خاطرات برخی هنرمندان از باب راس/ از نقد تا طرفداری
رکنا: برنامه «لذت نقاشی» باب راس بار اول از 1983 تا 1994 پخش شد و بیشتر از 400 قسمت داشت.
به گزارش رکنا، باب راس بیتردید از مشهورترین نقاشان معاصر است، اما در دنیای هنر او را جدی نمیگرفتند. نقاشان حرفهای کارش را بیارزش میدانستند و حضور تلویزیونیاش را نشانۀ عامهپسند بودنش قلمداد میکردند. هرچه باشد، او نه تحصیلاتی در هنر داشت، نه در حلقۀ هنرمندان رفت و آمد میکرد. حتی با آنکه مشهور بود، تقریبا هیچ کس از زندگی روزمرهاش چیزی نمیدانست. بااینحال، در حرکات دست او، در موهای فرفری عجیبش و در مهربانی و آرامش بینظیرش چیزی سحرآمیز وجود داشت.
«وقتی نقاشی میکنی، هر روز، روز خوبی است». - باب راس (۱۹۴۲-۱۹۹۵)
به بوم خالی روی سه پایۀ مقابلم خیره شده بودم و نمیتوانستم بفهمم چطور ممکن است این –هیچی- به چیزی تبدیل شود که کوچکترین شباهتی به آن نقاشی باب راس داشته باشد که قرار بود از رویش بکشیم. الگویمان یکی از کارهای کلاسیک باب راس بود: منظرهای برفی و لبریز از رنگ، جهانی از درختهای درخشان و بوتههای زنده، دور یک آبگیر یخزدۀ خیرهکننده. نگاه به این نقاشی باعث میشود حس کنی در شبی سرد و گزنده کنار آتش نشستهای. اصلاً امکان نداشت بتوانم چیزی شبیه به آن بیافرینم.
در اتاقی کنار یک فروشگاه بزرگ لوازم تحریر در حومۀ شمالی دالاس بودم و میخواستم کلاسی را شروع کنم که جان فولر مدرسش بود، معلمی با مدرک تأییدشدۀ باب راس که یعنی سه هفته را در فلوریدا سپری کرده بود تا تکنیک نقاشی خیس در خیس را که راس در تلویزیون به کار میبست، یاد بگیرد. فولر مردی قدبلند و عینکی بود، شصت و چند ساله، با ریش بور و صدایی بم و لحنی دلنواز؛ شبیه خودِ راس بود. توضیح داد که چند وجه اشتراک با آقای نقاشِ مو فرفری دارد. مثلاً هر دو سالهای زیادی را در نیروی هوایی گذرانده بودند و هر دو با درجۀ استوار دوم بازنشسته شده بودند. بعداً فهیمدم که جان بعضی از عبارتهای باب راس را به کار میبَرد و اظهاراتی مثل «اشتباه نمیکنیم، فقط اتفاقهای بامزه پیش میآید» را به آموزشها اضافه میکند.
جان سالها مشتری برنامۀ «لذت نقاشی» باب راس بود، هم در طول زمان پخش اصلی آن در دهۀ ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ و هم بعداً وقتی بازپخش شد. چهار سال پیش، تصمیم گرفت مقداری رنگ و یک بوم بخرد و تلاش کند همراه با مجری نقاشی بکشد. آنقدر از این کار خوشش آمد که مقداری آموزش دید. بعد شیفتگیاش به جایی رسید که حدود ۴۰۰ دلار، سوای از پول لوازم یا محل اقامت، پرداخت کرد و برای کلاس رسمی «مربی تأییدشدۀ راس» ثبت نام کرد و زیر نظر خودِ باب راس آموزش دید. وقتی با هم ملاقات کردیم، جان تیشرتی مشکی با عکسی از چهرۀ باب راس به تن داشت.
اگر احیاناً با این اسم آشنایی ندارید، باید بگویم باب راس احتمالاً معروفترین نقاش آمریکایی است. او با موهای خاص، صدای لطیف و عبارتهای مخصوصش مثل «درختهای کوچولوی شاد»، به یک نماد تبدیل شده است. حتی ۲۵ سال بعد از مرگش، هنوز محبوب است، نهفقط برای بینندگانی که با علاقه او را به یاد میآورند، بلکه برای کودکانی که وقتی اصل برنامهاش پخش میشد، حتی به دنیا نیامده بودند.
شرکت باب راس هنوز در حال رشد است. این شرکت مالک صدها کار اصل باب راس است که آدمهای زیادی به دنبالشان هستند. (تقریباً غیرممکن است که بتوانید یکی از نقاشیهایش را بخرید) کانال رسمی یوتیوب باب راس که شرکتش آن را میچرخاند، بیش از ۴ میلیون دنبالکننده و در کل بیش از ۳۶۰میلیون بازدید دارد. تصویرش روی اشیای گوناگونی چاپ میشود: رنگ و قلممو، تستر، جوراب، تقویم، عروسک، زیورآلات، و حتی چیا پت، گیاهی که به شکل موهای معروف او رشد میکند. بازیهای برند و سَریهای مداد و کتابهای کودک. هر سال هالووین که میرسد، هزاران آمریکایی کلاهگیسهایی با موهای فر به سر میگذارند و پالتهای نقاشی به دست میگیرند و در قالب شخصیت راس در مهمانیها شرکت میکنند. از وقتی ویروس همهگیر کرونا پخش شده و مردم جهان داخل خانههایشان خزیدهاند، دهها میلیون نفر سراغ قسمتهای قدیمی «لذت نقاشی» رفتهاند.
راز محبوبیت باب راس چیست؟
باب راس مصداق کامل آدمی است که حضورش آرامشبخش است.
میخواستم این ماجرای جادویی را درک کنم. میخواستم بفهمم چه چیزی در این مرد و این برنامه وجود دارد که برای آدمهای زیادی ورای فضا و زمان، جذاب است.
اینطوری بود که سر از آن مغازه لوازم تحریر درآوردم و قرار بود برای اولین بار از وقتی به مدرسۀ ابتدایی میرفتم، نقاشی بکشم. مثل جان، سالها بود باب راس را تماشا میکردم. برخلاف جان، هیچ وقت نقاشی همراه با او را امتحان نکرده بودم. همیشه راضی بودم که وقتی نقاش، منظرهای آرام از طبیعت را در کمتر از نیمساعت میکشید، تماشا کنم و به حرفهایش گوش بدهم اما شاید با استفاده واقعی از تکنیکش، میتوانستم چیز دیگری یاد بگیرم. شاید با تقلید از باب راس، بهتر میتوانستم باب راس را درک کنم.
جان نُه تکه رنگ مختلف را در نیمدایرهای روی کاغذ ضخیمی ریخت که کنار سهپایهام بود. قرار بود این کاغذ پالتم باشد. اسامی رنگها را همانطور که به خاطر میآوردم که راس در برنامهاش به کار میبرد: سرخ جوهر روناسی، قهوهای وَن دایک، زرد اُخرایی. جان توضیح داد که چطور رنگ را پخش کنم و آن را به انتهای موهای قلممو بزنم.
بعد زمان اولین چرخش قلمموی آغشته به رنگ روی بوم فرارسید: مقداری نارنجی روشن به شکل هشت انگلیسی تا نمایانگر خورشید باشد، در خط افق. جان همین حرکت را روی بوم خودش، چند قدم آن طرفتر نشان داد، تمام تلاشم را کردم تا از او تقلید کنم. اینکه میدیدم رنگ بهآهستگی روی بوم پخش میشود، هم فرحبخش و هم ترسناک بود. کار من اولش کمی بیریخت شد.
البته جان حتماً متوجه حالت مرددِ چهرهام شده بود، چون به من نگاه کرد و یکی از شعارهای محبوب نقاش معروف را نقل کرد: «میتونی انجامش بدی!»
اولین باری که باب راس را در تلویزیون دیدم خاطرم نیست، اما خاطرات واضحی دارم که وقتی بچه بودم، تماشایش میکردم. اگر بین کانالها میچرخیدم، هر زمان که موهای فرفری خاص او را میدیدم، نمیتوانستم توقف نکنم. مسحور کارش میشدم که قلممو را مثل چوب جادو میچرخاند و درختهای کاج ظریف و کوهستانهای باشکوه خلق میکرد. با صدای خراش نرم قلمویی که به بوم ضربه میزد و با صدای لطیفش هیپنوتیزم میشدم، صدایی که فقط یک ذره بلندتر از زمزمه بود و هر قدم را توضیح میداد و در هر فرصتی، بیننده را تشویق میکرد.
در هر قسمت از برنامه، راس هنرش را نهفقط به عنوان شیوهای از نقاشی لایهلایه، بلکه به مثابۀ شکلی از تسخیر زیبایی جاودانۀ جهان و زیستن آزادانه، صرفنظر از چالشهای زندگی، توضیح میداد. همانطور که بومش را با نور و رنگ پر میکرد، چیزهایی از این قبیل میگفت: «این تکه بوم، جهان شماست و روی آن میتوانید هر کاری که قلب تان میخواهد، انجام بدهید».
وقتی ابری میکشید، ممکن بود بگوید: « ابر یکی از رهاترین چیزها در طبیعت است» یا «ابرها شناورند و اوقات خوشی دارند». وقتی کاردکش را از روی لبه میچرخاند و کوهی صاف میکشید که نوکش برفی بود، گاهی به یک گوشه اشاره میکرد و میگفت: «این جا یک بز کوهی کوچک زندگی میکند، درست همینجا. مکانی هم لازم دارد که به آن بگوید خانه، درست مثل بقیۀ ما».
برنامه «لذت نقاشی» بار اول، از ۱۹۸۳ تا ۱۹۹۴ پخش شد و بیشتر از ۴۰۰ قسمت داشت. لذت نقاشی هم آموزشی بود و هم به همان اندازه تفکربرانگیز. راس انرژی مثبتِ خالص بود، آنهم در جهانی که اینطور چیزها در آن زیاد پیدا نمیشود. بعداً در زندگی شخصیام، وقتی داستاننویسی برای مجلات به شغل تماموقتم تبدیل شد، هر وقت نیاز به کمی الهام داشتم، قسمتهای قدیمی «لذت نقاشی» را تماشا میکردم. نوشتن میتواند تلاشی در تنهایی باشد و نویسندهها مستعد از دست دادن انگیزههایشان هستند. گاهی وقتی نیاز به کمی تشویق بیرونی دارم، سراغ دوست قدیمیام، باب راس میروم. صدای آرامشبخشش کمکم میکند سریع از سروصدای زندگی بگذرم و بر خلق چیزی جدید تمرکز کنم.
از قرار معلوم آدمهای زیاد دیگری هم چنین احساسی دارند. تا وقتی راس در تلویزیون بود، طرفداران زیاد و پرشوری داشت. در پایان دهۀ ۱۹۸۰، لذت نقاشی ۸۰ میلیون بیننده در سرتاسر جهان داشت و به گفتۀ داستانهای قدیمی روزنامهها، روزی ۲۰۰ نامه دریافت میکرد. کمی بعد از شروع پخش برنامه، شرکتی که راس با شرکای تجاری خود راه انداخته بود، شماره تلفن هشتصد را راهاندازی کرد که طرفداران میتوانستند با آن تماس بگیرند تا دربارۀ تکنیکهای نقاشی سؤال کنند: درختهای من تار میشود یا رودهایم مضحک به نظر میرسند یا رنگهایم طوری با هم مخلوط میشود که کارم را خراب میکند. گاهی آدمها فقط زنگ میزدند تا کلاً دربارۀ زندگی صحبت کنند.
با این همه طرفداری که راس داشت، جامعۀ معاصر هنر هیچ وقت او را جدی نگرفت چون او در تلویزیون بود. چون از تکنیک خیس در خیس استفاده میکرد: اینکه لایههای رنگ را روی بوم تلنبار کنی، قبل از اینکه هیچ کدام خشک شوند چون به نظر منتقدان کارش سطحی بود چون همهچیزش همانطوری بود که خودش بود.
ظاهراً مشکلی با این قضیه نداشت. در قسمتی از برنامۀ «فیل دوناهو شو»، میزبان جلوی تماشاگران حاضر در استودیو، به نقاش سیخونکی زد.
دوناهو فریاد زد: «با صدای بلند اقرار کن که کارهایت را هیچ وقت در هیچ موزهای نگاه نخواهند داشت».
راس با لبخند گفت: «نه. خب، شاید نگاه دارند، اما احتمالاً نه در موزۀ اسمیتسونین».
دوناهو پرسید: «چرا؟»
راس گفت: «هنر من برای همۀ آنهایی است که دلشان میخواسته رؤیایشان را روی بوم بیاورند. هنر سنتی نیست. هنر فاخر نیست. من هم تلاش نمیکنم به کسی بگویم که هست».
راس اولینبار زمانی وارد جریان اصلی فرهنگ عامه شد که ضبط تبلیغات امتیوی را در اوایل دهۀ ۱۹۹۰ شروع کرد. آن موقع، جذابیتاش کمی طنزآلود هم بود. اما با گذشت زمان، ستایش از باب راس تقریباً به شور و شوقی جهانی تبدیل شده است. مستند شبکۀ پیبیاس در سال ۲۰۱۱ با عنوان «باب راس: نقاش خوشحال»، مصاحبههایی با آدمهای مشهور از حوزههای مختلف را به تصویر کشید که طرفداران بدون خجالتِ او بودند.
بِرَد پِیزلی، ستارۀ موسیقی سبک کانتری، رو به دوربین گفت: «قبلاً همیشه باب راس نگاه میکردم. چیزی که یادم مانده، حس مثبتش است».
جِین سِیمور، بازیگر سریال پزشک دهکده، گفت: «به طور شگفتانگیزی نقاشی را راحت جلوه میدهد».
فیل دوناهو گفت: «ذاتاً هنرمند بود. بدون اینکه جلب توجه کند».
حتی در کامنتهای زیر ویدئوهای یوتیوب که معمولاً یکی از مسمومترین محلهای گفتگو در اینترنت است، تقریباً همۀ اظهار نظرها آکنده از قدردانی است. زیر ویدئویی که حدوداً ۳۰ میلیون بار دیده شده، نظرات برتر، چیزی با این مضمون هستند که «اگر همۀ معلمها مثل راس بودند، هیچکس شکست نمیخورد، هیچکس از نمایش کارش احساس شرمندگی نمیکرد، هیچکس وحشت نداشت که در کلاسهای هنری شرکت کند. او خیلی الهامبخش است!» و «نقاشی نمیکرد که نشان بدهد چه نقاش خوبی است. نقاشی میکرد تا نشان بدهد تو هم میتوانی نقاش خوبی باشی».
راس با برنامۀ لذت نقاشی خود که بالغ بر ۴۰۰ قسمت داشت، بیشتر از ۲۰۰ ساعت در قاب تلویزیون حضور داشت. با اینهمه، در تمام آن مدت، چیز چندانی از زندگی شخصی خود فاش نکرد. میگفت که بهترین مادر دنیا را داشته. میگفت پدرش نجاری یادش داده. (در همین فرایند بود که تکهای از انگشت اشارۀ دست چپش را از دست داد که گاهی در نماهایی از برنامه که پالتش را نگه داشته بود، قابل رؤیت بود). حیوانات کوچک متنوعی را به بینندگان معرفی میکرد که بیشتر سنجابها و پرندههای زخمی بودند که از آنها مراقبت میکرد تا سلامتشان را به دست بیاورند. گاهی پسرش، استیو، را دعوت میکرد تا نامۀ بینندهای را بخواند یا در یک قسمت، معلم جایگزین باشد. اما در کل، آدمی بسیار گوشهگیر بود. به نظرم بخشی از جذبهاش، ناشی از این واقعیت بود که زندگی شخصی پیچیدهاش هیچ وقت با کارش قاطی نشد. قسمت به قسمت، مثل ابوالهول، مرموز باقی ماند.
بخش زیادی از چیزی که دربارۀ باب راس میدانیم را میتوان از هنرش حدس زد. همیشه چشماندازهایی از طبیعت را با شکوه تمام نقاشی میکرد. مناظرش همیشه مملو از رنگ، آکنده از درخت و کوه و ابر و پر از حیوان بود. تقریباً هیچ وقت آدمها را نکشید.
گاهی اشاره میکرد که در مرکز فلوریدا بزرگ شده، جایی که میگفت یک بار قصد داشته تا در وان خانه، از بچه تمساح مجروحی مراقبت کند یا اینکه ۲۰ سال در نیروی هوایی بوده که ۱۲ سال از آن را در آلاسکا گذرانده. او عاشق کوههای برفی شد که بعداً به شکلی بسیار برجسته در هنرش نمود پیدا کرد. در آلاسکا هم بود که نقاشی را یاد گرفت و سریع فهمید که نقاشی را خیلی بیشتر از نیروی هوایی دوست دارد.
یک بار در برنامۀ «اورلاندو سنتینل» گفت: «لازمۀ شغل من این بود که آدم بدجنس و سرسختی باشی. خیلی از آن خسته شده بودم. به خودم قول دادم که اگر زمانی بتوانم از نیروی هوایی خلاص شوم، دیگر هیچوقت آنطور آدمی نباشم».
در سال ۱۹۷۵، شغل نیمهوقتش مشروبفروشی بود. یک روز، تلویزیون روی کانالی همگانی بود و برنامهای هنری را دید که مجری آن بیل الکساندر، نقاش تلویزیونی بانشاطی بود که لهجۀ آلمانی داشت. الکساندر به شکلی مشابه چیزی که لذت نقاشی به آن تبدیل شد، کل یک نقاشی را در کمتر از ۳۰ دقیقه تمام میکرد و تمام مدت با عباراتی مثل «با کل قدرت خلاقیتمان، فردای بهتری خواهیم ساخت!» مخاطبان را تشویق میکرد.
وقتی راس از نیروی هوای خارج شد، مشغول تدریس کلاسهایی در سرتاسر کشور برای شرکت الکساندر شد. در سال ۱۹۸۲، در حال برگزاری کارگاهی پنجروزه در ایالت زادگاهش، فلوریدا، بود که با آنت و والت کوالسکی آشنا شد. وقتی بزرگترین پسر خانوادۀ کوالسکی از دنیا رفت، والت، همسرش آنت را در کلاس نقاشی پنجروز با الکساندر ثبتنام کرد. آنت از فهمیدن اینکه نقاش آلمانی بهتازگی بازنشسته شده بود و گیر کسی افتاده بود که تابهحال اسمش را نشنیده، دلسرد شد. اگرچه، همان روز اول که با راس ملاقات کرد، در جا میخکوب شد. در پایان آن هفته، این زوج راس را برای شام دعوت کردند و از او خواستند از کارش در شرکت الکساندر استعفا بدهد و وارد تجارت با آنها بشود. میخواستند راس کلاسهایی در ویرجینیا، محل زندگی خودشان تدریس کند. او هم موافقت کرد.
آنها در روزنامهها تبلیغ کردند و راس نمایشهایی عمومی برگزار کرد و در مراکز خرید نقاشی کرد. او برای اینکه پول آرایشگاه ندهد، موهایش را فر موقت کرد. بعداً برای بقیه گلایه میکرد که چقدر از این ظاهر مو فرفریاش بدش میآمد، اما نمیدانست که دیگر نمیتواند تغییرشان بدهد، چون موهایش علامت تجاریاش بودند.
برنامۀ تلویزیونی سال ۱۹۸۳ شروع شد، وقتی راس و آنت سراغ یک شبکۀ تلویزیونی رفتند تا تبلیغی برای کلاسهایشان را ضبط کنند و آن شبکه او را به ضبط برنامهای ۱۳ قسمتی برای یک فصل دعوت کرد. هیچ پولی در میان نبود، اما آنها میدانستند که با همین کار میتوانند تقاضا برای کلاسها را افزایش بدهند. تا فصل دوم که در یک شبکۀ تلویزیونی دولتی در ایندیانا ضبط شد، فرمولی پیدا کرده بودند: پسزمینهای با پردۀ مشکی، که فقط راس و سهپایهاش در فضایی تا حد امکان صمیمی در آن حضور داشتند. کلاً خودجوش به نظر میرسید، اما او همیشه نسخهای کاملشده از نقاشیِ هر قسمت را درست بیرون کادر نگه میداشت که راهنمایش بود. او به آدمها میگفت تصمیم گرفته شلوار جین و پیراهن یقهدار سادهای بپوشد تا برنامه ویژگی بیزمانی خودش را حفظ کند.
طی چند سال بعد، شبکههای بیشتر و بیشتری سراغ این برنامه رفتند. بینندگان بیشتر، کلاسهای بیشتر، پیروان بیشتر. تا سال ۱۹۸۷، راس در کل کشور در رفتوآمد بود و تقریباً تمام سال به تدریس نقاشی مشغول بود. او و آنت اولین گروه از مربیان تأییدشده را راه انداختند تا از پس تقاضاها بربیایند. هر مربی در هر دو موضوع تکنیک و رویکرد آرامش آموزش میدید. طی چند سال بعدی، راس از الکساندر محبوبتر شد و در شبکههای بیشتری حضور داشت.
حالا که به عقب نگاه میکنیم، فهمیدن دلیل این محبوبیت آسان است. انرژیِ مثبت باب راس مُسری بود. وقتی کسی بتواند این مقدار از خودش خوشحالی آرامشبخش بروز بدهد، آدمهای دیگر را وا میدارد تا توجه کنند و در این سعادت شریک شوند. هر قسمت از برنامه به نظر کامل میرسد: آنچه به شکل چند ضربه روی بوم شروع میشود، خیلی زود به نگاهی گذرا و رنگارنگ به جهان تبدیل میشود. پیام راس پیشگویانه بود. بیشتر از یک دهه قبل از اینکه اکثر درمانگران به مراجعانشان بگویند که ذهنآگاه باشند و در لحظه حضور داشته باشند، راس به بینندگانش میگفت قدر هر دم و بازدم را بدانند.
آخرین ضبطهایش را که ببینید، متوجه میشوید کلاهگیس به سر دارد و بیشتر از حد معمول خسته است. اما روحیهاش همچنان بالاست. مردم تا روز ۴ جولای ۱۹۹۵، روزی که به دلیل سرطان دستگاه لنفاوی از دنیا رفت، حتی نمیدانستند که او بیمار است.
قسمتهای برنامهاش همچنان هر روز جایی در جهان در تلویزیونهای همگانی پخش میشود و محبوبترین برنامۀ نقاشی در تاریخ است. راس رنگ روغن و بوم را دوست داشت، و طنین واقعی این علاقه در صفحۀ نمایش پیداست. تا همین امروز، میلیونها نفر به ویدئوهایی که او ساخته است نگاه میکنند و ارتباط احساسی عمیقی با آنها حس میکنند. برای همین است که محبوبیتش به شکلی روزافزون بیشتر میشود؛ و هنرش در موزۀ اسمیتسونین قرار خواهد گرفت. در جولای ۲۰۱۹، موزۀ تاریخ آمریکای اسمیتسونین اعلام کرد که چهار نقاشی باب راس، سهپایهاش، دو دفترچۀ یادداشتش و تعدادی از نامههای طرفدارانش را به مجموعۀ دائمی خود اضافه میکند.
امروز، بیش از ۳۰۰۰ مربی رسمی با مجوز باب راس در جهان وجود دارند. هر کسی دلایل خودش را برای پیروی از مسیر راس دارد، اما چند موضوع دائماً مطرح میشوند. مربیانی که با آنها صحبت کردم، از احساس رضایت ناشی از سبک نقاشی او گفتند. چند نفر از خوشحالی به دلیل اشتراک پیامهای تشویقکنندۀ او با دانشآموزانشان حرف زدند. برای متعصبترین طرفدارانش، میزان محبوبیت او در سال ۲۰۲۰ هیچ جای تعجبی ندارد.
حالا بیش از همیشه، در دوران اضطراب و آیندههای نامشخص زندگی میکنیم. جهانمان سرشار از تعارض است. بیشتر سرگرمیهایمان پرسروصدا، دلهرهآور و پرتنش است. باب راس، با تمام سادگی ملایمش، پادزهری برای همۀ اینهاست. او روی بوم، راه فراری به طبیعتِ رویایی خلق میکند، و به ما فراغتی واقعی از تمام دردسرهای جامعۀ مدرن میدهد.
حتی والت و آنت کوالسکی، آدمهایی که کشفش کردند و شریکش شدند، گاهی از این علاقۀ مفرط و ماندگار به هر چیزی که ارتباطی با باب راس دارد، متحیر میشوند؛ اگرچه متعدند که او حسابی خوشحال میشد که چهرهاش را روی دستگاه وافلساز ببیند.
سال گذشته، والت به نیویورک تایمز گفت: «حتی نمیتوانیم کامل توضحی بدهیم که قضیۀ باب راس چیست.» آنت توضیح داد: «فقط میتوانم به روز اولی برگردم که در کلاس با او بودم. حس میکنم حالا کل جهان چیزی را میبیند که من دیدم».
دختر کوالسکیها، جُوان، رئیس شرکت باب است که همچنان در ویرجینیا مستقر است. شمارۀ تماس ۸۰۰ همچنان فعال است و هنوز همان نوع تماسگیرندههای صمیمی دهۀ ۱۹۸۰ را دارد. بیشتر اوقات، تماسگیرندهها پیغامی صوتی دریافت میکنند که قول جوابی فوری را به هر سؤالی میدهد.
هرچه بیشتر به سبک باب راس نقاشی میکشم، بیشتر میفهمم که تمام آن سالها دربار چه چیزی حرف میزد. نقاشی به این شکل، خلق چیزی از هیچ، کار نابی است. همینطور آدمی که دارای این حد از انرژی مثبت است.
ابتدا، فکر میکردم بیشههایی که میکشم، بیشتر شبیه فورانهای آتشفشانی چندرنگ به نظر میآیند. بعد نگران شدم که بعضی از درختهایم روی بوم، مثل لکههایی عجیبوغریب از کار درمیآمدند. در تمام سالهایی که باب راس را تماشا میکردم، هرگز بهدرستی نفهمیده بودم که چطور دقیق قلمموها را پر و خالی میکند، گاهی اصلاً درک نمیکردم. اگر نوشتنم شبیه نقاشیهایم بود، جملاتم این شکلی میشد: ااااااین جملۀ بددددی است. اما همزمان که تصویر با برف و آبگیری که نور روی سطحش بازتاب یافته بود، پر میشد، میتوانستم چند قدم به عقب بردارم و ببیینم که چطور بخشهای مجزا به تصویر بزرگتری اضافه شده بودند که وقتی نقاشی را شروع کردم اصلاً واضح نبودند.
مطمئناً اشتباهات زیاد، یا اتفاقهای بامزهای داشتم. اما چیزی نبود که جان نتواند کمکم کند پاکشان کنم یا با بوته، درخت یا تودهای از برف بپوشانمشان. میدانم که اصلاً شاهکار نیست، اما خیلی از نتیجۀ کار راضیام. بهنوعی خودم را غافلگیر کردهام. یکجورهایی میخواهم دوباره امتحانش کنم.
دیدن اینکه نقاشیام روی بوم تکمیل میشد، من را یاد چیزی انداخت. حسی داشت که کمی شبیه نوشتن یک داستان بود. گاهی، شاید به نظر غیرممکن برسد که کاغذی سفید را به چیزی تبدیل کنی که آدمها واقعاً از آن لذت ببرند. اما اولین قدم این است که باور کنی میتوانی انجامش بدهی. تنها راه رسیدن به آن نقطه این است که با مخلوطی از کلمات و علائم نقطهگذاری شروع کنی و همچنان که پیش میروی، لایه به لایه به ساختن ادامه بدهی.
به قول باب راس، حتی شاید چیزی زیبا بسازی.
ارسال نظر