زن شوهردار آب پاکی را رو دست مرد ریخت / همسرم با مردی غریبه سوار موتورسیکلت بود !

نصیر 28 سال دارد . او از یک هفته قبل خانه پدرش را ترک کرده بود. غیبت مرد جوان با توجه به افسردگی روحی و روانی که داشت سبب نگرانی شدید خانواده اش شد.
خانواده وی نسبت به فرزند خود حساسیت بیش از اندازه ای دارند. آنها در دوران تحصیل او نیز حساس بودند و حتی اصرار داشتند مدارج علمی دانشگاهی را پس از مدرک لیسانس طی کند.
اما با آن همه مته ای که روی خشخاش گذاشتند و حساسیت و سخت گیری ، مرد جوان نتوانست گلیم زندگی خود را از آب بیرون بکشد.
مرد 28 ساله دچار مشکلاتی شده که از او موجودی شکننده ساخته و احساس حقارت در عمق وجودش موج می زند.
داماد جوان می گوید: سه سال قبل به پیشنهاد خانواده ام با دختر یکی از اقوام ازدواج کردم.
همسرم دختری خوب و قانع بود. ما دوران نامزدی شیرینی را پشت سر گذاشتیم . اما همین که زندگی مشترک خود را‌ آغاز کردیم دخالت های پدر و مادرم شروع شد.
آنها به سیر تا پیاز زندگی ام گیر می دادند . راه می رفتند از همسرم ایراد می گرفتند. روزهای اول سعی می کردم با گفتگو ، شریک زندگی ام را قانع کنم تا صبوری کند.
اما فایده ای نداشت . هر چه می گذشت اوضاع بدتر می شد. مادر و پدرم اصرار داشتند که برای ادامه زندگی به طبقه دوم خانه آنها برویم.
همسرم حاضر نشد در برابر این خواسته کوتاه بیاید . ما چند هفته ای با هم قهر بودیم. هر چه تماس می گرفتم جواب نمی داد.
می خواستم به او بفهمانم دوستش دارم. همسرم می گفت: دوست داشتن تنها ، کافی نیست و باید جربزه زندگی نشان بدهی .
او راست می گفت و حق داشت. اما از طرفی پدر و مادرم برایم خط و نشان می کشیدند که اگر احترام شان را زیر پا بگذارم مرا عاق می کنند و ...
سر دوراهی زندگی ام حیران و سرگردان مانده بودم. یک روز برادرم گفت همسرم را با مردی غریبه سوار موتورسیکلت دیده است. داشتم دیوانه می شدم. به سراغش رفتم. مرضیه حاضر نبود واقعیت را بپذیرد.
نفس عمیقی کشید و گفت: وقتی دعوای مان بالا گرفت آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت: این زندگی آخر و عاقبتی ندارد و از من بدش می آید.
از لحظه ای که برایم ثابت شد او در شبکه های اجتماعی با مردی ارتباط برقرار کرده و به من خیانت می کند اوضاع روحی و روانی ام به هم ریخت. زندگی ما به طلاق انجامید.
نصیر آهی کشید و گفت: به خانه پدرم برگشتم. اما طاقت نگاه ترحم آمیز اقوام و حرف هایی که پشت سرما در بین آشنایان نقل مجلس می شد را نداشتم.
حرف هایی که دروغ هم نبودند ، اگر چه این گفته ها چهره پدر و مادرم را مخدوش می کرد. حدود دو هفته قبل بود که خبر دار شدم همسرم ازدواج کرده است. دیگر نمی توانستم این شرایط را تحمل کنم.
به خانه یکی از دوستان دوران تحصیل در شهرستان رفتم. یک هفته آنجا بودم. فقط قرص های آرام بخش و مخدر می خوردم تا بخوابم. پدر و مادرم رد مرا پیدا کردند.
آنها باز هم مرا متهم می کنند که نتوانسته ام زندگی ام را حفظ کنم و خیلی راحت از ازدواج مجددم حرف می زنند.
به کلانتری قاسم آباد مشهد آمده ام تا ازکارشناس مشاوره کلانتری راهنمایی بگیرم.
نصیر درپایان با چشمانی اشک بار گفت: من زندگی ام ، عشقم و هستی ام را باختم و احساس بدبختی می کنم.

وبگردی