در یک روز بارانی و بسیار سرد مهمان خانواده حمید می‌شویم. خانواده‌ای که مثل همه مسافران کنگره 60، با سخت‌ترین روزها و شب‌ها دست و پنجه نرم کردند، اما زندگی‌شان را بالاخره از غرقاب اعتیاد نجات دادند.

زنگ در خانه‌شان را می‌زنیم و چند دقیقه بعد دخترک تقریبا 10 ساله‌ای در را به رویمان باز می‌کند. گرمای مطبوع و دلچسبی صورتمان را نوازش می‌کند. وارد اتاق که می‌شویم، قبل از همه چشم‌مان به مادر حمید می‌خورد که روی کاناپه نشسته و مشغول بافتن است. چند ثانیه بعد حمید و همسرش هم می‌آیند. حمید چهارشانه است، با قدی بلند و تن صدایی بسیار مردانه. حاصل ازدواجشان دو دختر که کوچک‌ترین دخترش روی کاناپه کنار پدرش نشسته و ریز می‌خندد. حمید و همسرش زینب خانم سخت به هم رسیدند. البته این حمید بود که چند سال به پای او نشست و هر اتفاقی که افتاد، باعث نشد تا از دختر مورد علاقه‌اش دست بکشد. آن‌قدر پافشاری کرد تا به او رسید. اینها را گفتیم تا به حرف حمید برسیم که گفت اگر همسرش نبود و تمام کتک‌ها و بداخلاقی‌هایش را در دوران اعتیاد تحمل نمی‌کرد، هنوز درگیر اعتیاد بود. مادرش هم که شاهد حرف‌هایمان است، حرف‌های پسرش را تائید می‌کند. جرقه‌ اعتیاد حمید از هشت سالگی زده شد و 22 سال ادامه پیدا کرد. حمید می‌گوید: «خیلی بچه بودم که یکی از اقوام‌مان گفت برو از کتم سوئیچم را بیاور. وقتی سر کتش رفتم، تریاک پیدا کردم که آن موقع نمی‌دانستم چیست، اما همیشه از گوشه و کنار می‌دیدم که در چای حل می‌کند و می‌خورد. کنجکاو شده بودم ببینم ماده‌ای که می‌خورد چیست. یک‌بار که گفت سوئیچم را بیاور، از کتش تریاک هم برداشتم و سعی کردم با دندان بکنم، اما نشد و مقدار بسیار کمی از آن به دندانم چسبید وقتی وارد بدنم شد، احساس سرخوشی کردم.این فامیل‌مان گاهی به خانه‌مان می‌آمد و تا مدت‌ها دیگر پیدایش نمی‌شد. برای همین تریاک مورد نیازم را برای روز مبادا از کتش برمی‌داشتم. بعد از این که در مقطع پنجم ابتدایی ترک تحصیل کردم، در یک مکانیکی مشغول به کار شدم و همان جا یکی را پیدا کردم که مصرف‌کننده بود و باهم تریاک می‌کشیدیم.»

مدتی که حمید در مکانیکی کار می‌کرد، درآمدش آن‌قدر نبود که کفاف تهیه مواد را بدهد و مجبور بود از کیف مادرش پول بدزدد و سر همین دزدی‌ها کتک مفصلی هم می‌خورد. همه می‌پرسیدند برای چه دزدی theft می‌کنی؟ اما حمید اعتراف نمی‌کرد و می‌گفت خرج کردم و با همین جمله دعوا تمام می‌شد، اما به قول حمید، این سوال به ذهن هیچ کدام از اعضای خانواده‌اش خطور نمی‌کرد که یک پسر نوجوان این همه پول را می‌خواهد چکار؟ مادر حمید سرش پایین است و همان طور که در سکوت خود می‌بافد، سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید: «به دلیل دزدی‌ها می‌خواستم دستش را بسوزانم.»

حمید دستانش را پشت گردنش قفل می‌کند و ادامه می‌دهد: «یک نفر دیگر هم به جمع‌مان اضافه شد و سه نفری می‌کشیدیم. حتی گاهی اوقات تریاک را از راننده کامیون‌ها برمی‌داشتیم. می‌گذاشتند روی داشبورت یا جلوی کیلومترشمار و ما هم از همان جا برمی‌داشتیم و می‌کشیدیم. کم‌کم و از طریق همان رفیق‌مان با گراس و حشیش هم آشنا شدیم.» از مادر حمید می‌پرسم، متوجه اعتیاد پسرت نشدید؟ سرش را با یاس بالا می‌آورد و می‌گوید: نفهمیدم. من پرستار بودم و در بیمارستان‌های مختلف کار می‌کردم. زمانی متوجه شدم که برای رهایی به کنگره می‌رفت. بعد گریه امانش نمی‌دهد و همان طور که حرف می‌زند، دانه‌های اشک یکی یکی قل می‌خورند روی صورتش. با این که سال‌ها از اعتیاد حمید می‌گذرد، اما انگار همین دیروز بود که متوجه اعتیاد پسرش شد.

حمید 24 سالش که شد، با عشقش که چهار سال تمام خواستگارش بود، عقد کرد. قبل از آن سه ماه تریاک نکشید تا اگر آزمایش داد، نتیجه‌اش مثبت نشود که همین طور هم شد. حمید ادامه می‌دهد: «اما بیماری دامادمان، دوری از همسرم و نداشتن درآمد کافی باعث شد تا دوباره سمت اعتیاد بروم. صبح تا شب بیدار بودم، اما یک نفر هم به این فکر نمی‌کرد که حمید چطور از صبح تا شب که بالای سر مریض بیدار است و جز دو ساعتی که در زمان ملاقات می‌خوابد، بقیه روز احساس خستگی نمی‌کند؟ بعد از تریاک، شیره هم به موادم اضافه شد. جایی برای مصرف تریاک نداشتم و برای همین به دوستانم که خانه مجردی داشتند پول یا مواد می‌دادم تا اجازه دهند برای 10 دقیقه در خانه‌شان تریاک بکشم تا این که یکی از دوستانم گفت به جای این که 2 ساعت پای تریاک بنشینی بیا و کراک بکش. دو تا دود می‌گیری، سرحال می‌شوی.»

حمید اسم یکی از دوستانش را که می‌آورد، مادرش سرش را بلند می‌کند و با حسرت می‌گوید: «الهی خیر نبیند.» حمید ادامه می‌دهد: دوستم کراک را داد و رفتم دستشویی و با فندک سه تا دود گرفتم و دیدم حالم خوب شد. بعد کم‌کم مصرفم بالا رفت. زینب که ساکت مانده بود، بقیه داستان زندگی حمید را توضیح می‌دهد:«رفتارش عوض شده بود. لاغر و سیاه شده بود و به بهداشتش اهمیت نمی‌داد. یک روز گفت می‌خواهم برایتان بال مرغ درست کنم. رفت آشپزخانه و دیدم خیلی طول داد تا رفتم آشپزخانه چیزی کف دستش پنهان کرد. هر کاری کردم نگفت و پرت کرد بیرون از پنجره. گفت استامینوفن بود می‌خواستم دود بدهم و بگذارم روی دندانم که درد می‌کند. از این موضوع چیزی به خانواده حمید و خانواده خودم نگفتم. به دوست حمید گفتم، او هم گفت تریاک مصرف می‌کند. دنیا روی سرم خراب شد. زمانی که حمید با اعتیاد درگیر بود، وضعیت زندگی‌مان خیلی بد شد. دور از چشم حمید کار می‌کردم تا هزینه زندگی‌مان را تامین کنم. شوهرم همان را می‌گرفت و خرج موادش می‌کرد. با این که جلوی پنجره خانه ما دیوار بود، اما حمید تحت تاثیر توهم، پنجره‌ها را روزنامه چسباند، می‌گفت همه نگاهت می‌کنند. وسایل نوی خانه را از بین می‌برد. تعمیر که می‌خواست بکند، از 6 بعدازظهر پای آن می‌نشست تا 6 صبح فردا. حمید رشته کلام را در دست می‌گیرد و ادامه می‌دهد: «شب نان در خانه نداشتیم و سیب‌زمینی آبپز می‌کردیم و می‌خوردیم. طلاهایی که داشت، یکی یکی می‌فروختم و خرج قسط و اجاره خانه می‌کردم. به مادرم می‌گفتم امروز کار نکردم و زنم پول می‌خواهد. پول می‌داد و می‌رفتم مواد می‌کشیدم. با این حرفم، زنم هم بد می‌شد. یادم است یک بار به دلیل توهمی که زده بودم، با سایه‌ام یک ساعت تمام حرف می‌زدم. طی مدتی که با مواد درگیر بودم، زنم به طور مرتب به کنگره 60 می‌رفت و در تمام جلسه‌هایش شرکت می‌کرد. آن هم در سرما و سوز برف که استخوان می‌ترکاند. من یکی در میان می‌رفتم ولی دست آخر تسلیم شدم و بعد از این که با جهان بینی کنگره آشنا شدم، مواد را برای همیشه کنار گذاشتم. من بعد از آشنایی با کنگره، مثل کوری بودم که دوباره بینا شده بود.»برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

منبع: جام جم

 

وبگردی