والدینم هر دو ازدواج کردند و یادشان هم نمی‌آمد بچه‌ای هم دارند. هر روز که می‌گذشت حالم بدتر می‌شد. وقتی فکر می‌کردم مگر من با بقیه دخترهای هم سن و سال خودم چه فرقی دارم و چرا باید این‌قدر بدبخت باشم، اعصابم به هم می‌ریخت. 

پاسخی برای سوال‌های عذاب‌آور زندگی‌ام پیدا نمی‌کردم. متاسفانه پدرم غرق در اعتیاد به مواد مخدر Drugs بود و مادرم نیز درگیر زندگی خودش.

نمی‌دانستم چه کار کنم. از طرفی بعضی آشنایان که وضعیت مرا می‌دانستند به جای آنکه حمایتم کنند، نگاه دیگری داشتند و این موضوع خیلی عذابم می‌داد. چند روز قبل نقشه عجیبی به سرم زد. تیپ پسرانه زدم و مقداری پول برداشتم و از خانه بیرون آمدم. ویلان و سرگردان شده بودم. سعی می‌کردم با کسی حرف نزنم و حتی خیلی به دیگران نزدیک نشوم. کمکم ترسم ریخت. فقط نمی‌دانستم باید چه کار کنم. از این وضعیت هم خسته شدم. سوار یک‌ ماشین مسافربر شدم. می‌خواستم به خانه مادر‌بزرگ برگردم. ناگهان با دیدن گوشی تلفن همراه راننده وسوسه شدم. گوشی تلفن را خیلی آرام برداشتم. او متوجه سرقت Stealing شد. موضوع را به پلیس Police ۱۱۰اعلام کرد. ماموران کلانتری ۲۱آمدند و دستگیرم کردند. آن‌ها متوجه شدند دختر هستم. من...

نمی‌دانم والدینم که هیچ احساس مسئولیتی در برابر من ندارند، اصلا چرا بچه‌دار شدند. دیگر از این به بعد نمی‌توانم جلوی دوست و آشنا سرم را بالا بگیرم. خیلی اشتباه کردم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

وبگردی