گفت و گو با نصرالله شفیقی رئیس پیشین دایره جنایی پلیس آگاهی تهران
آنکه راز جنایت ها را می دانست
رکنا: جانی دالر، شخصیت اصلی قصهای پلیسی – معمایی بود که در دهه 40 و 50 از رادیو ایران پخش میشد. همین شخصیت او را به کار پلیسی علاقهمند کرد. در خاطراتش قصههای دالر جایگاه ویژهای دارند و بر این باور است که بسیاری از معماهای این داستانها را بدرستی حدس زده و به جواب رسیده است و از همان موقع احساس کرده که تبحر خاصی به حل معماهای پلیسی دارد. بنابراین عزمش را جزم کرد و فقط به هدفش که همانا پلیس شدن بود فکر کرد و در نهایت هم شد رئیس اداره ویژه قتل پلیس آگاهی تهران که درطول سال های متمادی فعالیتاش بهعنوان کارآگاه جنایی و رئیس دایره ویژه قتل با صدها پرونده روبهرو بود.
نصرالله شفیقی، سرهنگ و کارآگاه جنایی بازنشسته به زعم بسیاری از همکاران و دوستان رسانه ایاش یکی از باهوشترین و جدیترین کارآگاهان کشور بود که در اغلب پروندهها مجرم یا مجرمان را شناسایی و دستگیر کرده است.
با وجود آنکه شغلش ایجاب میکرد تا شخصیتی خشن و جدی داشته باشد اما وقتی با او همکلام میشویم، به روشنی درمییابیم که قلبی مهربان و لحنی شوخ طبع دارد؛ قلبی که برای نجات انسانهای بیگناه تپیده و بسیاری از بیگناهان را هم از زندان Prison و اعدام execution نجات داده و در عین حال مجرمان را نیز پس از شناسایی به دستگاه قضا سپرده است.
سرهنگ شفیقی یک بار بعد از انقلاب اسلامی در سال 57 به دانشکده افسری رفت که با تعطیلی دانشگاهها نتوانست ادامه تحصیل دهد. به همین خاطر برای بار دوم در سال 60 وارد دانشکده افسری شد و پس از فارغالتحصیلی و به خاطر علاقهاش وارد اداره آگاهی شد.
او دلیل موفقیتش را انگیزه، علاقه و پشتکار میداند و تأکید میکند که باید کارآگاهان جوان، قدری بیشتر تلاش کنند. در عین حال معتقد است اگر زمان به عقب بازگردد به خاطر مشکلات و سختیهای کارش، دیگر وارد حوزه قتل Murder نمیشود...
در ادامه گفتوگوی گروه حوادث Accidents «ایران» با سرهنگ«نصرالله شفیقی» را میخوانید:
ابتدا درباره نخستین پروندهای که به شما ارجاع شد صحبت کنیم. آن را به خاطر دارید؟
شش ماه پس از ورودم به اداره قتل و همزمان با برگزاری انتخابات ریاست جمهوری، پروندهای به من دادند که مربوط به قتل سه زن از سه نقطه مختلف تهران بود که هر سه نفر به یک شیوه به قتل رسیده بودند و فقط جای لاستیک پهن یک خودرو روی بدن یکی از مقتولان افتاده بود. این موضوع حساسیتهایی را هم به سبب فضای انتخاباتی به وجود آورده بود. ضمن اینکه تا آن زمان هیچ ردی هم از قاتل The Murderer زنجیرهای وجود نداشت. پرونده هر سه مقتول را بررسی کردم و به این نتیجه رسیدم که قاتل قربانیانش را در حوالی میدان امام حسین(ع) تا میدان انقلاب سوار کرده است، اما این نتیجهگیری از سوی رئیسم با بیتوجهی روبهرو شد و همین مسأله من را بیشتر ترغیب کرد تا نتیجه گیریام را به سرانجام برسانم و خودم را اثبات کنم.
عصر یک روز حدود ساعت 4 بعد از پایان ساعت کاریام، به میدان انقلاب رفتم و در ضلع شمال غربی میدان، جایی که خودروهای مسافربر عبوری، مسافر سوار میکردند ایستادم و شماره پلاک خودروهای مسافربر را یادداشت کردم. بعد از آن جلوی پلاک هر خودرو بر اساس تعداد رفت و آمدهایش یک ضربدر میزدم. ساعت به 10 شب رسیده بود که ضربدرها نشان داد سه خودرو بیشترین حضور را در میان سایر مسافربرها داشتهاند.
آن هنگام راننده یکی از همان سه خودرو که به ظاهر جوش هم آورده بود، صندوق عقب را باز کرد و ظرف آبی را برداشت تا روی رادیاتور خودرواش بریزد که من بلافاصله داخل صندوق عقب خودرو را وارسی کردم و دیدم شناسنامه همسر یکی از زنان کشته شده در آنجا افتاده است. لاستیک پهن این خودرو هم مزید بر علت شد و یقین پیدا کردم که قاتل صاحب همین خودروست. چون تنها بودم و مسلح هم نبودم او را آن شب دستگیر نکردم و فردا به اتفاق همکارانم او را پیدا و دستگیر کردیم. نکته جالب در پرونده این بود که «مجید سالک» را برای سه قتل دستگیر کردیم ولی پس از بازجوییها به 49 قتل اعتراف کرد و در نهایت هم اعدام شد.
یکی از وظایف حرفهای کارآگاهان ویژه قتل، حضور در صحنه جرم Crime و رؤیت مقتول یا مقتولان است. کاری که برای بسیاری از افراد به سبب صحنههای دلخراش، دشوار است. شما بهعنوان یک انسان آیا با این قضیه کنار آمدید یا هنوز هم اگر به صحنه جرمی بروید، شرایط برایتان آزاردهنده است؟
یادم میآید که در سال های 61 – 60 که سالهای اول و دوم دانشکده افسری را میگذراندیم، برای نخستین بار ما را به بخش کالبدشکافی پزشکی قانونی بردند و من در آن روز نخستین جسد را که دیدم، تا دو ماه آب هم نمیتوانستم براحتی بخورم.
آن صحنه و شکافهایی که روی بدن جسد وجود داشت تا مدت ها از ذهنم پاک نمیشد تا اینکه کم کم با آن کنار آمدم و بعد از آن سعی میکردم با دیدن اجساد کنار بیایم. بعد از یکسال دیگر دیدن جسد و خون و... برایم عادی بود و بعد از آن هم شرایط کاری در اداره آگاهی و پروندههای قتل باعث شد تا دیگر حساسیت خاصی روی این مسأله نداشته باشم.
در طول سالهای فعالیتتان در اداره قتل آیا اتفاق افتاده بود پروندهای شما را آزار دهد؟ به طوری که از دستگیری و مجازات متهمتان ناراحت شوید؟
بله. در دل من صحنهها و اتفاقاتی هست که هنوز هم بعد از سالها وقتی به آنها رجوع میکنم ناراحت میشوم. به خاطر دارم که در جریان یک پرونده پسر جوانی که کیوسک روزنامه فروشی داشت به قتل رسیده بود و دختر 9 سالهای متهم به قتل بود. در پی بازدید از صحنه و بررسیهای به عمل آمده مشخص شد دختر 9 ساله پس از پیاده شدن از سرویس مدرسهاش برای خرید چیپس به جلوی کیوسک روزنامه فروشی رفته و پسر جوان او را با زور به داخل کیوسک میکشاند و قصد آزار و اذیتاش را داشته که در کش و قوس میان آنها شیش ه داخل کیوسک خرد شده و قلب پسر جوان را بریده بود.
من به شخصه از اینکه باید دختر 9 ساله را بهعنوان متهم به قتل دستگیر میکردم بسیار ناراحت بودم اما به ناچار این کار را انجام دادم. در ادامه مسیر این پرونده و به خاطر آنکه مطمئن شدم دختر بیگناه است و فقط قصد دفاع در برابر آزار و اذیت مقتول را داشته است، نامهای ضمیمه پرونده کردم و برای قاضی Judge پرونده نوشتم؛ «این دختر بیگناه است. بواقع در آن لحظه او چه کاری باید انجام میداده غیر از اینکه از خودش دفاع کرده است.» یادم هست قاضی هم حکم قصاص نداد و آن دختر بعد از چند سال از زندان آزاد شد.
تاکنون به یاد دارید که متهمی را بحق نجات داده باشید؟
در یک پرونده، زنی شوهرش را کشته بود و پس از قطعه قطعه کردن جسد، آن را در سطل زباله انداخته بود. در کار ما یک فرضیه وجود دارد که وقتی کسی قطعه قطعه میشود، نخستین مظنون کسی است که با او زندگی میکند. حالا این شخص میتواند دوست، همکار یا همسر مقتول باشد.
در خصوص این پرونده هم نوک پیکان اتهام به سمت همسرش بود که با او زندگی میکرد، بنابراین او را دستگیر کرده و همکارانم از او بازجویی کردند که بعد از مدتی اعتراف کرد که همسرش را کشته و به کمک دختر 8 ساله اش، جسد را به داخل حمام برده و قطعه قطعهاش کردهاند.
وقتی اظهارات متهم را خواندم گفتم این اعترافات را قبول ندارم. متهم را فراخواندم و از او خواستم تا دوباره اظهاراتش را تکرار کند. سه – چهار باری تکرار کرد و همان مطالب قبل را گفت که به او گفتم: این اظهارات کذب محض است تا قضیه را به طور درست و دقیق تعریف نکنی، رهایت نمیکنم. یک دختر 8 ساله توانایی بلند کردن یک جسد را ندارد. پس راستش را بگو.
زن اندکی به فکر فرو رفت و وقتی فهمید که من پی به اصل ماجرا برده ام، گفت: خودم تنها این کار را انجام دادم. دخترم نقشی در آن نداشت.
پس از آن، اظهارات متهم را نوشتم و آن را برای قاضی ارسال کردم. نکته مهم در این پرونده این بود که قاتل قصد داشت با فریب مأموران، دخترش را هم شریک جرم کند تا از قصاص رهایی یابد. به هرحال اگر اظهارات اولیه برای قاضی ارسال میشد، حداقل 15 سال حبس به جرم معاونت در قتل نصیب دختر 8 ساله میشد.
با توجه به اینکه کار شما از جمله مشاغل پر زحمت و خطیر محسوب میشود و بهطور قطع در طول خدمت در اداره آگاهی، همواره درگیر تنشها و چالشهایی میشدید. آیا این مشکلات را به خانه و خانواده هم منتقل میکردید؟
به طور قطع اگر میخواستم مشکلات کاریام را به خانهام ببرم خانوادهام را آزار میدادم. بنابراین سعی میکردم با مدیریت مسائل، مشکلات کاری را در همان محل کار نگه دارم و هیچگاه مسائل کاری را به خانه نبرم. ضمن اینکه در بسیاری از مواقع به سبب دشواریهای کارم ناچار بودم کمتر به خانه بروم. در دورهای از صبح زود تا ساعت 9 شب در اداره آگاهی بودم و از آن به بعد هم تا ساعت 4 صبح در یک هتل بهعنوان مأمور کار میکردم وساعات زیادی در خانه نبودم.
در حال حاضر بعد از اینکه بازنشست شدهاید آیا اگر باز هم به سال 60 برگردیم تمایل دارید که دوباره پلیس Police شوید و به اداره قتل آگاهی بروید؟
اگر زمان به عقب برگردد دیگر هرگز دوست ندارم در این حوزه کار کنم. در طول خدمتم سختیهای زیادی کشیدم و تصاویر نازیبایی را دیدم که اصلاً دوست ندارم تکرار شود. شما در این کار، گاهی اوقات انسانهایی را میبینید که ناآگاهانه قاتل میشوند و پای چوبه دار میروند. اتفاقهایی را میبینید که هرگز نمیتوانید آن را برای کسی بازگو کنید. حرفهایی میشنوید که فقط باید در سینه خودتان بماند و به هزار و یک دلیل دیگر اگر زمان به عقب برگردد هیچوقت دیگر وارد این عرصه نمیشوم. البته کار پلیسی شغل شریف و مقدسی است و شاید اگر در حوزه دیگر اداره پلیس فعالیت میکردم پاسخم به سؤال شما اینچنین نبود.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
خدا به ایشان و همه ی پرسنل نیروی انتظامی سلامتی و عمر با عزت و طولانی عطا کند .