داستانک / گذری از اشتباه بابای نوبر!

همون اولش پریدم قنادی محله‌مون و از همون‌جا شروع کردم به شیرینی پخش کردن. چقدر خوشحال بودم. توی این همه آدم فکر می‌کردم خوشبخت‌تر از همه هستم.

چند سال بود که زن‌ها روی دریا، عیب و ایراد می‌گذاشتند و ننه خدیجه غر می‌زد که پسرم اجاق کوره! دریا شده بود شمع و من پروانه. احساس می‌کردم اون از اینکه به‌خاطر بچه برام عزیز شده زیاد راضی نیست اما چه کنم که داشت آبروم پیش دوست و آشنا می‌رفت. قبل از این، همه جا می‌گفتند محمود پسر تقی پهلوون بچه‌دار نمی‌شه! ای خدا قربون کرمت! همیشه، به یادت بودم. 9 ماه خیلی زود آمد و رفت.

صدای گریه‌های سالارخان‌ امون‌رو از ما گرفت، شب و روز نداشتم، وقتی از سر کار بر می‌گشتم خونه از گریه‌های این بچه می‌زدم بیرون، چه شب بیداری‌های اجباری، بعضی وقت‌ها به خودم و ننه خدیجه و دوست و آشنا لعنت می‌فرستادم، آخه این چه سفره‌ای بود که برام پهن کرده بودند.

این قدر بچه رو بغل نکرده بودم که نمی‌دونستم روی گونه راستش یک خال قهوه‌ای خوشگل است. بعضی وقت‌ها با شنیدن خنده‌اش روی صورتش سرک می‌کشیدم اما از ترس اینکه باز جیغ و دادش بلند بشه اصلا طرفش نمی‌رفتم. خلاصه تا اونجا که یادم می‌یاد من به جای دست نوازش کشیدن به سر و صورت سالارخان یا از اون فرار می‌کردم یا یک سیلی خشک و خالی نثارش می‌کردم.

سالار 3 ساله بود و من با اون غریبه بودم، بچه‌ام بلد نبود بابا بگه. بعضی وقت‌ها دریا با گریه می‌خواست به اون بچه توجه کنم. من فقط از این خوشحال بودم که سالار با به دنیا اومدنش منو پیش فامیل سربلند کرد. هر روز می‌گذشت و من بی‌توجه به سالارخان به کارم ادامه می‌دادم.

یواش یواش کارم شده بود کتک زدن سالار، اگه حتی یک کلمه از زبون دریا گلایه‌ای نسبت به سالار می‌شنیدم، انگار کیسه بکس گیر آوردم. شروع می‌کردم به کتک زدنش. وقتی اولین سیلی رو به صورتش می‌زدم دیگه حالا حالاها دست بردار نبودم. اینقدر می‌زدمش که خودم خسته می‌شدم.

دریا چند باری می‌اومد جلو که نذاره من بچه‌ رو بزنم اما من اونم قاطی سالار می‌کردم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کردم سالار نباید دنیا می‌اومد، اونو اضافه می‌دونستم. هر وقت دریا می‌گفت برای بچه چیزی بخرم با اون دعوا می‌کردم و تا اونجا که می‌دونستم زنم دور از چشم من برای سالار وسایل می‌خرید.

دیگه وقت مدرسه رفتن سالار بود، اصلا کاری با درس و مشقش نداشتم. یادم می‌یاد یه روز دفترشو آورد جلوی من، همه نمراتش 20 بود و معلمش نوشته بود که «بابا یه جایزه به بچه بده!» من وقتی دفترو دیدم اونو به گوشه‌ای پرت کردم، سالار اون شب خیلی گریه کرد و من برای اینکه بتونم بخوابم اونو انداختم توی انباری!

عجب سنگدلی بودم و خودم خبر نداشتم، این جور بابا داشتن هم نوبره به خدا! سالار انگار فهمیده بود من با اون اصلا کاری ندارم، سعی می‌کرد طرف‌های من آفتابی نشه! هروقت منو می‌دید یک سلام خشک و خالی می‌داد و یه جورهایی خودشو گم و گور می‌کرد. منم کاری با اون نداشتم، صبح‌ها یه جیب خرجی می‌گذاشتم روی طاقچه و می‌رفتم سر کار.

دریا هم از من روی می‌گردوند، بعضی وقت‌ها حرف‌هایی می‌زد که فکر می‌کردم حق با اونه اما نمی‌دونم چرا اصلا به اون حرف‌ها بها نمی‌دادم و باز کار خودم رو می‌کردم. صبح‌ها وقتی می‌خواستم برم سر کار می‌دیدم کفش‌هام مرتب و واکس‌زده است و همیشه جوراب‌های دیروزم شسته و تمیز روی بند لباس بود.

از اینکه دریا اینقدر مرتبه خوشحال بودم اما هیچ وقت به روش نمی‌آوردم، فکر می‌کردم پررو می‌شه! سالار دیگه 20 ساله شده بود، تا اونجا که شنیده بودم اون تونسته بود توی دانشگاه قبول بشه. البته سال اول هم قبول شده بود اما اون دانشگاه دولتی نبود و چون می‌دونست من پولی برای تحصیل نمی‌دم اینقدر خونده بود تا بتونه به یک دانشگاه دولتی بره.

با وجود اینکه پسرم دیگه برای خودش مردی شده بود اما باز هم گهگاهی از من کتک می‌خورد، سر مسائل هیچ و پوچ و اکثرا به خاطر هواخواهی از مادرش. قبول داشتم که اخلاقم تند بود اما کوتاه نمی‌اومدم.

یه روز وقتی با دریا به خاطر مهمونی که سالار داشت دعوا می‌کردم اون با شنیدن سر و صدا از اتاقش بیرون اومد و با التماس از من خواست آروم باشم. سالار می‌گفت که اگه دوستش صدامو بشنوه آبروش می‌ره. من دیگه زعفرونی زعفرونی شدم، رفتم توی اتاق سالار و از پسر جوونی ‌که آروم گوشه‌ای نشسته بود خواستم بزنه به چاک! اما این دفعه فرق می‌کرد؛ سالار اومد روبروم ایستاد و با بلند کردن صداش به من اعتراض کرد.

خوشم باشه، پسرم صداش را بلند می‌کنه، اونم به من، بابا محمودش، چشمتون روزگار بد نبینه، دستمو بلند کردم تا بزنم توی صورت سالار که چشمم سیاهی رفت و احساس درد شدیدی روی گیجگاهم کردم. وقتی به هوش اومدم لامپ‌های مهتابی سفیدی رو بالای سرم دیدم.

مطمئن بودم که اونجا خونه نیست، به خودم تکانی دادم، احساس درد شدیدی روی بازوم کردم و چشمم به میله‌ای افتاد که سرم روی اون آویزان بود. هنوز نمی دونستم چه اتفاقی افتاده تا اینکه گرمی خاصی رو روی سینه‌ام احساس کردم.

سرم رو کمی بالا گرفتم، سالار رو دیدم که دستش روی سینه‌ام بود و صورتش روی تخت، اون آروم خوابیده بود. چه احساس خوبی داشتم. اولین بار بود که خال قهوه‌ای پسرم رو می دیدم. پلک هاش خیس بود و چند قطره اشک روی گونه‌هاش افتاده بود.

دستش گرمای خاصی داشت، چقدر این پسر مهربون به نظر می رسید، چه عشق زیبایی بود که سال‌ها من اونو از خودم رونده بودم. وقتی از بیمارستان مرخص شدم دیگه از این رو به اون رو شده بودم؛  سالارخان نور چشمم شده بود و دریا ملکه قصر قلبم. الان که فکر می کنم می بینم چه اشتباهی می کردم و چه غلطا که انجامشون نمی دادم، همیشه از زن و بچه‌ام شرمنده‌ام اما چه کنم که  روزگارم اون بود!

مینو کیا