سه ساله بودم که پدر و مادرم از هم طلاق گرفتند و من پیش پدرم ماندم. مادرم یک سال بعد از طلاق دوباره ازدواج کرد و دیگر سراغ من نیامد. فقط سالی یکبار برایم عیدی می‌خرید و نیم ساعت من را با خود به پارک می‌برد و دیدار بعدی را به سال بعد موکول می‌کرد. پدرم تاجر بود و به همین دلیل مسافرت‌های طولانی به خارج از کشور داشت و مرا در آن زمان به پدربزرگ و مادر بزرگ می‌سپرد. تمام دوران کودکی‌ام در خانه پدربزرگ و بازی در حیاط بزرگ خانه گذشت.

بهترین قسمت قضیه همبازی شدن با محسن بود. محسن عمو و بهترین دوست من بود. من و محسن سه سال با هم اختلاف سن داشتیم. او سه سال از من بزرگ‌تر بود. دوستش داشتم و در همه کار‌ها از او الگوبرداری می‌کردم. او برای من راهنمای بزرگ‌تری بود که باید حرف‌هایش را آویزه گوشم می‌کردم.

روز‌ها می‌گذشت و من و محسن بزرگ‌ می‌شدیم. مادر سالی یکبار می‌آمد. پدرجون و عزیز پیرتر می‌شدند. بابا هنوز سفر می‌کرد. پدرجون مرد. مادر سالی یکبار هم نیامد.

محسن در دانشگاه مهندسی معماری قبول شد و بلافاصله در یک شرکت ساختمانی مشغول به کار شد. حقوقش بد نبود. او برای خودش آقای مهندس شده بود و برای عزیز افتخار. عزیز در پوست خود نمی‌گنجید و همیشه به من می‌گفت: اگر تو را هم دکتر کنم و تحویل جامعه بدهم دیگر هیچ آرزویی ندارم.

من هم به‌خاطر برآورده کردن آرزوی عزیز آن‌قدر درس خواندم تا در دانشگاه دولتی دندانپزشکی قبول شدم. پدرم و محسن هم در پوست خود نمی‌گنجیدند و مدام برایم کادو‌های رنگ و وارنگ می‌خریدند اما هیچ‌کس نمی‌دانست بیشتر خوشحالی من برای برآورده کردن آرزوی عزیز بود.

همه چیز برایم شیرین و جذاب بود. مادرم ترکم کرده بود. من فقط به حالا فکر می‌کردم نه آینده و گذشته. عزیز برایم مهم بود نه مادرم. طاقت نداشتم ببینم هیچ کسی به او بی‌احترامی می‌کند حتی پدرم و محسن.

مدتی بود که محسن با دختری آشنا شده بود و می‌خواست با او ازدواج کند اما عزیز مخالفت می‌کرد و می گفت که خانواده‌اش خوب نیستند و خودش هم اسم و رسم خوبی در محل ندارد. هرچه با محسن صحبت می‌کرد او قبول نمی‌کرد. محسن عاشق شده بود و نمی‌توانست قبول کند دختری که انتخاب کرده خوب نیست. من خودم بارها او را در خیابان در حالت‌های نه‌چندان خوب دیده بودم اما جرات نداشتم به محسن حرفی بزنم.

یک روز به خانه آمدم و دیدم مثل همیشه محسن و عزیز دارند بر سر آن دختر حرف می‌زنند تا این‌که محسن صدایش را بلند کرد و به عزیز حرف‌هایی زد که من عصبانی شدم. دیگر نفهمیدم خودم را چطور به محسن رساندم. جلویش ایستادم و گفتم حق ندارد به خاطر دختری که معلوم نیست چگونه بزرگ شده با عزیز این‌طوری حرف بزند. من و محسن برای اولین بار و البته آخرین بار با هم دعوا کردیم و گلاویز شدیم. عزیز‌ هاج و واج نگاه می‌کرد و داد می‌زد که بس کنید.

می‌خواستم عقب بکشم و دیگر دعوا نکنم اما هرچه من عقب می‌رفتم محسن جلوتر می‌آمد و بیشتر مرا می‌زد. دیگر طاقت نیاوردم و او را به پشت سر هل دادم. محسن به زمین افتاد و سرش به گوشه میز خورد.

به اورژانس زنگ زدیم. تا اورژانس بیاید عزیز فقط به محسن زل زده بود و حرف نمی‌زد. محسن بعد از سه روز در بیمارستان جان باخت و من شدم قاتل The Murderer عزیزترین عموی دنیا. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

 

وبگردی