داستانک "حسود"

همیشه به دست‌های پرالنگوی بهاره حسودیم می‌شد. به اینکه بابای من یه اغذیه‌فروش ساده است و بابای بهاره یه طلافروشی بزرگ داره. همیشه به بهاره حسودیم می‌شد چون فکر می‌کردم به لطف بابای طلافروشش صاحب جدیدترین و قشنگ‌ترین زیورآلاته! دو روز قبل وقتی به مناسبت تولدم بهاره بهم یک دستبند لنگه دستبند خودش داد. باورم نمی‌شد که یه دوست چقدر واسه رفیقاش مایه بذاره و بهشون دستبند طلا بده ولی وقتی بهاره گفت که دستبند رو از بدلیجات سرکوچه‌شون خریده و تعویضم داره مثل یخ وارفتم. بعدا بهاره گفت که باباش واسه امنیت بیشتر بهش اجازه نمیده طلا داشته باشه و بهاره هم محض اینکه دلش خوش باشه کوهی از بدلیجات از خودش آویزون کرده. اون روز تا خونه به فکرای خودم راجع به بهاره ریسه رفتم و دیدم سهم من و خانواده‌ام از شغل بابام حداقل یه ساندویچ یه نونه در ماه هست ولی حکایت بهاره همون حکایت کوزه‌گر و کوزه شکسته است و سهمش از شغل باباش النگوی بدلی مغازه سر کوچشونه!برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

دختر بهار/ 0915---1964