داستانک / کفاش و کالسکه اش
می خواست غریبه باشد برای همه، راحت بود اینگونه که کسی او را نشناسد و تنها باشد.
با اینکه گاهی تنهایی گلویش را میفشرد و یک قدم تا مرگ فاصله اش می شد باز هم می خواست تنها باشد.
کالسکه کفاشی اش را دورتر از کافه میگذاشت و توی کافه می رفت و لذت میبرد که پیشکار مانند دیگران از او پذیرا میشود؛ انگار که آدمی بدطالع و بدبخت نیست.
دست خودش نبود که جایی به دنیا آمده بود که کسی دیده نمیشود و همچنین دست او نبود که پدرش فکر میکرد اگر کودکی بغلتاند در دنیا روزی اش را خداوند میدهد.
با خودش حرف میزد و در کوچه پس کوچه ها وقتی که همه رفته بودند خانه شان از خودش می پرسید: مگر تا الان داده است؟
هر روز دم دمای طلوع، کالسکه اش را برمی داشت و از کپرش بیرون می آمد و به شهر می رفت و مردمان را نگاه میکرد.
آن چشمان بی تحرک خیره به جلو در تلاش برای انکار وجودش، احساس میکرد با آن کالسکه دیده نمیشود.
گاهی گوشه ای در کنار جدولی مینشست و به چرخ های گرد کالسکه و به آن پاشنه کش و آن کفش پارچه ای ارزان قیمت که سال ها پیش پدرش از هتل کش رفته بود فکر میکرد که چه قدرتی در آنهاست که اینگونه مرا از چشم دیگران پنهان میکند.
هر بار سر ظهر که جلوی بانک می ایستاد و تعطیل شدن کارمندان را نگاه میکرد چشمانش به آن کیف های چرمی دست شان میخورد.
برایش زیبا می آمدند. برایش سوال شده بود چرا کسی کیفش را تمیز نمی کند؟ شاید برای اینکه میتوانند خودشان تمیز کنند!
پس چرا کفش هایشان را میدهند دیگری تمیز کند؟! این سوال سخت ذهنش را درگیر کرده بود. آخر کفشش را کارمندی داده بود وقتی دید با دمپایی در شهر راه میرود.
حتی خاطره ای داشت از یک احساس خاص؛ همان که همه به آن عشق میگفتند
چیزهای زیادی از آن شنیده بود.
میگفتند زن و مرد که عاشق میشوند وصلت میکنند اما این حرف برایش دردناک بود. خودش هم نمیدانست چرا.
شاید رنج و عذابش را گردن حاصل وصلت یک زن و مرد می انداخت.
آن روز اما احساسش کرد؛ همان روز که زنی با کفش های چرمی مشکی که سراسر گل آلود بود سراسیمه پیشش آمد و گفت: آقا من خیلی عجله دارم. جلسه ام 10 دقیقه دیگر شروع میشود. می توانی سریع دستی به اینها بکشی؟
اولین بار بود کسی او را می دید. بنیان تفکرش فرو ریخت. تا آن روز گمانش بر این بود که دیده نمیشود اما این زن او را دیده بود.
به یک نگاه عاشقش شده بود. کفش هایش را تمیز تمیز کرد. بین کار گونه هایش سرخ بود.
میترسید رویش را برگرداند و او را نگاه کند؛ دستانش می لرزید.
واکس می کشید و دستمال میکرد اما حیف که دیگر زمانش تمام شده بود.
10 دقیقه گذشته بود. زن بلند شد.
دلش ریخت، کفش ها را محکم در دستش گرفت.
زن گفت: آقا من باید بروم؛ متشکرم.
پولش را روی پایش انداخت.
دستش را دراز کرد اما او کفش ها را نداد.
گفت: جناب! با شمام. دیرم شده است. لطفا کفش ها را بدهید.
اما او کفش ها را در سینه اش گرفته بود و سراسیمه واکس می کشید.
فریاد زد: مگر کری؟! میگویم دیرم شده است. کفشم را بده.
دستش را دراز کرد و کفش ها را از دستش چنگ زد و رفت. دور شد و بعد دیگر نبود.
مرد سرش پایین افتاده بود. از گوشه چشمانش قطره اشکی به پایین سرید. به گونه اش رسید. دستانش توان پاک کردن آن را نداشت؛او که تا دیروز دیده نمی شد اکنون کسی او را دیده بود. قلبش آتش گرفته بود و جگرش می سوخت.
از جایش برخاست؛ کالسکه اش را گذاشت و رفت. فردایش کالسکه او را پیدا کردند. همینطور کفش هایش را که کارمند بانک به او داده بود اما خودش را نه.
امیرحسین دلشادی
ارسال نظر