زن 25 ساله با بیان این که کاش قبل از ازدواج کمی هم به اخلاق و ایمان خواستگارم توجه می کردم، به کارشناس اجتماعی کلانتری شهید هاشمی نژاد مشهد گفت: روزی که «امید» به خواستگاری ام آمد بلافاصله پاسخ مثبت دادم چرا که او موقعیت اجتماعی بالایی داشت و در دانشگاه تدریس می کرد ، ظاهر آراسته و جذاب او مرا عاشق کرد و به همین خاطر در کمتر از یک هفته، مراسم عقدکنان برگزار شد. مادر امید از همسایگان قدیمی ما بود و به همین دلیل نیز هیچ گونه تحقیقی درباره او و خانواده اش انجام ندادیم . هنوز 2 ماه از این ماجرا نگذشته بود که به اصرار امید زندگی مشترک مان زیر یک سقف آغاز شد. هنوز من در رویاها و هیجانات دوران جوانی غرق بودم که بی توجهی های امید نسبت به من دلگیرم کرد. امید بیشتر اوقات بیکاری اش را یا در خانه خواب بود یا به بهانه تحقیق و کارهای علمی اش بیرون می رفت و تا دیروقت به خانه برنمی گشت. او حتی اجازه نمی داد من هم به تنهایی از خانه بیرون بروم. احساس می کردم به مترسکی تبدیل شده ام که فقط نقش یک تازه عروس را بازی می کند ولی همه این ها را به خاطر علاقه به همسرم تحمل می کردم تا این که فهمیدم امید قبل از ازدواج با من، 2 بار دیگر ازدواج کرده و در دوران نامزدی از آن ها جدا شده است. وقتی موضوع را با مادر امید درمیان گذاشتم، گفت: آن ها زنان خوبی نبودند و پسرم کم شانس بوده است اما از این ماجرا چیزی به همسرت نگویی که عصبانی می شود. با آن که غرورم شکست و احساس حقارت کردم ولی این راز را در سینه ام نگه داشتم و به هیچ کس چیزی نگفتم. با این وجود در خودم شکسته بودم تا این که روزی صدای پیامک های متعدد گوشی تلفن همسرم توجهم را جلب کرد. امید، گوشی اش را به شارژ زده و یادش رفته بود آن را با خودش به حمام ببرد! ناخودآگاه به سوی تلفن رفتم و بلافاصله پیامک ها را بررسی کردم. با دیدن پیامک های مشمئزکننده و زشت زنی که به همسرم ابراز علاقه کرده و با او قرار گذاشته بود دستانم به لرزه افتاد. بقیه پیام ها هم چیزی از آن ها کم نداشت. ناگهان همسرم را مقابلم دیدم، خشکم زده بود که گوشی را از دستم کشید ، به زحمت پرسیدم این پیامک ها چیست؟ او در حالی که می گفت به تو ارتباطی ندارد ، ادامه داد: خیلی ها در حسرت دوستی با من هستند چرا که هم پول، هم تحصیلات و هم شغل مناسبی دارم پس تو قدر این موقعیت را بدان که با من زندگی می کنی! فریاد زدم واقعا پستی! با این جمله سیلی محکمی به صورتم زد و گفت خفه شو. تازه دلیل بی توجهی ها و بیرون رفتن هایش را می‌فهمیدم ، شبانه به خانه پدرم رفتم و به ساده لوحی خودم افسوس خوردم. حالا می فهمیدم که ... برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.