از روزی که پرونده سرقت Stealing طلاهای دختردایی ام در کلانتری باز شد، سعادت و نیکبختی هم از زندگی من و خانواده ام بیرون رفت و حالا من مانده ام و ... !

زن جوان که با ظاهری آرام و موقر سعی می کرد دستبندهای فولادین گره خورده بر دستانش را پنهان کند، پس از چند دقیقه سکوت، پلک های اشک آلودش را گشود و به کارشناس اجتماعی کلانتری الهیه مشهد گفت: چهار سال قبل وقتی تحصیلات دانشگاهی ام به پایان رسید، با جوانی مهربان و اهل زندگی ازدواج کردم. همسرم یکی از صاحب منصبان شهر است و هیچ کمبودی در زندگی نداشتم، اما حسادت به دیگران، رفتار زشتی بود که همواره در وجودم سوسو می زد. در این میان، بیشتر از همه، به دختردایی ام حسادت می کردم. این موضوع آن قدر برایم عذاب آور بود که به هر طریقی تلاش می کردم او را نزد فامیل و بستگان همسرش تحقیر کنم، اما دختر دایی ام هیچ گاه بدی های مرا به رخم نمی کشید. او آن قدر مرا دوست داشت که در میهمانی های خانوادگی مرا به آغوش می کشید و در حضور جمع فامیل طوری از خوبی های من سخن می گفت که انگار زنی بهتر و مهربان تر از من وجود ندارد، ولی من همه این رفتارها و خوبی های او را به گونه ای پاسخ می دادم که احساس حقارت کند، چراکه فکر می کردم او با این تعریف و تمجیدها قصد تحقیر کردن مرا دارد. چند ماه در خیال خودم نقشه می کشیدم تا او را طوری اذیت کنم که اشکش در بیاید. فرصت پیاده کردن این نقشه زمانی فراهم شد که چند روز قبل همسرم برای یک مأموریت اداری به شهر دیگری رفت. من هم بلافاصله به منزل دختردایی ام رفتم و منتظر فرصتی ماندم تا کلیدهای منزل او را سرقت کنم. در همین لحظه ناگهان فکری به ذهنم رسید. به دختردایی ام گفتم زمانی که از پارکینگ منزلتان عبور می کردم دیدم که خودرو را جای بدی پارک کرده بودی و احساس کردم شیشه های آن پایین است. وقتی این جمله را به زبان آوردم، بلافاصله دختردایی ام به پارکینگ مجتمع رفت. من هم که به دنبال فرصتی بودم، کلیدهای منزل را از داخل کیفش سرقت کردم. دختردایی ام و همسرش کارمند هستند و هر دو نفر صبح زود سر کار می روند، به همین خاطر روز بعد با خاطری آسوده وارد منزل آن ها شدم و همه طلاهایش را سرقت کردم، اما دو انگشتر مردانه را با تصور این که بدلی است، داخل سطل زباله کوچه انداختم و به منزل خودم رفتم. هنوز چند روز از این ماجرا نگذشته بود که پلیس Police به سراغم آمد .حالا با این رسوایی، آبرویم نزد پدر و مادر و بستگانم رفته است و نمی دانم پس از بازگشت همسرم از مأموریت، چگونه به چشمانش نگاه کنم. از سوی دیگر نیز دیدن اشک های دخترم در حالی عذابم می دهد که حسرت و پشیمانی هیچ فایده ای ندارد و حالا به خاطر حسادت های احمقانه، زندگی ام در آستانه تباهی قرار گرفته است. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

وبگردی