طلاق غیابی پایان کج راهه زندگی شد! / فاطمه تازه عروس یک سرباز بود!

به گزارش رکنا، می‌خواست کوتاهی‌های گذشته را جبران کند، باید پیروز می‌شد و سربلندی فاطمه، برای او خیلی مهم بود، دوره آموزشی تمام نشده بود که با مرگ پدرش سیاهپوش شد، پدرش مغازه‌ بقالی داشت و علی  همیشه در آنجا پاتوق دوستانه راه انداخته بود.

روز به روز بقالی از رونق افتاد تا اینکه علی ، به خاطر سرپرستی مادرش کفالت گرفت و زودتر از موعد ازخدمت سربازی ترخیص شد و به خانه رفت.

همه اعضای خانواده دور سفره نشسته بودند و فاطمه از بازگشت شوهرش خوشحال بود که علی  چند سرفه‌ای کرد و رو به خواهر و برادرانش گفت:« می‌خواهم رونق بقالی را به آن بازگردانم اما نیاز به یک وام دارم و می‌دانم دلتان مهربان‌تر ازآن است که بخواهید دست رد به سینه‌ام بزنید.»

حرف‌های شیرینی زد، وقتی سکوت کرد همه پذیرفتند مغازه بقالی را به او بفروشند به شرط آنکه ارثیه آنان را قسطی و بعد از یک سال بپردازد.

وقتی کرکره مغازه بالا رفت، دکوربندی آن عوض شد، مواد مکمل غذایی برای ورزشکاران زیبایی اندام پشت ویترین قرار گرفت، فکر خوبی داشت چون که دقیقاً در 50 متری مغازه پدرش باشگاه پرورش اندام بود و او با خیلی از ورزشکاران دوست بود.

در خدمت با پسری آشنا شده بود که دست به جعل خوبی داشت و این ابتکار را نیز مدیون او می‌دانست سراغ عباس رفت و خواست دست به کار شوند، قوطی‌های مشابه به قوطی‌های مواد مکمل با برچسب‌های جعلی مخفیانه داخل مغازه انتقال داده می شد.

شب‌ها آن دو مولد مکمل‌های اصل را با نان پودر شده مخلوط می‌کردند و در بسته بندی ‌های جدید به فروش می‌رساندند، سود خیلی زیادی داشت و بدون اینکه به کسی ضربه ای بزنند و آسیبی به آنان برسد به ثروت باد آورده‌ای می‌توانست برسد.

در کمتر از یک‌سال پول زیادی به دست آورد به گونه‌ای که هنوز عید نشده بود همه ارثیه را به خواهر و برادرانش پرداخت کرد.

همه تعجب کرده بودند اما علی  ایده های تازه‌ای داشت فاطمه از اینکه شوهرش توانسته بود خط بطلانی به همه پیش بینی‌های خانواده‌اش بکشد خوشحال بود اما مادر علی  هر جا می‌نشست ابراز نگرانی می‌کرد و دایماً با نصیحت از پسرش می‌خواست تا خدا را فراموش نکند.

روز به روز وضعیت مالی علی ، بهتر می‌شد تا اینکه به فکر دایر کردن شرکت سرمایه گذاری افتاد و با دادن آگهی در روزنامه ها و با وعده وعیدهای زیادی از مردم خواست مشارکت‌های مالی در کمتر از 6 ماه پول خود را به 6 برابر افزایش دهند.

با سرازیر شدن پول مردم در حساب‌های علی  او به سرمایه‌گذاری‌های مختلف در زمینه‌های ساخت و ساز و تجارت کامپیوتر پرداخت، به اندازه‌ای سرش شلوغ شده بود که گاهی شب‌ها نیز به خانه نمی‌رفت و فاطمه دل نگران به چارچوب در چشم می‌دوخت.

رفته رفته، شرکتش به صورت زنجیره‌ای شاخه داد و کارمندان زیادی استخدام کرد همه او را مهندس صدا می زدند و از سویی چند وکیل خبره استخدام کرده بود تا در صورت شکایت برخی از مشتریان که 6 ماه بعد با بهانه جویی تنها اصل پول وی را به او بازی می‌گرداندند، بتواند همه مشکلات را حل کنند.

روز به روز حساب‌های بانکی علی ، پرتر می‌شد و رابطه عاطفی اش با فاطمه رو به سردی می‌رفت، مادرش هم شاهد این اتفاقات بود، فاطمه چندباری شب‌هاکه علی  به خانه بازمی‌گشت می‌نشست تا درد دل کند اما گوش شنوایی نبود.

خیلی از شب‌ها به بهانه اینکه در شرکت‌هایش باید بماند به خانه سر نمی‌زد  و گاهی حتی یادش می‌رفت تماس بگیرد، فاطمه دلش به روزهایی که علی  سرباز بود و گاهی به مرخصی می آمد تنگ شده بود، او نمی‌دانست که علی  برای اینکه روز به روز ثروت شرکت‌هایش را بیشتر کند با دختر یک تاجر بزرگی سرسفره عقد نشسته و شیرینی هم خورده است.

علی  نمی‌خواست در خانه‌اش به فاطمه بگوید که دیگر جایی برای او نیست و باید ترک خانه شوهر کند به خاطر همین به وکلایش ماموریت داد با ادامه دادخواست طلاق بدون اینکه او با فاطمه رو در رو شود، شرایط جدایی را فراهم کند.

فاطمه باور نمی‌کرد، مادر علی  به خاطر حمایت از عروسش سیلی آب‌داری به صورت پسرش زد اما فایده ای نداشت، او حاضر بود کلی پول و ثروت به فاطمه بدهد تا او از زندگی‌اش بیرون برود.

صدای گریه های فاطمه را هیچ کس نشنید، دوست نداشت آه بکشد و نفرین کند علی ، او را از خود رانده بود و این تفاوتی با مرگ نداشت.

وقتی مادر علی  سرخاک عروس سفر کرده‌اش به گریه افتاد، دست به آسمان گرفت و ناله‌ای کرد، علی  سیاه‌پوش با دسته گل گرانقیمتی در 10 قدمی جمعیت ایستاده بود، هیچ کس ندید که او گریه کند، او بیش از اینکه در فضای عزاداری باشد با موبایل حرف می زد و ...

هنوز یک سال نگذشته بود که وقتی علی  از سفر خارج به ایران بازگشت، در ایست بازرسی فرودگاه از سوی پلیس دستگیر شد.

باور نمی‌کرد، او به اتهام مفاسد اقتصادی و کلاهبرداری‌های پی در پی، رشوه‌دادن و پرونده سازی‌های واهی بازداشت شد و تحت بازجویی قرار گرفت.

وکلایش به هر دری زدند نتوانستند کاری انجام  دهند، همه اموالش مصادره شد و او به زندان افتاد، حکم سنگینی داشت به طوری که حتی یک وجب از دارایی‌اش برای او نماند و همه به مالباختگان بازگردانده شد.

وقتی در زندان به انتظار ملاقاتی نشسته بود، این مادر پیرش بود که پشت شیشه گوشی در دست می‌گرفت تا صدای غم زده علی  را بشنود، سراغ الهه را گرفت مادر از عروس پولدارش خبری نداشت.

چند ماهی طول نکشید که طعم طلاق غیابی به دستش رسید، الهه به راحتی از او جدا شد جایی برای گله‌مندی نداشت، او همان کاری را کرد که علی  برسر فاطمه آورده بود.

وقتی از زندان آزاد شد، حتی پولی برای خوردن یک ساندویچ نداشت، سرخاک فاطمه رفت و به گریه افتاد و فریاد زد مرا ببخش !