وقتی غیر منتظره وارد خانه شدم هستی و شوهرم را در وضعیت زشت دیدم
رکنا: هیچ کس جز خودم در بروز این حوادث مقصر نیست. اشتباهم در انتخاب دوست و غفلت از زندگی مشترکم با «نصرت» و همچنین شرکت در میهمانی های مختلط در حالی زندگی ام را در آستانه نابودی قرار داد که همسرم برای اولین بار کتکم زد و دستم را شکست...
زن 27 ساله درحالی که گواهی پزشکی قانونی برای اثبات شکستگی دستش را به همراه داشت درباره چگونگی وقوع درگیری به کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد گفت: 22 ساله بودم که به عقد نصرت درآمدم. او کارمند یکی از مراکز درمانی بود و شخصیتی آرام و متین داشت اما برخلاف او من دختری پرهیجان و پرجنب و جوش بودم. دوران نامزدی ما 2 سال به طول انجامید و ما در حالی زندگی زیر یک سقف را آغاز کردیم که من دوست داشتم بیشتر اوقاتم را در بیرون از منزل بگذرانم.
این بود که برای تخلیه هیجانات روحی و با اجازه همسرم در یک باشگاه ورزشی ثبت نام کردم و با ورزش های رزمی سعی می کردم خودم را به رخ دیگران بکشم.
در همین روزها بود که با «هستی» آشنا شدم. او زنی 28 ساله و مطلقه بود که ساعات زیادی را در باشگاه می گذراند. دوستی من و هستی خیلی زود صمیمانه شد به طوری که بیشتر اوقات را در کنار یکدیگر می گذراندیم.
حتی او برخی از شب ها را نیز در منزل ما سپری می کرد و همواره با یکدیگر به خوشگذرانی می پرداختیم و در میهمانی های مختلط شرکت می کردیم.
رفاقت ما آن قدر صمیمی شده بود که همه جزئیات زندگی ام را برای هستی تعریف می کردم و تقریبا از نصرت غافل شده بودم. همسرم از این وضعیت ناراحت بود و مدام مرا سرزنش می کرد تا روابطم را با هستی قطع کنم ولی باز هم به طور پنهانی با او در ارتباط بودم و به رفتارهای گذشته ام ادامه می دادم.
مدتی بعد ناگهان رفتار و گفتار همسرم درباره هستی کاملا تغییر کرد. او در یک چرخش ناگهانی از اعتقاداتش، از من می خواست تا به رفاقت با هستی ادامه بدهم و همواره از خوبی های او سخن می گفت.
من هم بدون آن که به این تغییر رفتار مشکوک شوم از این موضوع خوشحال بودم تا این که یکی از دوستان مشترک من و هستی ما را به یک میهمانی مختلط در خارج از شهر دعوت کرد.
نصرت طبق معمول به بهانه کشیک در مرکز درمانی این دعوت را نپذیرفت. هستی هم عنوان کرد که بیمار است و نمی تواند به میهمانی بیاید. به ناچار به تنهایی سرقرار رفتم اما به دلیل آماده نبودن ویلا، این میهمانی چند ساعت به تاخیر افتاد.
من این فرصت را غنیمت شمردم و به طرف منزل هستی به راه افتادم تا او را برای رفتن به میهمانی راضی کنم چرا که گوشی او خاموش بود و به تلفن هایم پاسخ نمی داد. وقتی با کلیدی که در دست داشتم وارد منزل هستی شدم چشمانم از تعجب گرد شد.
خودروی همسرم داخل حیاط، پارک بود و آن ها با یکدیگر در حال رقص و پایکوبی بودند. تازه فهمیدم که روز تولد همسرم است. نصرت گفت: هستی کم توجهی تو به زندگی مشترکمان را جبران کرده است. از شدت عصبانیت با 110 تماس گرفتم اما او کتکم زد و دستم را شکست ای کاش ...
ارسال نظر