به گزارش اختصاصی رکنا، رامین که به تازگی درسش تمام شده گفت: اونجا پر بود از آدم‌های عجیب و غریبی که هر کدومشون برای خودشون داستانی داشتن. ولی ماجرایی که دارم براتون تعریف می‌کنم مربوط می‌شه به یکی از بیمارهای اونجا که به نظر من دیوونه نبود، چون بعد از مرگش این قضیه رو به من ثابت کرد. پیرمرد قوی‌هیکلی به نام جواد بود و به جز من با هیچ‌کس دیگه‌ای صحبت نمی‌کرد. همیشه سرش توی لاک خودش بود و مدام زیر لب با خودش حرف می‌زد. یک ماهی از کار کردنم توی اون بیمارستان گذشته بود که اومد پیش من و گفت که باید قضیه مهمی رو با من در میون بگذاره. وقت ناهار رفتم پیشش و نشستم کنارش، سکوت کردم و گذاشتم تا خودش شروع کنه به حرف زدن. بعد از چند دقیقه شروع کرد به صحبت کردن و گفت که اشتباها آوردنش اونجا و دیوونه نیست. این حرف برام تکراری بود و تقریبا تمام بیمار‌های اونجا همین حرف رو می‌زدن. بهش گفتم: این رو که می‌دونستم. جریان مهمی که می‌خواستی برام تعریف کنی رو بگو. خیره شد به چشم‌هام و گفت: می‌دونی من رو برای چی آوردن اینجا؟ ازش خواستم که برام تعریف کنه. اونوقت شروع کرد به زدن حرف‌هایی که بیش از حد برام جالب بود و تا ته حرف‌هاش رو گوش دادم. هرازگاهی چیزی می‌نوشتم و احساس می‌کردم چیزی که اون تعریف می‌کنه، با کمی پر و بال دادن بهش می‌تونه تبدیل به داستان فوق‌العاده‌ای بشه. می‌گفت چند سال پیش با یک سری موجود فرازمینی آشنا شده و یک بار باهاشون به سیاره اونها رفته و از اونجایی که توی زمین شغلش خرید و فروش آهن بوده، اونجا هم به این قضیه فکر می‌کرده که چطوری می‌تونه با موجودات اون سیاره هم فعالیت‌های بازرگانی خودش رو راه بیندازه و پول بیشتری به جیب بزنه که یکدفعه به راز عجیبی پی می‌بره ولی صداش رو درنمی‌آره. می‌گفت این قضیه رو فهمیده بود که طلا توی اون سیاره بی‌ارزش‌ترین فلز به حساب می‌اومده و آهن به دلیل کمیاب بودنش حکم طلا رو داشته. اون هم وقتی این جریان رو می‌فهمه، به مردم اونجا می‌گه که براشون آهن میاره و به جاش طلا ازشون می‌گیره، مردم اونجا هم با خوشحالی این قرارداد رو قبول کرده بودن.
می‌گفت: یک بار سی‌کیلو آهن بهشون دادم و اونها برای تشکر به جای سی کیلو شصت کیلو طلا بهم دادن. وقتی این داستان رو تعریف می‌کرد لبخند می‌زدم و به نظرم داستان زیبا و بی‌نقصی می‌اومد. بعد ادامه داد و گفت که باید کمکش کنم، چون وسیله‌ای که می‌تونسته باهاش به اون سیاره بره خراب شده و از من می‌خواست کسی رو پیدا کنم که سفینه‌ای داشته باشه، تا بتونیم باهاش به اونجا بریم و خرید و فروش طلا و آهن رو ادامه بدیم. بهش گفتم که حتما این کار رو براش می‌کنم و جوری وانمود کردم که انگار تمام حرف‌هاش رو باور کردم. آخر سر هم ازش تشکر کردم که راز به اون بزرگی رو با من در میون گذاشته. ولی عجیب‌ترین قسمت ماجرا این بود که دو روز بعد از اینکه با هم حرف زدیم به دلیل سکته قلبی مرد و یکی از بیمارهای اونجا کاغذی رو به من داد و گفت که اون پیرمرد گفته که اون رو به من بده. توی کاغذ نشونی جایی رو نوشته بود. تقریبا شبیه نقشه‌های گنج توی فیلم‌ها بود. چند روزی که از اون ماجرا گذشت، کنجکاویم گل کرد و رفتم به جایی که توی کاغذ برام نوشته بود. اونجا باغ خونه سابق پیرمرد بود. توی کاغذ زیر درخت بزرگی علامت ضربدر زده بود. تونستم درخت رو پیدا کنم. وقتی رفتم کنار درخت تخته سنگ بزرگی زیرش افتاده بود. سنگ رو بلند کردم و گذاشتم کمی اون‌طرف‌تر، خاک زیر سنگ نرم بود و معلوم بود که قبلا کنده بودنش. شروع کردم به کندن زمین. طولی نکشید که رسیدم به چمدون رنگ و رو رفته‌ای و با هر زحمتی بود کشیدمش بیرون. بیش از حد سنگین بود. وقتی در چمدون رو باز کردم مواجه شدم با یک عالم شمش طلا که روشون علامت‌های عجیب و غریبی حک شده بود. این جریان رو برای کسی تعریف نکردم و از فردای اون روز دیگه هیچ وقت نرفتم سر کار.

اخبار اختصاصی سایت رکنا را از دست ندهید:

وقتی در کلانتری دختر جوان را دیدم تصویر تمام مردهای مشکل دار در برابر چشمان قرار گرفتند !

قرار خونین مرد متاهل با زنی زیبا که وجود نداشت!

مادرم بعد از طلاق به بد راهی رفت! / زن بدحجاب ویرانمان کرد!

بدترین تصمیم درباره بددهنی زن جوان!

زن جوان در کمد اتاقش جنازه ای دید که هرگز نمی شناخت!

دزد زندانی اجازه خواست به زیارت امام رضا (ع) برود! + جزییات

یادداشت محبت آمیز قاتل خطرناک با خون گربه

2 مرد با کوسه ماهی ها در بوشهر قدم می زدند!

اولین انتقام ایرانی ها از گروهک الاحوازیه + عکس

فوری / پیش فروش محصولات ایران خودرو از سوم مهر + فیلم

کناره گیری خانم مجری مشهور از تلویزیون به خاطر رسوایی شوهرش + عکس

استندآپ کمدی که باعث طلاق 30 زن و شوهر جوان شد! + عکس

همخوابی بیشرمانه مدیرعامل یک شرکت با یک دختر 16 ساله +عکس

جنگلبان پشت درخت ها متوجه تجاوز 2 پسر جوان به دختر 13 ساله شد + عکس