عقربه های ساعت روی 14 قفل شده اند که زنگ حریق ، آتش نشانان را به سوی خودروها می کشاند ، هنوز گروه حریق به خودروها نرسیده اند که فرماندهی از طریق بی سیم « گروه نجات » را نیز فرا می خواند.

« امیر یعقوبی » عضو گروه نجات ، با خروج همکارانش غلتی روی تخت می زند اما هنوز چرخ زدن خود را کامل نکرده که ماموریت نجاگران نیز به آنها ابلاغ می شود. « یعقوبی » به سرعت برمی خیزد و تلاش می کند پیش از همه همکارانش به خودرو برسد ، اما همیشه نجاتگران چنان به سرعت سوار برخودرو می شوند که به درستی نمی توان یکی را جلوتر از بقیه تصور کرد. خبر فاجعه و نشانی محل به زودی دهان به دهان می گردد :

(( دریک حادثه Incident آوار ، در خیابان بوعلی، کوچه سلیمی ، حدود ده نفر از ساکنان ساختمان زیر آوار مانده اند ))

اطلاعاتی که از طریق بی سیم اعلام می شود ، لحظه به لحظه بر التهاب و نگرانی آتش نشانان می افزاید.وسعت آوار زیاد است و علاوه بر ایستگاه 6 نیروی کمکی از ایستگاه 61 نیز به محل حادثه اعزام شده اند.

همه خودروهای ایستگاه 6 به صورت یک کاروان نجات با چراغ های گردان و آژیرهای روشن به دنبال هم از خیابان بوعلی وارد کوچه سلیمی می شوند و روبروی « انجمن خوشنویسان » مقابل ساختمان فرو ریخته ، توقف می کنند.

فرمانده شیفت در حالی که محوطه حادثه را از نظرمی گذراند ، با صدای بلند ، همکارانش را به سرعت بیشتر تشویق می کند.با همه بیل و کلنگ های موجود شروع می کنیم . سریع تر بچه ها .سریع تر

چند لحظه میخکوب بر جای می ماند و تمام محل را از نظر می گذارند. بر اثر گودبرداری غیر اصولی ، ساختمان مجاور فرو ریخته و همه ساکنان آن زنده در خاک مدفون شده اند.

- یا حسین ! چه خبره !؟

- منتظر چی هستی ؟ شروع کن دیگه .

- ازکجا شروع کنم؟ این همه آوار !؟ تیکه های دیوار خیلی بزرگه بیل و کلنگ جواب نمیده .

- چاره ای نیست . بیا اینجا . باید از یه طرف راه باز کنیم.

 

فرمانده « شجاعی پور » بیش از بقیه تلاش می کند. او با سرعتی باور نکردنی ، چند بار اطراف محل حادثه را به دقت می کاود و مناسب ترین محل ها را به همکارانش نشان می دهد. در گرمای طاقت فرسای تابستان ، گروه امداد و نجات عرق ریزان تکه های بزرگ دیوار را به سختی جابجا می کنند و تکه های درشت را با بیل کنار می زنند.

 

فرمانده با صدای بلند، همه را هدایت می کند و با دیدن کارگردانی که انگشت به دهان و اندوهگین ایستاده اند آنها را فرا می خواند.

- شما کارگرای همین ساختمونید ؟ بیایید کمک . بیل و کلنگ تون کجاست ؟ ... آقای پیمانکار ، مهندس ... مسئول اینجا کی یه ؟

مرد جوانی در حالی که پیش می دود ، کارگران ساختمانی حاضر در محل را به سوی خود می خواند.

- امر بفرمایین . مسئول اینجا منم ؟

- ما احتیاج به کمک داریم . این تیکه های دیوار بزرگه.کارگرارو جمع کنین و بگین به ما کمک کنن .

- همین جا ، در خدمت شمان. بیاین جلو . جعفرآقا ببین آقای مهندس چه ، دستوری میدن .

- من مهندس نیستم آقا جون . فرمانده این گروه آتش نشانی ام .آقای یعقوبی ! ... بیا اینجا

یعقوبی به سرعت پیش می‌دود . فرمانده دوتن از کارگران را به او می سپارد و بقیه را با خود می برد .کارگران کمکی ، همراه یعقوبی به نقطه ای می روند که یکی از همکاران برای برداشتن تکه بزرگ دیوار تلاش می کند.

به زودی نیروهای کمکی از ایستگاه 61 نیز به محل می رسند . شجاعی پور به سرعت پیش می آید و همزمان ، فرمانده نیروی کمکی به او ملحق می شود .

- وسعت آوار زیاده . من بچه ها رو جمع می کنم این طرف شما از ضلع شمالی شروع کنین

- درخواست بیل مکانیکی کردین ؟

-آره تو راهه . هنوز امید زنده بودن مصدوم ها هست . فعلا باید روی زوربازوی بچه ها حساب کنیم.

در این فاصله تلاشگران ایستگاه 61 آماده اجرای فرمان می ایستند و فرمانده آنان ، گروهش را به سمتی که پیش تر تعیین شده هدایت می کند.

بیش از 45 دقیقه از شروع عملیات می گذرد ولی متاسفانه هنوز هیچیک از قربانیان حادثه کشف و شناسایی نشده اند . ناگهان در سمتی که یعقوبی و همکارانش مشغول خاکبرداری هستند همهمه ای بر پا می شود و فرمانده به آن سو می دود.

دست یکی از حادثه دیدگان از خاک بیرون آمده و نجاتگران با شتابی باور نکردنی سر و گردن اورا آزاد می کنند . « یعقوبی » خاک روی صورت او را پاک می کند به این امید که بتواند با بازکردن مجراهای تنفسی مصدوم را نجات دهد .دراین فاصله فرمانده با گرفتن نبض قربانی در می یابد که او بر اثر فشار زیاد در همان دقایق نخستین خفه شده است . به آرامی دستی به شانه « یعقوبی » می زند و اورا از ادامه کار بازمی دارد. برای چند لحظه ، تلخی حادثه ، همه را مبهوت می کند ، اما با فریاد فرمانده شجاعی پور ، دوباره حرکت و تلاش از سر گرفته می شود.

-چرا مات تون برده؟مصدوم های دیگه ای هم هستن ...قربانی رو ببرین تو اتاقک . برانکارد بیارین.

« شجاعی پور » برمی خیزد و دور از چشم همکارانش اندوه و تاسف خود را با کشیدن آه و تکان دادن سر بروز می دهد . او فرمانده است و چاره ای ندارد جز آنکه برای حفظ روحیه دیگران ، قوی تر و با روحیه تر از همه باشد.

هجوم جمعیت تماشاگر هر لحظه بیشتر می شود ولی ماموران انتظامی که برای کنترل محل وارد معرکه شده اند به خوبی آنهارا کنترل می کنند. در این فاصله « بیل مکانیکی » که از چند دقیقه قبل منتظر فرمان ایستاده ، راه می گشاید و کمی جلوتر می آید.

 

از سوی دیگر ساختمان فرو ریخته نیز جسد بیجان شخص دیگری به سختی از زیر تکه بزرگ دیوار بیرون کشیده می شود . پیکر قربانی صدمه بسیار دیده و هنگامی که او را روی برانکارد قرار می دهند ، چند بار دست و پایش از گوشه برانکارد آویزان می شود . به دستور فرمانده روی جسد را می پوشانند و آن را با احتیاط به اتاقک بالای منطقه گودبرداری شده منتقل می کنند.

 

« امیر یعقوبی » خسته و اندوهگین عرق صورت خود را پاک می کند و ناامید به قطعات سنگین آوار چشم می دوزد . سر می گرداند و تازه متوجه می شود که علاوه بر بهرامیان ( رئیس ایستگاه ) تعداد زیادی گزارشگر و خبرنگار در محل حضور یافته اند.

تعداد زیادی از مدیران منطقه نیز در کنار « بهرامیان » دیده می شوند . به جهت طولانی شدن عملیات و احتمال فوت همه قربانیان ، رئیس ایستگاه پس از رایزنی با کارشناسان به فرمانده ( شجاعی پور ) اجازه می دهد که از بیل مکانیکی برای خاکبرداری استفاده کند.

با اشاره فرمانده ، بیل مکانیکی به قسمت گودبرداری شده وارد می شود و با نظارت نجاتگران و کنترل دقیق ، آوار برداری را آغاز می کند. هر بار که بیل ، قسمتی از خاک را جابجا می کند ، نجاتگران با دقت محل خاکبرداری شده را بررسی می کنند تا دوباره بیل مکانیکی به محل قبلی برمی گردد.

چند دقیقه بیشتر نمی گذرد که پیکر بیجان یک قربانی دیگر نیز از زیر خاک بیرون می آید . نجاتگران به سرعت جنازه را روی برانکارد می گذارند و از گود بیرون می برند. هیچکس ناراحتی خود را آشکار نمی کند اما هر بار که جنازه ای کشف می شود ، اندوه ، نگرانی و تاسف چهره تلاشگران آتش نشانی را پر می کند . با این همه دست از کار نمی کشند و در گرمای طاقت فرسای تابستان مانند دقایق نخستین به کار ادامه می دهند.

وجود بیل مکانیکی باعث می شود که بقیه قربانیان نیز به فاصله اندکی از زیر آوار خارج شوند ، به گونه ای که هنوز جسد قبلی به اتاقک نرسیده ، نجاتگران پیکر بعدی را روی برانکارد می گذارند. برخلاف احتمال اعلام شده این حادثه تنها 6 قربانی گرفته است بیل مکانیکی همه خاک را جابجا می کند و به دستور فرمانده از گود بیرون می رود.

گزارشگران شبکه های مختلف ، به محض خاتمه عملیات برای مصاحبه به سراغ مدیران و مسئولان می روند. در این میان ، رئیس ایستگاه با چند تن از خبرنگاران صحبت می کند. بدیهی است که گودبرداری غیراصولی و عدم رعایت مسائل ایمنی جان افراد بیگناهی را گرفته است که د رگرمای ظهر تابستان در چاردیواری امن خانه خود به استراحت مشغول بوده اند. با این همه اعلام رسمی موضوع ، منوط به بررسی دقیق کارشناسان و اعلام نظر کارشناسی خواهد بود . دور از این هیاهو ، آتش نشانان و نجاتگران ، اندوهگین از خاطره ای چنین تلخ و زجر آور خسته و بیحوصله داخل خودروها مستقر شده اند.

داخل یکی از خودروها ، امیر یعقوبی به پشتی صندلی تکیه داده و به گود دهان گشوده ای نگاه می کند که شش شهروند بیگناه را به کام مرگ کشانده است. د رامتداد نگاه او فرمانده شجاعی پور نیز اندوهگین به منظره نگاه می کند. آنگاه چنان که گویی ناگهان به خود آمده است به اطراف می نگرد و به سوی خودروی پیشرو می رود . به زودی برخود مسلط می شود و با گام های محکم چرخی دور خود می زند و با قدرت فرمان حرکت را صادر می کند . او فرمانده با تجربه ای است و به خوبی می داند که در چنین موقعیت هایی ، آتش نشانان جوان معمولا وضعیت روحی مناسبی ندارند . در مدتی که خودروها ، فاصله محل حادثه تا ایستگاه را طی می کنند.

فرمانده می اندیشد و همزمان با رسیدن خودروها به ایستگاه لبخندی بر لبانش می نشیند.

سالها پیش یکی از فرماندهان وقت ، چنین موقعیتی را با روایت موضوعی روحیه بخش برای او و همکاران جوانش قابل تحمل کرده است. همچنان که موضوع را به خاطر می آورد چهره اش بازتر می شود و لبخندش واقعی تر به نظرمی رسد . تصمیم می گیرد در مقام فرماندهی خاطره آن روز را تکرار کند .

خودرو توقف می کند و فرمانده به سرعت پیاده می شود . در میانه میدان می ایستد و همزمان باتوقف بقیه خودروها باقدرت فریاد می زند.

-چرا تو ماشینا موندین تنبل ها !؟ هر چه سریعترتوناهار خوری جمع شین .نبینم کسی تنبلی کنه . سریع تر ... سریع تر

آتش نشانان با سرعت پیاده می شوند و به سمت ساختمان می دوند . یعقوبی کمی عقب می ماند و ناگهان با صدای رسای فرمانده از جا کنده می شود

- پس چرا جاموندی یعقوبی ؟ اگه زودتر از تو برسم تنبیه میشی . بدو ...

فرمانده لبخندی می زند وبه معاونش نگاه می کند که پرسشگر به او نزدیک می شود

-تشریف میارین داخل ناهارخوری ؟

- همه جمع شدن ؟

- فکر می کنم.

- فکر نکن . مطمئن شو ، بعد خبر بده . مفهومه ؟

معاون روی برمی گرداند و در حال رفتن لبخند می زند . فرمانده با قدم های محکم به دنبال او به طرف ساختمان می رود.

برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

وبگردی