مرد جوان در حالی که به چشمان زیبای دختر کوچکش خیره شده بود با بیان این که مخالفتی با طلاق همسرم ندارم اما نگران سرنوشت و آینده این دختر معصوم هستم به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: آشنایی من و شیما از شبکه های اجتماعی شروع شد.
آن روزها من در اوج احساسات و عواطف جوانی قرار داشتم و نمی توانستم عاقلانه تصمیم بگیرم. من در حالی عاشق و دلباخته «شیما» شده بودم که او یک ازدواج ناموفق را تجربه کرده و حدود 4 سال از من بزرگ تر بود.
وقتی ماجرای شیما را برای ازدواج مطرح کردم چشمان پدر و مادرم از تعجب گرد شده بود. من اولین فرزند خانواده بودم و آن ها آرزوهای زیادی برایم داشتند.
پدرم در میان بهت و حیرت فریاد کشید مگر دیوانه شده ای پسر؟! سپس مادرم شروع به نصیحت کرد که این گونه عاشقی ها فقط به درد همان فیلم های هندی می خورد و زندگی واقعی چیزی غیر از آن است که در اندیشه تو وجود دارد. اما من برای رسیدن به شیما تهدید به خودکشی کردم به طوری که تا سرحد مرگ پیش رفتم.
پدرم که چاره ای جز موافقت نمی دید لباس دامادی ام را خرید و این گونه مراسم ازدواج من و شیما برگزار شد. روز عروسی سعی کردم این مراسم هیچ کم و کاستی نداشته باشد تا مورد سرزنش قرار نگیرم.
ولی چهره واقعی شیما روز بعد از ازدواجمان زمانی نمایان شد که به منزل پدرم دعوت شدیم. شیما برای مخالفت با رفتن به منزل پدرم سر و صدایی به راه انداخت. در این هنگام بود که سیلی محکمی به گوشم نواخت و به قول خودش گربه را دم حجله کشت! آن روز همه حرف ها و نصیحت های پدر و مادرم را در ذهن مرور کردم ولی مجبور به سکوت بودم و نمی توانستم هیچ عکس العملی نشان بدهم.
از همان روز به بعد به مردی زن ذلیل تبدیل شدم که تنها خواسته های همسرم را اجرا می کردم او نیز هر کاری را که اراده می کرد انجام می داد تا این که در میان استرس ها و این شرایط زندگی خداوند دختر زیبایی را به من هدیه داد.
این در حالی بود که نه تنها خانواده بلکه هیچ یک از بستگانم ارتباطی با من نداشتند. افسار زندگی از دستم خارج شده بود و همه غم و غصه ها را درونم می ریختم. دیگر حتی اجازه جا به جایی وسایل منزلم را نداشتم.
غمی سهمگین در دلم موج می زد و تنها زمانی آرام می گرفتم که عروسک زیبایم را در آغوش می فشردم. من از عاشقی پای شبکه های اجتماعی به این جا رسیده بودم و راه بازگشتی هم نداشتم.
در همین روزها بود که فهمیدم به سرطان خون مبتلا شده ام. آه از نهادم برخاست و به حال زار خود گریستم. «شیما» هم وقتی متوجه بیماری لاعلاج من شد بلافاصله دادخواست طلاق داد و مهریه اش را به اجرا گذاشت. اکنون من نگران چیزی نیستم و با طلاق شیما هم موافقم چرا که احساس می کنم ساعات و روزهای باقی مانده عمرم را می توانم با آرامش سپری کنم اما وقتی چشم به چشمان دخترم می دوزم... و دیگر گریه های سوزناک امانش نداد...