوابیدم.
پدرم وضع مالی خوبی داشت، زمانی که از کمپ پاک بیرون آمدم من را به عنوان کمکی با راننده تریلی به جاده فرستاد تا شاید بعد از مدتی دوری از محل آلوده زندگی مان فکر مواد از ذهنم بیرون برود. اما من در شهرهای مرزی هم دست بردار نبودم و دور از چشم راننده به سراغ ساقی می رفتم و مواد مصرف می کردم ولی ماجرای موش و گربه بازی ام زیاد دوام نیاورد و دستم رو شد و از کار بیکار شدم. دوباره کارتن خوابی را داخل انباری حیاط خانه ام شروع کردم و با موش و سوسک ها همدم شدم. یک روز که بیکار بودم دور از چشم همسرم دنبال پسرم به مدرسه رفتم تا او را به خانه بیاورم.
وقتی وارد حیاط مدرسه شدم پسرم متوجه شد برای همین خودش را زیر میز پنهان کرد تا او را نبینم چون پیش دوستان و معلم اش خجالت می کشید و دوست نداشت آن ها من را با آن سر و وضع آشفته ببینند.
وقتی که دیدم از کلاس خارج نمی شود بیرون از مدرسه و در خیابان منتظرش شدم و زمانی که او را صدا زدم با دوستش از کنارم رد شد و با بی محلی رو به دوستش گفت مرا نمی شناسد و من یک آدم مزاحم هستم. وقتی به خانه با دل شکسته برگشتم دیدم پسرم با مادرش دعوا و گریه می کند و می گوید چرا او من را دنبالش به مدرسه فرستاده است؟
در حسرت مانده بودم یک بار فرزندانم را در آغوش بگیرم و آن ها را نوازش کنم اما از من وحشت داشتند و دوری می کردند.
آه در بساط و از خماری توان راه رفتن نداشتم برای همین از پدرم تقاضای پول برای تهیه مواد می کردم ولی او من را از خودش می راند.
من که یک روز بدون لباس اتو کشیده و ادکلن نزده بیرون نمی رفتم کارم به جایی رسیده بود که با کفش های لنگه به لنگه، شلوار کثیف و موهای ژولیده در خیابان ها قدم می زدم. دوستانم با دیدن سر و وضع ام در خیابان تعجب می کردند.
حتی زمانی که سوار تاکسی می شدم مسافران از بوی بدم دماغ شان را می گرفتند و گاهی زود پیاده می شدند تا بیشتر از آن اذیت نشوند.
نه اعتباری برایم باقی مانده بود و نه زن و فرزندی و نه نایی که کار کنم تا لااقل پول موادم را در بیاورم.
یک روز جلوی در خانه پدرم رفتم و از او خواهش کردم من را به کمپ بیاورد. الان نزدیک به سه ماه است که در کمپ به سر می برم تا پاک خارج شوم، شاید بتوانم با قیچی آرایشگری گذشته ام را اصلاح کنم. خواندنی های رکنا را در اینستاگرام دنبال کنید
صدیقی
ارسال نظر