این دختر در ایران از سوی خانواده مهربانی تحت سرپرستی قرار گرفت تا اینکه در دوران دانشجویی اش و در حالیکه با وجود دست تنگی زندگی عاشقانه ای داشت به دیدار مادر واقعی اش در ایتالیا رفت و از او هدیه ای ارزشمند گرفت.

یک داستان واقعی

چشماتو ببند و یه آرزو کن... چه فایده، آرزوهام که به این راحتی برآورده نمی شه... فکرشو نکن، تو فقط چشماتو ببند و آرزو کن.  خیلی خب "علی" ! کوتاه بیا...

حالا بگو کدوم طرفه...؟ -راست... -آفرین دختر، زدی تو هدف، ان شاالله برآورده می شه "مینو" خانوم...

ان شاالله می دونی... آرزو کردم خدا کمک کنه تو حساب قرض الحسنه یه خونه برنده بشم. اون وقت می دونی چی می شه! ای خدا، یعنی می شه؟! چرا که نه، اگه خدا صلاح بدونه حتما می شه...

ببین ما خیلی خوشبختیم. این گناه پدر و مادر تو نیست که یه عمر با حقوق معلمی و عشق درس دادن به بچّه های مردم، یه زندگی ساده، ولی آبرومند داشتن... والا کدوم پدرو مادره که دلشون نخواد واسه تنها بچّه شون یه جهیزیه درست و حسابی تهیه کنند؟!

این گناه پدر و مادرمنم نیست که توی جنگ دار و ندارشون رو از دست دادن و بعد بابام سکته کرد و مرد و من که فقط 12 سال داشتم، شدم نان آور خونه. من تا یادم می یاد سخت کار کردم وشبونه درس خوندم تا تونستم هم زندگی خودمو و خونواده مو اداره کنم، هم بیام دانشگاه.

خدا خواست یه پولی پس انداز داشتم و از بانک وام گرفتم. باورم نمی شد بتونم یه سقف بالای سر بخرم، اما سرانجام شد و من خانه دار شدم؛ اگرچه آخر شهره و یه وجب بیشتر نیست ولی شکر...

بعدش خدا خواست دو سال بعد دوباره دانشگاه قبول بشم. این دفعه از خیر پزشکی گذشتم. دیدم حوصله شو ندارم و از اونجا که الکترونیک رو هم دوست داشتم، خب خدا رو شکر با یه تیر دو نشون زدم؛ هم دانشگاه قبول شدم و هم همسر ایده آلم رو پیدا کردم. مینو خانوم گل... حالا هم باز خدا می رسونه، بالاخره یه اتاقی، چیزی پیدا می شه. واسه عروسی مون هم وام دانشجویی می دن... خدا بزرگه مینو خانوم! مهم اینه که هر دومون سالمیم، جوونیم وهمدیگه رو داریم...

تازه...همدیگه رو دوست داریم، خودم می دونم علی آقا ! نسکافه تون سرد شد. شما که لالایی بلدین چرا خوابتون نمی بره؟

به راستی با " علی " احساس خوشبختی می کردم. او ساده، بی ریا، مهربان، بخشنده، خوش فکر، راستگو و بسیار احساساتی بود.

من سال اول کامپیوتربودم و او سال دوم الکترونیک. هر دو در یک دانشگاه درس می خواندیم و اتفاقی ساده و جالب ما را در کتابخانه دانشکده به هم رساند. من مثل همیشه مغرور و یک دنده بودم و علی یک دنده و سمج تر از آنکه سردی رفتارمن باعث شود از آنچه اراده کرده صرف نظر کند.

وقتی اولین بار مردانه و مغرور جلویم ایستاد و از من خواست تا اجازه دهم مادر و خواهرش به خواستگاری بیایند، از خوشحالی شوکه شدم. دلم می خواست از ته دل بخندم اما بر عکس یک لنگه آبرویم را به حالت تعجب بالا گرفتم و گفتم: به نظر من این عجیب ترین پیشنهاد ممکن است، آقا...

یادم هست که دیگر نتوانستم حتی تحمّل کنم که او دمی از من فاصله بگیرد. خنده امانم را برید، ولی او به روی خودش نیاورد و رفت.

پدرومادرم بعد از سی سال تدریس، هنوزاجاره نشین بودند. آنچه به پدرم از میراث پدرش به ارث رسیده بود، چهار پنج سالی خرج دارو و دکتر شده بود تا خدا مرا به آنها داد و از تولد من چند صباحی نگذشته بود که بار دیگر تمام پس اندازشان را خرج عمل جراحی قلب بابا کردند.

علی به  خواستگاری ام آمد  او راست می گفت، من و او خوشبخت هستیم؛ چون خدا را داریم که پشتیبان ماست و بعد از او یکدیگر را داریم، با عشقی که هرگز پایان نخواهد پذیرفت.

یک روز وقتی به خانه رفتم مادرم گفت مهمون داریم... مهمون؟! کیه؟ برو تو، خودت می فهمی... صدای مادر حزن انگیز و درمانده به نظر می رسید. با نگاهش انگار می خواست مرا از رفتن به طرف سالن کوچک نشیمن باز دارد. برگشتم و به او نگاه کردم. درخشش اشکی که بر روی گونه هایش چکید، دلم را به ناگاه فرو ریخت.

چیزی شده مامان؟! کی اومده خونه مون؟

مادر چیزی نتوانست بگوید. انبوه بغض، او را در خود فرو برد. من، مضطرب، پا در سالن نشمین گذاشتم. مردی بلند بالا، سفید رو، با موهای جو گندمی و مرتب روی صندلی راحتی رو به رویی نشسته بود. او را نمی شناختم و با خودم گفتم: " او کیست که تا این اندازه موجب ترس و اضطراب مامان شده است؟ "

نگاهی به پدرم انداختم. در خود فرو رفته بود. مرد ناگهان نگاهش به من افتاد. از جایش برخاست و با فارسی پر لهجه ای با من سلام و احوالپرسی کرد.

سلام آقا... خوش اومدین. خواهش می کنم بفرمایین... سلام پدر! سلام مینوجون! بیا اینجا دخترم. ایشون آقای " صدارت پناه " وکیل دعاوی هستن... واسه کار مهمی اینجا اومدن که مربوط به تو می شه.

مربوط به من؟! البته مربوط به هممونه ولی اصل قضیه به تو مربوط می شه دخترم. چطور؟ مگه چی شده؟!

خوب گوش کن دخترم، یه چیزی هست که من و مادرت باید زودتر از اینها به تو می گفتیم، ولی نتونستیم؛ یعنی نه دلمون می خواست که بگیم و نه اصلا فکرش رو می کردیم که لازم باشه راجع به اون چیزی بگیم ولی حالا... می گم شاید تقدیر اینه، شاید خدا داره امتحانمون می کنه.

دلم می خواد فقط بدونی من و مامان هر کاری از دستمون براومده، سعی کردیم واست بکنیم. خیلی کاراهم دلمون می خواست بکینم که نشد، انشاالله به بزرگی خودت ما رو می بخشی. دلمون می خواد همیشه و هرجا هستی، بدونی که ما دوستت داریم و بعد از خدا، توی این دنیا جز تو کسی رو نداریم.

تو نه حاصل بیست و پنج سال زندگی مشترک ما، بلکه حاصل پنجاه و پنج سال عمر مایی بابا... مگه چی شده بابا جون؟! من که سر در نمی یارم... منم بعد از شما و مامان و علی کسی رو ندارم.

چرا دختر خانوم... شما خونواده ی دارین که اون ور دنیا تو" ایتالیا " چشم انتظارتون هستن. مادرتون منو مامور کردن شما رو هر طور که هست پیدا کنم و به هر قیمتی شده، دست شما رو توی دستشون بذارم...

یادم نمی آید بعد از شنیدن آن حرف های عجیب چه حالی داشتم، فقط در یک لحظه با شنیدن کلمه "مادر"، دنیا دور سرم چرخید. وقتی به هوش آمدم، مامان با یک لیوان گل گاو زبان دم کرده که بوی تندش آزارم می داد و علی، نگران بالای سرم نشسته بودند . بابا عرض و طول اتاق را دائم مثل پاندول ساعت می رفت و برمی گشت.

خیال کردم خواب دیده ام. خواستم از جایم بلند شوم اما مامان نگذاشت. نه... بخواب عزیزم. خودت رو ناراحت نکن. هنوز که اتفاقی نیفتاده. چی؟... پس خواب نبود؟... یعنی چی؟!... آروم باش خانوم خانوما... مگه همیشه دوست نداشتی بری سفر خارجه!

حرف نزن علی! حالا وقت شوخی کردنه؟!... اون آقا می گفت خونواد م تو ایتالیا منتظرم هستن. می گفت مادرم... یعنی چی؟ منظورش چی بود؟! من که از بچه گی با شما بودم... می دونم عزیزم ولی... ولی چی؟! مگه نه این که اونا یه عالمه دوا و دکتر کردن تا من به دنیا اومدم؟!

نه دخترم، ما نمی دونستیم بعد از این همه سال اونا تو رو پیدا می کنن. یعنی... ما تورو از پرورشگاه گرفتیم. مسئولان پرورشگاه تو رو ازیه خونواده که گویا صاحب خونه پدرو مادر واقعی تو بودن، تحویل گرفته بودند. مامان واقعی تو خارجی بود. اونطور که ما از صاحب خونه خونواده ت شنیدیم مادرت اهل استانبول بود.

اونجا با پدرت آشنا شده و چند وقت بعد از ازدواج هر دو به ایران آمده اند. پدرت که راننده ترانزیت بوده پشت فرمون در اثر سکته قلبی فوت می کنه و مادرت که کسی رو نداشته تو رو پیش صاحب خونه شون می ذاره و میره ترکیه.. معلوم نیست... به هر حال اون زن و مرد صاحب خونه چند ماه تو رو، در حالی که شش ماهه بودی تحویل پرورشگاه می دند. ما هم که چند وقتی دائم می رفتیم پرورشگاه تا یه بچه رو که کسی رو نداشته باشه تا بعد سراغش بیاد، بگیریم. بالاخره تو رو به ما نشون دادن و...

مادر دیگر نتواست ادامه دهد و پر صدا گریست. سرم گیج می رفت. نمی توانستم باور کنم؛ یعنی دلم نمی خواست باور کنم. پدر که حال و روزش بهتر از من و مادر نبود ادامه داد:

اون آقا وکیل مادرته. این طور که معلومه مادرت بعدها با یه بازرگان ایتالیایی ازدواج کرد و حالا هم تو ایتالیا به همراه شوهر و دو تا از بچّه هاش زندگی خیلی خوبی داره. این طور که معلومه مادرت سرطان داره و تحت معالجه س و دکترا دیگه هیچ امید به خوب شدنش ندارن. تنها آرزوش هم اینه که دختر گمشده ش رو یه بار دیگه ببینه و هر چی که داره به پاش بریزه. می بینی دخترم! اون زن بینوا منتظرته...

چی؟! اگه منومی خواست چرا منو تنها ول کرد و رفت. حالا بعد از این همه سال چی شده یاد دختر گمشده ش افتاده؟ به من چه که اون سرطان داره ! من اونو نمی شناسم. در ضمن اصلا دلم نمی خواد برم خارج . علی آقا! این بود همه حرفا و قول و قرارمون؟! به همین زودی قید منو زدی؟!..

چی می گی؟! کی گفته قیدت رو زدم؟ فقط نمی خوام طوری بشه که بعدها افسوس بخوری و ایراد بگیری که می تونستی بری ریشه و اصل و نسبت رو پیدا کنی و ما نگذاشتیم، و گرنه یه لحظه طاقت دوریت رو ندارم. من نمی رم... من نمی رم... اون مادر من نیست.

دلم می خواست آنچه شنیده بودم فقط خواب بود و بس. دلم می خواست می توانستم مقابل احساسی که مرا به قول علی به سوی کشف حقیقت زندگی و اصل و نسبم هدایت می کرد، ایستادگی کنم اما نتوانستم. بعد از آن شب لعنتی، من و صدارت پناه، وکیل مادرم، راهی رم و پس از رسیدن بلافاصله عازم "سان مارینو" محل اقامت مادر واقعی ام شدیم.

سان مارینو یا " پایتخت متبسم " بزرگترین تفریح گاه زیبای ایتالیاست. ما ششم ‍ژانویه در سان مارینو بودیم. با این حال می شد حدس زد آن خلیج منحنی و زیبا که در میان تپه هایی با انبوه جنگل های پردرخت محصور است، در بهار و تابستان چه مناظر زیبایی را پیش روی بازدیدکنندگان می گشاید.

زیبایی های آنجا، از هتل ها ی مجلل گرفته تا خیابان های مزین به مغازه ها و فروشگاههای لوکس، رستورانهای رنگارنگ و مردمی که با گرمی و سر زندگی سرگرم کار و تلاش بودند، آدم را به وجد می آورد. وقتی با اتومبیل به طرف منزل مادرم حرکت می کردیم، مجبوربودیم به آرامی از لابه لای جمعیتی بگذریم که به مناسبت ماه ژانویه سرگرم برپایی جشنواره گل بودند.

همه چیز زیبا بود، ولی با این حال آرزو می کردم مامان و بابا و علی کنارم می بودند. حتی دلم می خواست زودتر از آنچه ممکن است چشمم را ببندم و باز کنم و در همان خانه کوچک اجاره ای، کنار مامان و بابا باشم . آرزو می کردم کاش یک بار دیگر، بابا برایم فال حافظ بگیرد و علی نامم را با همان محبت همیشگی صدا کند.

فکرمی کنم تنها چیزی که مرا راضی به این سفر کرد، آن بود که از صدارت پناه شنیدم مادرم دوبار بعد از ازدواجش با آن بازرگان ایتالیایی تلاش کرده بود تا مرا بیابد. یک بار به اتفاق شوهرش به ایران آمده بود و بار دیگر به کمک وکیلش سعی کرده گمشده اش را بیابد.

صدارت پناه برایم تعریف کرده بود که مادرم بعد از فوت پدرم برای گرفتن حق ارثیه پدری که نزد برادرش بود به ترکیه باز می گردد. برادرش حق ارثیه را به وی پرداخت می کند اما یک روز بعد مزد بگیران خود را می فرستد تا پول ارثیه را از خواهرش بدزدند و آنها که مادرم را به قصد کشت زده بودند، دربیابانهای اطراف شهر تنها رهایش می کنند و شوهر ایتالیایی اش که با چند نفر از دوستانش برای شکار به آن بیابانها رفته بودند مادرم را پیدا کرده و او را که نیمه جانی بیشتر نداشته به بیمارستان منتقل می کنند.

مادرم بعد از آن حادثه Incident تا مدتها در گنگی و پریشانی به سر می برده. بعد از دو سال که حال مادرم رو بهبودی می رود با کمک آن مرد بازرگان به ایران باز می گردد تا مرا که به صورت امانت نزد صاحب خانه گذاشته بود، بازگیرد اما با شنیدن خبر فوت آن پیرزن و پیرمرد، امیدش ناامید شده و تلاشش برای پیدا کردن من بی نتیجه می ماند.

در بین راه با خود فکرمی کردم چگونه باید با زنی که بیش از 19 سال است که دخترش را گم کرده، روبرو شوم و بعد از آن چگونه می توانم مادری را که 19 سال تمام امیدها و آرزوهایش را به پایم ریخته فراموش کنم.

اگرچه ایتالیایی نمی دانستم اما اشاره دست صدارت پناه به طرف من واشاره دوباره او به سمت زنی ظریف وقد بلند که روی کاناپه ای بزرگ اشک آلود نشسته بود، به من فهماند که او " سولماز " مادر واقعی من است.

وقتی برای اولین بار مادر واقعی ام را دیدم، فهمیدم باید این راه را تا این جا می آمدم و این درست ترین تصمیمی بود که گرفته بودم... من یک سال نزد مادرم ماندم و شریک لحظه های سختی شدم که بر او گذشته بود و می گذشت.

فکرمی کنم بهترین خبری که می شه امروز بهتون بدم اینه که حال مادرتون روزبه روز رو به بهبوده و دکترا معتقدن که این بیشتر به یه معجزه شبیه. در ضمن می خواستم بدونین سولماز؛ مادرتون، یه چک به من دادن که بعد از نقد شدن به شما بدم. در حقیقت یه هدیه تشکره به خاطر این که رنج این سفر رو تحمل کردین تا مادر دلشکسته ای رو شاد کنین و یه هدیه برای ازدواجتون... سولماز خانوم گفتن همین که شما رو دیدن خوشبختن و بعد از این که حالشون بهتر شد باز هم می یان ایران تا شما رو ببینن. ایشون معتقدن نباید به خاطر دلشون بیشتر از این از شما توقعی داشته باشن...

این حرف ها را صدارت پناه، وکیل مادرم می گفت و من آرام آرام اشک می ریختم. وقتی برای آخرین بار به ملاقات مادرم که در بیمارستان بستری بود رفتم دستش، پایش و صورت خیس از اشکش را بوسیدم... او آرام در گوشم زمزمه کرد: "هرگزنمی خوام با جدا کردنت از کسانی که یک عمر تو رو مثل بچه خودشون بزرگ کرده و دوست داشته اتد، قلبت ناباورانه به مانند قلب من بشکند."

من نیزدر حالی که به سختی تن نحیف مادرخود را درآغوش می فشردم، چنین زمزمه کردم: "با تمام وجود مادر دوستت دارم "... گذشت او را هرگز فراموش نمی کنم... من اکنون گرچه درحال بازگشت به ایران و رفتن در کنار پدر و مادر و علی هستم ولی با لحظه شماری کردن برای دیدن دوباره مادرم، بی تردید می دانم که تا ابدیت با عشق زندگی خواهم کرد.

برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

وبگردی