علیرضا کلید را پشت در می گذاشت تا کسی نتواند وارد خانه شود / مادرش مچ او را در پشت بام گرفت + عکس
رکنا: علیرضا 13 سال است که از آن روزهای جهنمی فاصله گرفته و حالا قشنگیهای زندگی را با بندبند وجودش حس میکند.
تلخترین اتفاق زندگیاش سخت شروع شد، سخت گذشت و سخت هم تمام شد. اما بالاخره تمام شد. مردی که روزی زنده و مردهاش فرقی به حال خانوادهاش نمیکرد، حالا نه تنها بار مسئولیت یک خانواده را به دوش میکشد، بلکه حتی کارآفرین هم هست. نانوایی برپا کرده و زیر پر و بال چند بهبود یافته را که روزی مثل خودش با اعتیاد درگیر بودند، گرفته است.
میگوید 41 ساله است، اما چهرهاش کمی بیشتر نشان میدهد. گوش شکستهاش نشان از
کشتیگیر بودنش دارد و اینکه زمانی ورزش میکرده است. بیشتر از اینکه اهل حرف زدن باشد، اهل تفکر است و هربار که صحبت کردنش تمام میشود، چشم میدوزد به دوردستها، به جاده و جایی که خورشید در خونش غوطه میخورد. به اولین روزهای اعتیاد، به 17 سالگیاش که برمیگردد، چشمانش را ریز میکند.
در سکوتش یاد زمانی میافتد که به اقتضای سنش دنبال انرژی بود و توان بدنی بالا. فکر میکرد با مصرف تریاک آن را بهدست میآورد.
میدانست دوستانش تریاک مصرف میکنند، اما این را هم خوب میدانست که براحتی به او مواد نمیدهند، اما علیرضا با گفتن این جمله که یکی از آشناهایمان از شهرستان آمده و به اندازه یک نخود مواد میخواهم، تریاک را گرفت. به باغی رفت و برای اولینبار طعم تریاک را چشید. نیم ساعت بعد اثر کرد. انگار که روی ابرها پرواز میکرد.
علیرضا میگوید: یکشب که در آشپزخانه تریاک کشیده بودم، مادرم یکدفعه سر رسید. در حال کشیدن مچم را نگرفت، اما از بویی که در خانه منتشر شده بود، شک کرد. بعد از آن با من سرسنگین شد و جواب سلامم را درست و حسابی نمیداد. با این حال کار خودم را میکردم. اگر در خانه با دوستانم مواد میکشیدم، کلید را پشت در میگذاشتم تا اگر کسی از بیرون آمد نتواند در را باز کند.
یکسال بعد اما تشت رسوایی علیرضا از بام افتاد و مادرش او را در حالی که در راه پلههای منتهی به پشت بام مشغول مصرف هروئین بود، دید. مادر شوکه شد، خشکش زد، باورش نمیشد نانآور خانهاش در دام اعتیاد افتاده باشد. اما افتاده بود. علیرضا مات و مبهوت زل زد به مادر. آب دهانش را به سختی قورت داد، اما با همان حال دست پیش را گرفت تا پس نیفتد.
«به جای عذرخواهی تازه طلبکار هم شدم و به مادرم گفتم: به تو گفته بودم سرکار نروی، چرا رفتی؟ تو رفتی من هم رفتم سراغ اعتیاد. خودم میدانستم گناهکارم و با این حرفها داشتم توجیه میکردم. وقتی اجبار به مصرف مواد پیدا کنی، دیگر این چیزها حالیات نیست و آه و ناله و زجر کشیدن مادرت را نمیبینی. خیلیها از اعتیادم باخبر شدند. خواهرم، شوهرش، برادرم و.. با من حرف زدند اما گوشم به این حرفها بدهکار نبود.
22 سالگی اوج جوانی و طراوت است، اما برای علیرضای 22 ساله اینطور نبود.با مواد مخدر Drugs پیر و شکسته شده بود. مصرف روزی پنج گرم هروئین و صد قرص چیزی از او باقی نگذاشته بود. همه اینها را با هم مصرف میکرد تا دوباره همان حال خوبی را که اولینبار با مصرف تریاک مزه کرده بود، پیدا کند. اما هرچه کرد نشد که نشد. به جایی رسیده بود که زنده و مردهاش به حال خانوادهاش هیچ فرقی نمیکرد.
برای تهیه مواد دست به هرکاری میزد. کیسه برنج، دوچرخه برادر پنج سالهاش، دینام کولر همسایه، کپسول و هر چیزی را که تبدیل به پول میشد برمیداشت و میفروخت.
«یک روز رفتم جلوی آینه و به خودم زل زدم. دیدم وای عجب اوضاعی دارم. با اینکه به حمام رفته و اصلاح کرده بودم، اما هر چه نگاه میکردم آن علیرضای سابق را در آینه پیدا نمیکردم. نامهای به خانوادهام نوشتم و گفتم بعد از مدتی همان علیرضای سابق میشوم و برمیگردم. فرش خانه را لول کردم و بردم فروختم تا بیپول نمانم.»
علیرضا سکوت میکند، اما چشمهایش و تک تک عضلات صورتش پر از حرف است. حتی پلکهایش که تعدادش کم شده است. انگار مانده در 22 سالگیاش و سکانس به سکانس آن لحظهها را دوباره نه برای ما که برای خودش مرور میکند. از او میخواهیم ادامه قصهاش را بگوید.
«فرش را که فروختم، رفتم داروخانه و دارو خریدم تا ترک کنم. گفتم دارو بده برای ترک، متصدی داروخانه هم یک مشت دارو داد. خوردم، اما حالم به قدری بد شد که مادربزرگم ترسید. از خانه مادربزرگم مرا بردند به خانه داییام. چند روز آنجا بودم تا اینکه قطع مصرف شدم. بعد هم آمدم به تهران. بارها و بارها ترک کردم و باز رفتم سراغ مواد. این ترک کردنها و دوباره شروعکردنها خستهام کرده بود. خانوادهام اذیت میشدند و همه زجر کشیدنهایشان را به چشم میدیدم. این را یادم رفت بگویم که چهار بار به خاطر خریدو فروش مواد دستگیر شدم و به زندان Prison رفتم و روی هم رفته پنج سال حبس کشیدم.
از هر روشی برای ترک استفاده میکردم. آب درمانی، U.R.D، ورزش هم کردم، اما جواب نداد. تا این که توسط یکی از آشناهایمان با «جمعیت خیریه تولد دوباره» آشنا شدم و سال 82 برای درمان به آنجا رفتم. درمان که شدم، بعد از 14 سال اعتیاد انگار دوباره متولد شدم.
تازه میفهمیدم زندگی یعنی چه.بعد از درمان حتی ازدواج هم کردم. قبل از ازدواج صادقانه به همسرم گفتم که قبلا اعتیاد داشتم، اما حالا درمان شدهام. او هم پذیرفت و با هم ازدواج کردیم و حالا هم صاحب یک جفت دوقلوی دختر و پسر هستم که سال دیگر میشوند دو ساله.
سال 95 تصمیم گرفتم نانوایی بزنم. با کمک خانواده، بهزیستی تهران، ستاد مبارزه با مواد مخدر و شورای هماهنگی مبارزه با مواد مخدرسرمایه لازم برای راهاندازی نانوایی را فراهم کردم و حالا خدا را شکر هم خودم کار می کنم و زندگیام میچرخد و همراه چند بهبودیافته دیگر به مردم نان میفروشیم. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
خدا ذلیلت کنه!بعدازاینکه چندنفر را زجرکش کرده ای آدم شدی؟!!!