اقدام وقیحانه زن دیوانه با هووی باردارش / وحید کارت ویزیتش را داد و دلم لرزید و زن دوم شدم

تک‌دختر خانه بود و دو برادر کوچک‌تر داشت. با آن‌که مدرک دکترایش را گرفته بود و قیافه خوبی هم داشت، اما خواستگار زیادی نداشت. دو سه تا خواستگاری هم که آمده بودند وقتی به مرحله بله‌برون و نامزدی می‌رسید به شکل مرموزی به هم می‌خورد. مادرش که دیگر از ازدواج کردن او ناامید شده بود، کم‌کم داشت دست به دامن رمال و فالگیر می‌شد. مریم هم خودش را با کار و مسافرت سرگرم کرده بود. اما خودش هم داشت باور می‌کرد که نکند بختش را بسته باشند. با این همه دوست و آشنا و همکار خبری از ازدواج نبود. وقتی برادر کوچکش هم ازدواج کرد احساس تنهایی عجیبی داشت. گاهی دلش می‌گرفت و گریه می‌کرد. بدتر از همه حرف‌های اطرافیان بود که دل مادر را می‌شکست. هر کدام از دوستان مریم را که می‌دید صاحب همسر و بچه و خانه و زندگی شده‌اند از ته دل افسوس می‌خورد. با آن‌که بیشتر دوستان متاهل مریم با دیدن وضعیت زندگی او به حالش غبطه می‌خوردند و مدام توصیه می‌کردند که ازدواج نکند و از زندگی مجردی‌اش لذت ببرد، اما خودش نگاه دیگری داشت.

من مریم را در بیمارستان دیدم وقتی از زخمی عمیق می‌نالید. او قصه زندگی‌اش را این‌گونه ادامه داد:

دقیقا سه روز پس از تولد 40 سالگی‌ام «وحید» را دیدم. برای انجام کاری به اداره ما آمده بود. وقتی کارش را انجام دادم کلی تشکر کرد و رفت اما نمی‌دانم چه شد که از آستانه در دوباره برگشت و در حالی که کارت ویزیتش را از جیب کت بیرون کشید و به طرف من گرفت، گفت: «من مهندس کامپیوتر هستم و در شرکت... مسئول فروش هستم. خوشحال می‌شوم با شما بیشتر آشنا شوم.»

نگاهی به صورتش انداختم، انصافا مرد خوش‌قیافه و جذابی بود. کارت را گرفتم و تشکر کردم. قلبم از شدت هیجان داشت از سینه بیرون می‌زد. صورتم داغ شده و لپم گل انداخته بود. با این‌که دختر خجالتی و کم رویی نبودم، اما احساس کردم حال عجیبی دارم. در نگاهش برق خاصی بود که آدم را جذب می‌کرد. آن روز تا شب به وحید فکر می‌کردم. بارها وسوسه شدم که تماس بگیرم، اما بعد پشیمان شدم و با خودم گفتم حوصله شروع یک رابطه بی‌سرانجام دیگر را ندارم. آخرش این من هستم که ضرر می‌کنم.

یک هفته بعد، وحید خودش تماس گرفت. گوشی تلفن اتاقم در شرکت را که برداشتم با صدایی گرم و صمیمی خودش را معرفی کرد. دقایقی با هم گفت‌وگو کردیم و قرار یک ملاقات را برای چند روز آینده گذاشتیم. به همین راحتی و خودخواسته وارد یک رابطه عاطفی شدم. او مردی خوش‌قیافه، پولدار و خوش‌برخورد بود که دوستی با او آرزوی هر دختری بود و وقتی صحبت از ازدواج به میان آمد، من باور داشتم دعاهای مادرم بالاخره مستجاب شده است.

بی‌معطلی به پیشنهادش جواب مثبت دادم. همان شب موضوع را به مادرم گفتم و او دوباره توصیه‌های مادرانه‌اش را شروع کرد و گفت: «مادرجان خیلی حواست را جمع کن. اول خوب بشناسش، خانواده و اصل و نسبش را بشناس. اخلاق و مرام و معرفتش مهم‌تر از شغل و کار و پولشه. دلم نمی‌خواهد تجربه‌های قبلی برایمان تکرار شود.»

یک ماه از روزی که وحید از من خواستگاری کرده بود گذشت، اما هر بار که می‌خواستم روزی را برای مراسم مشخص کنم او به بهانه‌های مختلف مخالفت می‌کرد. کم‌کم داشتم به او شک می‌کردم که چرا حاضر نیست به خواستگاری‌ام بیاید و هیچ توضیح قانع‌کننده‌ای هم نمی‌دهد. بالاخره یک روز دل به دریا زدم و پرسیدم. وقتی لحن جدی و قاطع مرا دید کمی مکث کرد و گفت: می‌ترسم واقعیت را بگویم و تو را از دست بدهم.

با شنیدن این حرف قلبم لرزید. تصور از دست دادن وحید دیوانه‌ام می‌کرد. با خودم گفتم واقعیت هر چه باشد با جان و دل می‌پذیرم اما نمی‌گذارم کسی ما را از هم جدا کند.

سکوتی مرگبار بین ما حاکم شده بود. تردید و ترس در نگاه هردو موج می‌زد. بالاخره لب باز کرد و گفت: «مریم من زن دارم».

خیلی خودم را کنترل کردم که عکس‌العمل تندی نشان ندهم. احتمال هر چیزی را می‌دادم جز این‌که وحید همسر داشته باشد. حس بدی را تجربه می‌کردم. می‌دانستم اگر خانواده‌ام از این موضوع باخبر شوند اجازه نمی‌دهند همسر دوم شوم. خودم نیز دلم نمی‌خواست اسم «هوو» را تا آخر عمر یدک بکشم. به همین دلیل با وجود این‌که عاشقانه وحید را دوست داشتم به او جواب منفی دادم.

اما وحید دست بردار نبود. وقتی اصرارش را دیدم گفتم: «هر وقت همسر اولت را طلاق دادی بیا»، اما وحید برایم توضیح داد که نمی‌تواند سمانه را طلاق دهد. گفت او زنی تنها و بی‌پناه است که خانواده‌اش را در زلزله رودبار از دست داده و از همان زمان هم به بیماری روانی مزمن مبتلا شده است. وحید پس از ازدواج این موضوع را فهمیده بود، با این حال زندگی خوبی برایش فراهم کرده بود تا گذشته تلخش را فراموش کند، اما انگار روزگار با این زن سر ناسازگاری داشت، چرا که وقتی باردار شد بچه‌اش فقط چند ساعت بعد از به دنیا آمدن مرد و همین موضوع بیماری سمانه را دوباره شدت بخشید و حتی چند ماهی در بیمارستان بستری شد. وحید می‌دانست که اگر او را طلاق دهد حالش بدتر می‌شود.

چند هفته بعد مریم با این ازدواج موافقت کرد، هر چند می‌دانست این ازدواج سختی‌های فراوانی برایش خواهد داشت، با این حال فقط با این شرط که خانواده‌اش از این ماجرا بویی نبرند به عقد وحید درآمد.

او به سختی توانست خانواده‌اش را راضی کند که برگزاری مراسم عروسی لازم نیست و به بهانه این‌که می‌خواهند به سفر اروپایی بروند از زیر بار این مراسم شانه خالی کرد. به این ترتیب زندگی مشترک آنها آغاز شد، اما افسوس که او حتی یک شب نیز نتوانست با همسرش زیر یک سقف زندگی کند، چرا که وحید نمی‌توانست سمانه را تنها بگذارد.

یک سال از این ماجرا گذشت و مریم خود را برای تولد فرزندشان آماده می‌کرد. اما یک روز که تنها در خانه نشسته بود زنگ در به صدا درآمد. از پشت آیفون نتوانست چهره کسی را ببیند وقتی پرسید کیه؟ صدای بچه‌گانه‌ای شنید که سلام کرد و گفت من دختر همسایه هستم لطفا در را باز کنید. مریم به گمان این‌که دختر کوچک همسایه است در را باز کرد و به اتاق برگشت اما چند دقیقه بعد زنگ آپارتمان به صدا درآمد. این بار در را که گشود زنی جوان و زیبا را مقابلش دید.

زن نگاهی به شکم مریم انداخت و با چشمانی که از شدت هیجان و اضطراب داشت از حدقه بیرون می‌زد، گفت: تو مریم هستی؟

مریم که از نگاه زن جوان و صدای لرزانش وحشت زده شده بود با لکنت گفت: بله. شما؟

اما زن به جای جواب، محتویات بطری کوچکی را که در دست داشت به سر و صورت مریم پاشید و پا به فرار گذاشت. زن بیچاره فقط فریاد می‌کشید و کمک می‌خواست. دقایقی بعد با وضعیتی دلخراش او را به بیمارستان رساندند، اسید صورتش را بدجوری سوزانده بود، اما انگار کار خدا بود که چشمانش آسیب زیادی ندید.

به اینجای داستان زندگی مریم که رسیدیم پرستار نوزادش را به اتاق آورد و گفت: بیا دخترت را بغل کن هم تو آروم بشی هم این بچه، شیر که نمی‌تونی بهش بدی حداقل بغلش کن برای جفتتون خوبه.

مریم فقط اشک می‌ریخت و خدارو شکر می‌کرد که بینایی‌اش را از او نگرفته تا بتواند صورت دخترش را ببیند.

پرسیدم: اسید پاشی کار سمانه بود؟ شوهرت چه کار کرد؟

مریم با بغضی سنگین گفت: بله. وقتی دستگیر شد گفت که یکی از دوستان وحید ماجرای ازدواج ما را به او خبر داده و او هم برای انتقام این کار را کرده است. الان هم در تیمارستان بستری است. خانواده‌ام وقتی ماجرا را فهمیدند از وحید هم شکایت کردند، اما من راضی‌شان کردم شکایت‌شان را پس بگیرند. الان اجازه نمی‌دهند وحید را ببینم. او هم هنوز نتوانسته بچه‌اش را ببیند. خانواده‌ام می‌گویند او باعث نابودی زندگی من شده است. نمی‌دانم چه کنم روزگار خوبی ندارم. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

اخبار زیر را از دست ندهید:

زن ایرانی شهید شده در فاجعه منا زنده شد

مرا می شناسید / پدرم وقتی 6 سالم بود مرا به پرورشگاه برد+فیلم و عکس

این بازیگر معروف ایرانی در کلاس های مختلط رقص آموزش می دهد! +عکس

اقدام زشت یک گورکن با جسد فریز شده یک دختر جوان

اقدام وقیحانه زن دیوانه با هووی باردارش / وحید کارت ویزیتش را داد و دلم لرزید و زن دوم شدم

بازی فوتبال با سر بریده شده توسط زندانیان در برزیل+فیلم (+20)

اقدام زشت و وقیحانه با کارگر بیهوش در کارگاه کچ بری / در شرایط بدی به هوش آمدم!

به‌دنبال نان حلال پس از 20سال حبس+ تصاویر

پیام عجیب یک پسر در توئیتر / روی سنگ قبرم دشنام و ناسزا بنویسید + عکس

داماد به خاطر سردی ارتباط عروس جوان را کشت + عکس

قرعه کشی 2 داعشی برای منفجر شدن! + فیلم

جدال خونین چوپان و پلنگ خشمگین در کوهستان مینو دشت + عکس

نامزدی جنجالی پسر 12 ساله با دختر 11 ساله + عکس عروس و داماد

سرقت مسلحانه از جواهرفروشی بزرگ / سارقان مرکز خرید را به رگبار بستند + فیلم و عکس 

اقدام وحشیانه معلم زبان در جلسه دادگاه / این مرد به خاطر آزار و اذیت یک دانش آموز محاکمه می شد + عکس

حبس ابد برای «سگ خیس»+عکس

نقشه وقیحانه برای ربودن خانم منشی شرکت + عکس

شوخی دردسرساز چند دختر جوان با یک پیرمرد در خیابان + فیلم

فیلم لحظه اقدام هولناک یک پلیس با سگ در خیابان

ردپای یک دختر جوان در پرونده دستگیری بازیگر سرشناس در تهران

تولد نوزادی کوچکتر از شیشه نوشابه+عکس

امیرعلی نبویان و همسرش دو دستی گوشی را برای گرفتن این سلفی چسبیدند! +عکس

1500 سال زندان برای کثیف ترین پدر دنیا / این مرد 4 سال دخترش را آزار و اذیت کرد

فرار خواننده زن مشهور از چنگ گروگانگیران +عکس و شرح ماجرا

فوت دانشجوی دانشگاه ارومیه به دلیل مسمومیت دارویی

این زن و شوهر قرار گذاشتن 25 سال بعد طلاق بگیرند / توافق عجیب تازه عروس و داماد +عکس دادگاه خانواده

تصویر دیده نشده از شقایق فراهانی در کنار پسرش سام حسامی +عکس

اقدام وقیحانه 3 دزد مسلح با زن و شوهر در مقابل چشمان کودک 7 ساله + عکس