31 سالش بود که پای سفره عقد نشست / خانه مجردی گرفت و...
رکنا: سکوت بیشترین جملهای است که بین ما و حسن رد و بدل میشود. بیشتر از اینکه حرف بزند، با حرکات بدن، نگاه و تلخندهایش حرفهایش را میزند و درد دل میکند. 45 سال دارد و شغلش هم آزاد است. میگوید دل خوشی ندارد در مورد دوران اعتیادش حرف بزند، اما چون بحث رو راستی و صداقت است، حاضر است مصاحبه کند.
20 سال اعتیاد او هم مثل خیلی از مصرفکنندگان دیگر با سیگار شروع شد؛ با دوستانش که دور هم جمع میشدند و مشروب پای ثابت رفاقتشان بود .
«از حالت طبیعی که خارج میشدیم، دیگر متوجه چیزی نبودیم و از هرچه وسط بود، استفاده میکردیم. مگر میشود در جمع باشی، از حالت طبیعی خارج شوی و بعد چیزی مصرف نکنی؟ از محالات است. اولین بار رفتم سراغ حشیش. میگفتند اعتیادآور نیست.
من هم زدم. نشئه که میشدم، همراه دوستانم میرفتیم گردش شبانه. موقعی رفتم سراغ حشیش که هنوز بچهمدرسهای بودم و میدانستیم مدرسه جای مواد نیست. در این مدت کسی از اعتیادم باخبر نشد. جوان بودم و بنیهای قوی داشتم. خورد و خوراکم هم سرجایش بود. عملم سنگین نبود که نگران باشم. تفننی بود و مشکلی برایم ایجاد نمیکرد. با این شرایط طبیعی بود که کسی از اعتیادم بویی نبرد. هرچند همه میفهمند فرد مصرفکننده است، اما آخرین کسی که از اعتیادش خبردار میشود، خود اوست. تهیه مواد هم سخت نبود و به خاطر صمیمیتی که با دوستانم داشتم، بدون اینکه پولی بپردازم هم مواد میدادند.»
31 سالش که شد، پای سفره عقد نشست و دست همسرش را گرفت و به خانهاش آورد. با اینکه حسن مصرفکننده بود، اما تا جایی که میتوانست حرمت خانوادهاش را نگه میداشت و جلوی چشم آنها مواد مصرف نمیکرد. با اینکه محتاطانه رفتار میکرد تا همسرش بویی از اعتیادش نبرد و نفهمد که او مواد مصرف میکند، اما خورشید پشت ابر نماند و همسرش همه چیز را فهمید.
«یک روز از جیب کتم پایپ پیدا کرد و پرسید این چیه؟ گفتم به تو ربطی ندارد. گفت مواد میکشی؟ گفتم هر جور دلت میخواهد حساب کن. بحث جزئی بینمان درگرفت و چون دلم نمیخواست دعوایمان بیخ پیدا کند، از خانه بیرون زدم. شب که به خانه برگشتم، همسرم با اینکه ناراحت بود، اما دیگر چیزی نگفت.
در واقع همسرم میدانست مواد مصرف میکنم. کمکم رابطهمان ضعیف شد و جرو بحثهایی که میکردیم، شدیدتر شد.»
حسن هربار که در مورد بخشی از زندگیاش توضیح میدهد، تقریبا مدتی طولانی سکوت میکند و گاهی لبخند تلخی هم روی لبانش نقش میبندد. مشخص است در خاطرات گذشتهاش سیر میکند. وقتی از همسرش و جر و بحثهایی که با هم داشتهاند صحبت میکند، از تن صدا و نوع نگاهش کاملا مشخص است که هنوز هم دوستش دارد. آن طور که حسن توضیح میدهد، درد دل احتمالی همسرش با یکی از اطرافیانش باعث شد پدر همسرش هم از اعتیاد او باخبر شود.
«یک روز پدرزنم پرسید مواد مصرف میکنی؟ خیلی رک جواب دادم بله. تا کی میتوانستم اعتیادم را پنهان کنم؟ اگر راستش را به پدرزنم گفتم به این خاطر بود که از نظر من هیچ چیزی بهتر از روراستی در مقابل دیگران نیست. حقیقت را که بگویی، خودت راحت میشوی و مجبور نمیشوی مدام نقش بازی کنی. حال من هم همینطور بود و بهتر دیدم حقیقت را به پدرزنم بگویم. یادم رفت بگویم که من و همسرم خیلی سخت بههم رسیدیم و با وجود مخالفتهای دیگران ازدواج کردیم. روزی که به خواستگاریاش رفتم، به پدرزنم گفتم که همه کاری انجام دادم و تریاک هم کشیدم. میدانید چه گفت؟ گفت به خاطر همین روراستیات دخترم را به تو میدهم. همهچیز را در زمان خواستگاری رک و پوستکنده گفتم و پشیمان هم نیستم.»
همسر حسن که تحمل دیدن اعتیاد همسرش را نداشت، از شوهرش قهر کرد و بچه را برداشت و به خانه مادرش رفت. حسن نمیخواست همسر و زندگیاش را از دست بدهد. دندان روی جگر گذاشت، صبر کرد، تحمل کرد تا شاید همسرش برگردد. اما برنگشت. او که تصورش را هم نمیکرد همسرش او را تنها بگذارد، بیش از گذشته در اعتیادش غرق شد و این بار سراغ کراک و هروئین هم رفت تا خودش را آرام کند.
حسن با اینکه به نظر میآید شخصیت آرامی داشته باشد، اما یادآوری آن لحظات و قهر همسرش کمی حالش را بههم میریزد: «میخواستم با مصرف بیشتر مواد از خودم انتقام بگیرم.» وقتی این جمله را میگوید انگار هنوز هم درد میکشد. با این که سه سال از پاکیاش میگذرد، اما هنوز هم نتوانسته با رفتن همسرش در آن روزهای تلخ کنار بیاید.
«وقتی مطمئن شدم که همسرم دیگر به خانه برنمیگردد، یک خاور گرفتم و تمام اسباب و اثاثیه زندگیمان را ریختم در آن و بردم به خانه پدرش و گفتم جایی برای نگهداری از اثاثیه خانه ندارم. آنها را که تحویل دادم، خانه مجردی گرفتم و تک و تنها به زندگیام ادامه دادم. کسی را هم به خانه نمیآوردم و به تنها چیزی که فکر میکردم کشیدن مواد بود. روزی دو گرم هروئین و یک گرم شیشه. مصرفم زیاد شده بود، اما به خاطر لذتش نبود و در واقع داشتم لجبازی میکردم.»
حسن دل و دماغش را برای زندگی از دست داده بود، آنقدر که خیابان شد خانهاش و دیگر برایش فرقی نداشت کجا و چطور میخوابد. چند بار به کمپ رفت تا اعتیادش را ترک کند، اما نشد.
با لحنی که حالا مهربان و آرام شده، ادامه میدهد: «بالاخره انسان به امید زنده است و اگر نباشد سردرگمی کل وجود آدم را تسخیر میکند. دو سال تمام کارتنخوابی کردم. با این که شرایط زندگیام خوب نبود، اما با همان وضعیت با موتوری که داشتم کار میکردم تا مخارجم را تامین کنم. بعد از مدتی از همهچیز خسته شدم و تصمیم گرفتم ترک کنم. از طریق یکی از دوستانم با سرای امید طلوع آشنا و متوجه شدم به کارتنخوابها کمک میکند. رفتم و بعد از پذیرش بالاخره پاک شدم. خدا را شکر این موسسه جایی را فراهم کرده که آدمها دوباره به ذات دوران کودکیشان برگردند. بعد از پاکی حالا بچهام را هم میتوانم ببینم.»برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
منبع: جام جم
ارسال نظر