شهادت سحر حق جو سیاهپوش حاج قاسم در پرواز اوکراین / خواهر سحر چه گفت؟ + عکس

به گزارش رکنا، خواهر سحر می‌گفت:«ما اصلاً دنبال مقصر نیستیم. اشتباهی صورت گرفته. هر انسانی ممکن است اشتباه کند. اگر حادثه سقوط هواپیما هم نبود، سحر به شکل دیگری می‌رفت، ممکن بود با تصادف از دنیا برود. در آن صورت هم مرگ سحر را گردن آن راننده نمی‌انداختیم.»

 شنیده‌ام از اقوام «سحرناز حق‌جو»، یکی از شهدای سانحه هواپیمای اوکراینی است و روایتی خاص از ماجرا دارد. شماره‌اش را با چند واسطه پیدا می کنم. تردید دارم در این شرایط حساس با او تماس بگیرم یا نه. اما تمام خانواده مرحومه حق‌جو، ساکن کانادا هستند و تنها راه اطلاع از شرایط خانواده و کسب اطلاعات از آن عزیز ازدست‌رفته، همین است. دلم را به دریا می‌زنم و شماره را می‌گیرم.

السا سقوط هواپیما

انتظار هر واکنشی را دارم جز مواجهه با یک صدای آرام و لحن محزون اما محترمانه و منصفانه. «امین غفوری» با آرامش توضیحاتی کلی درباره زندگی مرحومه حق‌جو می‌دهد، ضمن اینکه مرا برای دریافت روایت‌های کامل‌تر به مادرش ارجاع می‌دهد. گرچه این اتفاق را تلخ می‌داند اما می‌گوید: «اتفاق ناگواری که افتاد، یک اشتباه غیرعمدی بود. همین‌که سردار حاجی‌زاده به نیابت از طرف سپاه، این موضوع را پذیرفت و بابت آن عذرخواهی کرد،‌ نشانه مردانگی و مرام ایشان است. این،‌ تنها اعتقاد من نیست. خواهر مرحومه سحر حق‌جو هم در تماس تلفنی که داشتیم، گفت: این یک اشتباه سهوی بوده و ما از کسی گله نداریم.»

ایران، مکه و کانادا؛‌ همه‌جا عاشق خدا

«سحرناز و 2 خواهر بزرگترش کم سن و سال بودند که خانواده‌اش به خارج از کشور مهاجرت کردند؛ شاید حدود 30 سال قبل. چند سال در ایرلند زندگی کردند و خواهر چهارم‌شان هم همان‌جا به دنیا آمد. بعد از آن بود که به کانادا رفتند و در آن کشور ساکن شدند. در همه این مراحل،‌ مادر خانواده -که خاله مادرم بود- حال و هوای خاصی داشت. او خانم باایمانی بود که به‌راحتی نمی‌توانست از وطن دل بکند و در کشوری غیرمسلمان زندگی کند. خوب یادم است که ماجرای مکه‌رفتنش در سال‌های جوانی، نقل محافل خانوادگی‌مان بود.

مادر سحرناز وقتی در 30 سالگی به خانه خدا مشرف شده‌بود، مدام به همراهانش می‌گفت: "نمی‌شود همین‌جا یک گوشه‌ای قایم شویم و برنگردیم؟ من دوست دارم پیش خدا بمانم". تلخی و سختی مهاجرت را حرف‌های یکی از آشنایان برای مادر سحرناز، بیشتر کرده‌بود وقتی گفته‌بود: "چطور می‌خواهید بروید بلاد کفر...؟" قلب او آنقدر آزرده شده‌بود که پیش خودش می‌گفت: "خدایا یعنی من دارم کار بدی می‌کنم؟" همان سال‌ها برایمان تعریف کردند که همان شب در خواب دیده‌بود در آسمان دو آیه قرآن نوشته شده.

سقوط هواپیما سحر حق جو

در آن آیات به او بشارت داده‌بودند که: ما تو را تنها نمی‌گذاریم. تو در این راه،‌ ثابت‌قدم می‌مانی و در این مسیر به تکامل می‌رسی (نقل به مضمون)... گذر زمان هم ثابت کرد این خانواده، چه اصالت و ایمانی دارد. در تمام سال‌هایی که در ایرلند و کانادا زندگی کردند، هیچ تغییری در آنها به وجود نیامد؛‌ همیشه پایبند به نماز و روزه بودند و حجاب کاملشان،‌ زبانزد بود.»

«مهدیه عبدی»،‌ مادر آقای غفوری و دختر خاله مادر مرحومه «سحرناز حق‌جو» همین‌قدر صمیمی،‌ با آرامش و طمأنینه و بی‌مقدمه،‌ دست ما را می‌گیرد و با داستان زندگی خانواده سحرناز همراه می‌کند: «پدر سحرناز که دغدغه‌های همسرش و تردید او را می‌بیند، ازآنجاکه از علاقه بی‌حد او به خانه خدا باخبر بود، به او می گوید: "برخلاف ایران که باید سال‌ها در نوبت حج تمتع بمانی،‌ در کشورهای اروپایی چون تعداد متقاضیان خیلی کمتر است،‌ خیلی راحت‌تر می‌شود برای این سفر اقدام کرد. اگر برویم آنجا،‌ هر وقت دوست داشته‌باشی،‌ می‌فرستمت حج تمتع." همین هم شد. وقتی بعد از چند سال سکونت در ایرلند،‌ در کانادا ساکن شدند، توفیق تشرف به حج تمتع،‌ نصیب مادر سحرناز شد و او در 37 سالگی حاجیه خانم شد. اما انگار خدا حرف دل او را شنیده‌بود وقتی می‌گفت: "دوست دارم پیش خدا باشم" که در همان سفر در مکه، مننژیت گرفت و از دنیا رفت. مادر سحرناز را پشت مسجد "خیف" دفن کردند و او برای همیشه همسایه خانه خدا شد.»

موقع اذان،‌ دلتنگی‌ام برای ایران، دوچندان می‌شود

«4 دختر خانواده هم پا جای پای مادر گذاشتند. آن‌ها که در زمان مرگ مادر، کوچک‌ترینشان 4 ساله بود، در ایمان و عشق به خدا،‌ شبیه مادر شدند و با همین باورها قد کشیدند. از سحرناز برایتان بگویم که با آن دل مهربانش،‌ تمام همّ‌وغمّش این بود که دل دیگران را شاد کند. اصلاً نمی‌توانست ناراحتی کسی را ببیند. خط قرمزش هم بدگویی پشت سر دیگران بود. همیشه حجابش کامل بود، نماز اول وقتش ترک نمی‌شد و اغلب اوقات باوضو بود. همیشه می‌گفت: "خوش به حال شما. اینجا در ایران،‌ هر وقت اذان بدهند،‌ راحت می‌توانید در هر خیابانی که هستید،‌ به مسجد بروید و اول وقت نماز بخوانید. اما ما آنجا وقتی در خیابان هستیم و صدای اذان می‌آید، غصه‌مان می‌شود که جایی نداریم نمازمان را در آن بخوانیم." سحر و خانواده‌اش خیلی هم مقید به شرکت در نماز جمعه بودند و همیشه در این مراسم در کانادا شرکت می‌کردند.»

سحرناز هم مثل مادرش، معلم خوبی برای دختر نازنینش بود و نیکی‌ها را همان‌قدر قشنگ و دوست‌داشتنی به او منتقل کرده‌بود: «اِلسا، دختر 8 ساله سحر هم مثل خودش، با تمام قلبش به خدا و خوبی‌ها ایمان داشت. نمی‌دانید با چه ذوقی از 9 سالگی‌اش حرف می‌زد. این بار که آمده بودند ایران، از سفر مشهد یک سوغات ویژه هم با خودش می‌برد. می‌گفت: "بریم کانادا، وقتی 9 سالم بشه، بابا می‌خواد برام جشن عبادت بگیره. برام چادر هم خریده. دیگه می‌خوام چادر سر کنم و برم نماز جمعه."

روزهای خوش بازگشت به خانه با چاشنی فعالیت رسانه‌ای

«سحرناز که دختر سوم خانواده بود، رفت‌وآمد زیادی به ایران داشت تا اینکه همین‌جا ساکن شد و به‌دلیل تسلطش به زبان انگلیسی، به‌عنوان گوینده خبر انگلیسی در شبکه خبر مشغول کار شد. مدتی بعد هم وارد بخش سیمای انگلیسی شبکه سحر شد و هم به‌عنوان گوینده و هم مجری برنامه تلویزیونی در این شبکه بین‌المللی فعالیتش را ادامه داد.»

«اِلسا»، دختر مرحومه «سحر حق جو» که در سانحه هوایی همراه مادرش بود

خانم عبدی مکثی می‌کند و در ادامه از چرایی مهاجرت مجدد مرحومه حق‌جو اینطور می‌گوید: «ازدواج سحرناز هم در ایران سرگرفت و چند سالی هم با همسر و تک‌فرزندش همین‌جا زندگی کردند. اما دلتنگی برای پدر و 3 خواهرش، دوباره او را راهی غربت کرد. سحرناز با اینکه عاشق ایران بود و شرایط خوبی هم اینجا داشت اما یک چیز کم داشت. همیشه می‌گفت: "نمی‌توانم دوری خواهرهایم را تحمل کنم. از طرف دیگر، چون خودم تمام عمر از خاله‌هایم دور بودم،‌ دوست ندارم دخترم هم همیشه با این حسرت دست‌وپنجه نرم کند." خلاصه خانواده 3 نفری سحرناز از 4 سال قبل در کانادا ساکن شدند اما ارتباطشان با ایران قطع نشد و برای دیدار با اقوام هر دو سال یکبار به ایران می‌آمدند. امسال هم در تعطیلات ژانویه، آمده‌بودند با فامیل و دوستان تجدید دیدار کنند که...»

به احترام سردار ایرانی،‌ لباس مشکی پوشیده‌ام

«همسر سحرناز برای رسیدگی به امور کاری‌اش حدود یک هفته زودتر به کانادا برگشت اما سحر و دخترش – اِلسا – ماندند تا کمی بیشتر در کنار اقوام باشند. دوشنبه هفته قبل سحرناز یک مهمانی گرفته‌بود تا همگی دور هم باشیم و دیدارها تازه شود. وقتی ماجرای ترور سردار سلیمانی پیش آمد و مراسم تشییع در تهران به روز دوشنبه موکول شد، ما و گروهی از اقوام گفتیم: سحر جان!‌ ما می‌خواهیم در مراسم تشییع شهید سلیمانی شرکت کنیم. امکان دارد زمان مهمانی را تغییر بدهی؟ با موافقت سحر، مهمانی در روز یکشنبه برگزار شد. ما با لباس مشکی به مهمانی رفتیم. وقتی سحر را هم سیاهپوش دیدیم، با تعجب علتش را پرسیدیم. گفت: "من مثل شما سردار سلیمانی را نمی‌شناختم اما این چند روز شنیدم خیلی انسان خوبی بوده. به همین دلیل به احترام ایشان، من هم لباس مشکی پوشیده‌ام."»

سحر رستگار شد...

چه سری است، فقط خدا می‌داند. سحرناز هم مثل مادرش، درست در 37 سالگی آسمانی شد. آن هم در روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به خدا نزدیکتر شده‌بود و مثل مادرش برای ملاقات خدا بی‌تاب بود. مهدیه عبدی سری به حسرت تکان می‌دهد و می‌گوید: «یکی دو شب قبل که با "سعیده"، خواهر سحرناز تلفنی صحبت می‌کردم، می‌گفت: نمی‌دانی سحر در این اواخر چه حال‌وهوایی داشت! 2 سال بود سلسله سخنرانی‌های معنوی را گوش می‌داد که محورش این بود که ما باید به خدا برسیم. نمی‌دانی چقدر تلاش می‌کرد این مفاهیم را به ما هم منتقل کند. هر فرصتی پیدا می‌کرد،‌ دلش را با نماز خواندن آرام می‌کرد. احساسم این است که سحر هم بالاخره رستگار شد. همانی شد که خودش می‌خواست. دوست داشت وقتی می‌خواهد به خدا بپیوندد،‌ به یک آرامشی رسیده باشد. می‌دانی، خودش را ساخته‌بود. هر وقت مشکلی پیش می‌آمد، به ما می‌گفت: ناراحت نباشید. این‌ها همه‌اش امتحان است.»

خانم عبدی مکثی می‌کند و می‌گوید: «سعیده که اینها را می‌گفت،‌ یک جمله سحرناز در همین دیدار آخرمان یادم افتاد. سحرناز و خانواده‌اش هر وقت به ایران می‌آمدند، حتماً برای زیارت به مشهد می‌رفتند. با آن همه ایمان و پاکی‌اش،‌ این بار می‌گفت: مشهد که رفتم، توبه کردم!‌ قول دادم دیگر آهنگ گوش ندهم...»

دوستانم می‌دانند، به دیگران می‌گویم: «ایرانم،‌ ایرانم، ایرانم...»

خانم عبدی سئوالم را نپرسیده، جواب می‌دهد و از ماجرایی می‌گوید که انگار از نگرانی سحرناز برای وطنش حکایت دارد. خوب که نگاه کنی، سحر انگار دل‌نگران مادر وطن در روزهای بعد از پروازش بوده. انگار می‌خواست به همه سفارش کند مراقب ایران عزیزش باشند: «سعیده، خواهر سحرناز از یک اتفاق خاص هم برایم گفت. او برایم تعریف کرد: یکی از دوستان‌مان 3، 4 شب قبل، بعد از سانحه هواپیمای اوکراینی و بدون اینکه بداند ایران اعلام کرده در اثر اشتباه انسانی هواپیما را هدف قرار داده، سحر را در خواب دیده‌بود. می‌گفت سحر گفت: "سپاس خدا را که بنده زمینی و غذایی‌اش را آسمانی کرد." بعد از این،‌ دیدم سحرناز مدام می‌گوید: "ایران،‌ ایران..." دقت که کردم،‌ دیدم دارد تکه‌های پازل‌مانندی از استان‌های ایران را کنار هم می‌گذارد. دوباره در همان حال گفت: "دوستانم می‌دانند. به دیگران می‌گویم: ایرانم، ایرانم،‌ ایرانم..."»

ما دنبال مقصر نیستیم

«راستش را بخواهید، خود من هم از واکنش خانواده سحرناز حیرت‌زده‌ام. از وقتی این اتفاق ناگوار با اعلام رسمی مسئولان کشور درخصوص هدف گرفتن اشتباهی هواپیما تلخ‌تر و سنگین‌تر شده،‌ خیلی حرف‌ها زده شده و بعضی‌ها هم به‌عنوان اعتراض به این اتفاق، تجمع‌هایی در خیابان‌ها تشکیل داده‌اند و اتفاقات ناخوشایندی هم در خلال این تجمع‌ها رقم خورده. اما واکنش خانواده سحرناز کاملاً متفاوت بوده.»

مهدیه عبدی برمی‌گردد به 2 شب قبل و ادامه می‌دهد: «من که با سعیده،‌ خواهرش تماس تلفنی گرفته‌بودم، از بزرگی روح او حیرت کردم. من به خاطر این داغ و این اتفاق تلخ، گریه و بی تابی می‌کردم اما اصلاً از او جزع و فزع ندیدم. آنقدر محکم و استوار از سحرناز حرف می‌زد و این اتفاق را تحلیل می‌کرد که من متحیر مانده‌بودم چقدر ایمانت باید قوی باشد که بتوانی در مصیبتی تا این حد بزرگ،‌ اینقدر صبور و محکم باشی!

به خواهر سحرناز گفتم: آن فردی که مرتکب این اشتباه شده،‌ در شرایط سختی قرار دارد و به‌شدت تحت فشار است. مردم از او و مجموعه‌اش عصبانی‌اند و مجازاتشان را می‌خواهند. بعضی‌ها هم... سعیده در جوابم گفت: "ما اصلاً دنبال مقصر نیستیم. اشتباهی صورت گرفته. هر انسانی ممکن است اشتباه کند. اگر حادثه سقوط هواپیما هم نبود، سحر به شکل دیگری می‌رفت چون عمرش تمام شده‌بود. هر انسانی،‌ یک فرصت محدود در این دنیا دارد. این راهی است که همه ما باید برویم و به خدا بپیوندیم. سحرناز ممکن بود با تصادف از دنیا برود. در آن صورت هم ما نمی‌رفتیم یقه آن راننده را بگیریم. "

لطفاً کاسه داغ‌تر از آش نشوید!

تا از اتفاقات ناخوشایندی که در چند روز اخیر در برخی تجمعات به بهانه ماجرای سانحه هواپیمای اوکراینی پیش آمده می‌گویم، مهدیه عبدی می‌گوید: «این‌ها کار دشمن است. جنگ آمریکا که فقط با توپ و تفنگ نیست، جنگ فرهنگی هم با ما دارد. به اعتقاد من، کسانی که در این تجمعات به بهانه اعتراض به اشتباهی که منجر به سانحه سقوط هواپیما شد، دارند شعارهای ناخوشایند می‌دهند و ناآرامی ایجاد می‌کنند،‌ درواقع دارند دشمن را شاد می‌کنند.

ما یک گروه فامیلی در فضای مجازی داریم. از روزی که ماجرای این اشتباه مشخص شد،‌ نمی‌دانید در آن گروه چه خبر شد. چه حرف‌های نادرستی زده‌شد، چه حرف‌هایی که می‌توانست باعث تحریک افراد شود. به اسم دلسوزی، چه حرف‌های نادرستی درباره سحرناز و خانواده‌اش زدند. مثلاً می‌گفتند: "این‌ها به خاطر فرار از سیاست حکومت از ایران رفتند!" دیگر سکوت را جایز ندانستم. رفتم و در گروه نوشتم: چرا حرف‌های خلاف واقع می‌زنید؟ خانواده سحر اصلاً هیچ‌وقت سیاسی نبودند. آن‌ها همیشه به‌دور از حواشی زندگی می‌کردند. هیچ مشکلی هم با ایران نداشتند. فقط پدرشان دوست داشت خارج از کشور زندگی کند و در جوانی مهاجرت کرد. مثل اینکه یادتان رفته سحر و خواهرش همین چند سال قبل آمدند و در ایران ساکن شدند؟! اینجا خانه و زندگی مرفهی هم داشتند. سحر هم که در تلویزیون ایران مشغول فعالیت بود. تازه سحر همان موقع که در تلویزیون ایران،‌ گوینده اخبار هم بود، می‌گفت: "من آدم سیاسی نیستم. آنچه مهم است، این است که ما 1400 سال است مسلمان و شیعه حضرت علی(ع) هستیم.»

خانم عبدی مکثی می‌کند و در ادامه می‌گوید: «به اقوام گفتم: لطفاً کاسه داغ‌تر از آش نشوید. بیایید ببینید خواهر سحر با تمام ناراحتی اش، چطور با ایمان و آرامش و منطق دارد به این ماجرا نگاه می‌کند و حاضر نیست به خاطر این داغ، همه‌چیز را زیر سئوال ببرد...»

خواهر سحر گفت: «ما اعتراضی نداریم»

«اوضاع آن گروه فامیلی‌مان را که دیدم، دوباره با خواهر سحر تماس گرفتم و گفتم: می‌دانی، یک جوی در ایران راه افتاده که بعضی‌ها به خاطر این اتفاق تلخ، دارند حرف‌های نادرستی به سپاه و مسئولان آن می‌زنند و شرایط ناخوشایندی را ایجاد کرده‌اند که فقط به خودمان و کشورمان آسیب می‌زند. در گروه فامیلی‌مان هم به خاطر سحر دارند این حرف‌ها را تکرار می‌کنند.

خواهر سحر تا این را شنید،‌ یک فایل صوتی برایم ارسال کرد و گفت: "این فایل را برای گروه فامیلی بفرست." این کار را کردم. سعیده، خواهر سحر در آن فایل صوتی خطاب به اقوام گفته‌بود: "قسمت سحر،‌ این بود. قسمتش بود الان برود. من پذیرفته‌ام که عمر سحر تمام شده‌بود. حالا هم این اتفاق را به گردن کسی نمی‌اندازم. اگر واقعاً هم اشتباه انسانی،‌ عامل این اتفاق بوده،‌ باز هم اعتراضی ندارم. اگر سحر با تصادف هم از دنیا رفته‌بود،‌ این اتفاق را به گردن راننده نمی‌انداختم..."

این حرف‌ها هیچ‌کدام به این معنا نیست که سحر اشتیاقی به ادامه زندگی نداشت. همه اقوام ما می‌دانند و می‌دیدند که سحر، سرشار از حس زندگی و امید و انگیزه بود و آرزوهای بزرگی برای خودش و همسر و دخترش داشت. اما او و خانواده‌اش همیشه تسلیم امر خدا بوده و هستند. اقوام وقتی صحبت‌های خواهر سحر را شنیدند، همه‌شان گفتند: "ما به ایمانش غبطه می‌خوریم. خوش به سعادتش که اینقدر استوار است." و آن بحث‌ها دیگر تمام شد.»برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.