داستانک "ناسا"

همیشه دوست داشتم فضانورد بشم اما قسمت نمی‌شد. بالاخره شنیدم یکی از همسایه‌های قدیممون تو کار ناساست. با کلی زحمت پیداش کردم یک مغازه جنوب شهر چند تا ماکارونی و نوشابه و پفک تنها چیزی بود که داخل مغازه‌اش به چشم می‌خورد. تعجب کردم گفتم نکنه جاسوسه! مغازه واسه ردگم‌کنی‌ شه. سلام کردم آروم در گوشش گفتم شنیدم تو کار ناسا هستی لبخندی زد و گفت تو هم؟ گفتم آره. یک بسته سبزرنگ گذاشت کف دستم گفتم این چیه؟ می‌خوام برم فضا. اونم گفت خیالت تخت فضای فضایی تا یک ساعت دیگه.

خداحافظی کردم و الان خونه‌ام فکر می‌کنم یه کم خاک ماه بهم داده اما چقدر بدبو و کثیفه فکر می‌کنم می‌خواسته بهم بگه کره‌های دیگه سبز و بدبو هستن راستش دیگه حالم از ناسا و فضا بهم می‌خوره باید دنبال کار دیگه‌ای باشم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

0939---5632