حقایق تکان دهنده از مرگ و فداکاری کولبر ۱۴ ساله / کولبرهای نامهربان به فرهاد یخ زده کمک نکردند + فیلم و عکس
حوادث رکنا: دوست صمیمی 2 کولبر فوت شده کرد از بی اعتنایی یک کاروان به لحظات آخر زندگی فرهاد خبر داد و سخنان خود را تکذیب کرد. این در حالی است که فایل صوتی گفتگوی او با خبرنگار حوادث منتشر شده است.
به گزارش گروه حوادث رکنا، زانیار کاوه یکی از دوستان 2 کولبر فوت شده از لحظات آخر فرهاد و آزاد خسروی دو برادر کولبر به تلخی یاد کرد و آن را به تصویر کشید، که بسیار تکان دهنده است.
زانیار کاوه درباره روز حادثه اینچنین می گوید: چند مرتبه با برادرشان تماس گرفتم ، مصطفی که با شنیدن این خبر شوکه شده بود گفت: در مسیر هستم و هرچه زودتر خودم را می رسانم که در این هنگام فرهاد گفت: دیگر از فرط سرما جانی در بدنم نمانده است.
این جوان کرد ، تکاندهنده ترین قسمت مرگ دلخراش فرهاد زمانی می داند که کاروانی با الاغ از کنار آن ها رد می شوند اما حاضر نشدند به آن ها کمک کنند و هرچقدر به آنها التماس کرده بود که فرهاد را با خود ببرند هیچ اعتنایی نکرده اند و از کنار آنان رد شدند. زانیار همچین گفته که حتی حاضر شده یک میلیون تومان به این کاروان بده تا فرهاد را نجات دهند ولی آن ها نپذیرفته اند.
مرگ فرهاد برای نجات آزاد
«فرهاد وقتی دید برادر بزرگترش آزاد، حالش بد شده و نمیتواند راه بیاید در آن هوای سرد همه لباسهایش را تنِ او کرد و پیشش ماند اما هر دو جانشان را از دست دادند.»
این واقعیترین روایت از مرگ غمانگیز آزاد و فرهاد خسروی، دو کولبر مریوانی است که زانیار کاوه همان کولبری که همراهشان بود در گفتوگویی اختصاصی برای همشهری بازگو کرد. او میگوید : زمانی که در سرمای کشنده اورامان گرفتار شده بودند چند کولبر دیگر آنها را دیده، اما هیچ کدام حاضر به کمک نشدهاند تا این حادثه تلخ اتفاق بیفتد.
به گزارش همشهری، این روزها همه درباره حادثه غمانگیزی که چند روز قبل در حوالی مریوان اتفاق افتاده صحبت میکنند. صفحههای مجازی پر شده از تصاویر فرهاد و آزاد خسروی. دو برادر 14 و 17سالهای که برای بهدست آوردن دستمزدی ناچیز مجبور به کولبری شده بودند و در ماجرایی هولناک جانشان را از دست دادند. از روزی که این حادثه اتفاق افتاده، روایتهای مختلفی از آنچه رخ داده منتشر شده اما هیچ کدام درستتر از آنچه شاهد عینی حادثه بازگو میکند نیست. زانیار کاوه، همان کولبری که همراه آزاد و فرهاد بود نفس به نفس با دوستانش بود و تا آخرین لحظه کنارشان ماند.
بهدنبال یک لقمه نان
زانیار 18سال دارد و تا کلاس نهم درس خوانده؛ اما نمیتواند فارسی صحبت کند و با زبان شیرین کردی هورامانی حادثه غمانگیزی که برای بهترین دوستانش رخ داده را توضیح میدهد. او میگوید: «ساعت 11:30 شب بود که من ، آزاد و فرهاد به طرف مرز راه افتادیم. قرار بود بابت بارهایی که از مرز میآوریم نفری 200هزار تومان دستمزد بگیریم. هوا خیلی سرد بود. تا مرز را با هر سختیای که بود رفتیم. تا آنجا با پای پیاده حدود 3ساعت راه است. هر کدام بارمان را برداشتیم و به سوی روستا بهراه افتادیم. هوا کمکم داشت خراب میشد. باد، برف میآورد و میزد توی صورتمان.»
وقتی قیامت شد
زانیار وقتی درباره این ماجرا صحبت میکند هیجان زیادی دارد. همهچیز دوباره برایش تداعی میشود: «با هر سختیای که بود بارها را با خودمان میکشیدیم و میآمدیم. بارهای سنگینی بودند. امیدوار بودیم که زودتر و قبل از اینکه هوا سردتر شود برگردیم. حدود دو ساعت راه آمدیم. وقتی به نصفه راه رسیدیم دیگر قیامت شد. باد و برف شدیدتر شده بود. فرهاد جلو میرفت و من و آزاد پشت سرش بودیم. آزاد گفت زانیار بیا کمی استراحت کنیم. چند دقیقهای نشستیم و استراحت کردیم. بعد دوباره بلند شدیم و راه افتادیم. دیدم حالش بد است. گفتم چرا اینطوری شدی؟ گفت نمیدانم. گفتم چه کار کنیم؟ گفت زودتر برویم. اگر بمانیم سرما از بینمان میبرد.»
آنطور که پسر جوان میگوید در این لحظات سخت، بارش برف آنقدر شدید شده بود که به زحمت میتوانستند جلوی پایشان را ببینند. او میگوید: «حدود 15دقیقه که رفتیم، حال آزاد بد شد. به او روحیه میدادیم. گفتم شیرجان چرا بههمریختی؟ گفت نمیدانم. نمیدانم چه ساعتی بود. شب بود. 10دقیقه دیگر رفتیم. گوشی تلفنش را گرفتم. شماره بهزاد، داداشش را گرفتم. پدرش جواب داد. وقتی فهمید که ما چه وضعیتی داریم گفت الان بهزاد را بیدار میکنم. به بهزاد گفتم داریم یخ میزنیم. بیا دنبالمان. آزاد هم حالش بد است. گفت شما بیایید و ما هم راه میافتیم و دنبالتان میآییم.»
جدال با مرگ
سرما تا مغز استخوان 3 کولبر نفوذ کرده بود. آنها هیچ وقت چنین سرمایی را تجربه نکرده بودند. آزاد حالش هر لحظه بدتر میشد و از طرفی آنها باید به هر قیمتی که شده بارها را با خود میآوردند. همه دغدغه آنها این بود که بارها را سالم به مقصد برسانند و دستمزدشان را بگیرند. زانیار میگوید: «هرچقدر که میگذشت حال آزاد بدتر میشد. دوباره نشستیم و استراحت کردیم. آرام آرام راه میآمدیم. فرهاد با بارش جلوتر میرفت. صدایش کردم گفتم بیا. بار آزاد را بردم جلو پیش فرهاد گذاشتم و دوباره آمدم دنبال آزاد. گفتم بیا اصلا بارمان را عوض کنیم. بار من راحتتر بود. بار من را برداشت و راه افتادیم. اگر بار را به مقصد میرساندیم نفری 200هزار تومان دستمزد میگرفتیم. بهخاطر همین تصمیم گرفته بودیم با چنگ و دندان و بههر قیمتی بارها را به مقصد برسانیم.»
او ادامه میدهد: «حدود 15دقیقه دیگر راه رفتیم. من هم بار خودم را میآوردم و هم از پشت بار آزاد را گرفته بودم. حواسم بود که لیز نخورد یا توی پرتگاه پرت نشود. گفتم بیا دوباره بار را عوض کنیم. بارش را گرفتم و چون دیگر نمیتوانست آن را بیاورد گفت بار را پایین انداختم. گفتم بیا خالی برویم. خیلی به او فشار آمده بود. به سختی میتوانست راه بیاید. کمی که گذشت ما هم نتوانستیم ادامه بدهیم و همه بارها را پایین انداختیم. به آزاد گفتم دستت را باز و بسته کن تا سرما خیلی اذیتت نکند. زیاد راهی نمانده اگر میتوانی کمی بدو تا گرم شوی. نمیتوانست راه بیاید. مدام زمین میخورد. دوباره بلندش میکردیم. در همان حال زنگ زدم به بهزاد. گفت راه افتادیم. داریم میآییم. گفتم زود باش که داریم یخ میزنیم. آزاد دوباره افتاد.»
کولبران نامهربان
هرچه میگذشت سرما بیشتر به عمق جان 3کولبر نوجوان نفوذ میکرد. در نیمههای شب تنها امیدشان این بود که شاید کمکی از راه برسد و آنها از مرگ نجات پیدا کنند. کمی که گذشت چند نفر از دور به آنها نزدیک شدند. آنها چند کولبر غریبه بودند که حاضر نشدند کوچکترین کمکی به آنها و آزاد از پا افتاده کنند. زانیار میگوید:« چند کولبر که قاطر هم داشتند دیدم. صدایشان کردم. از آنها کمک خواستم اما توجهی نکردند. آنها را نمیشناختم. هرچقدر خواهش و التماس کردم که آزاد را با خودشان ببرند فایدهای نداشت.» آنها تنها افرادی نبودند که وضعیت 3پسر نوجوان را دیدند و چشمانشان را بر مصیبتی که آنها گرفتارش شده بودند بستند. چرا که در ادامه چند کولبر دیگر هم با نامهربانی آنها را در همان وضعیت رها کردند:« چند کولبر دیگر هم آمدند که باری نداشتند.رفتم دنبالشان از آنها خواهش کردم که آزاد را با خودشان ببرند. حتی گفتم حاضرم اگر آزاد را پایین ببرند یک میلیون تومان به آنها بدهم اما هیچ کمکی نکردند و رفتند.»
فداکاری فرهاد
وقتی کولبرانِ دیگر حاضر نشدند به این 3نوجوان کمک کنند امید آنها برای نجات یافتن کمتر شد. برف همه جا را پوشانده بود و آنها نمیدانستند راه نجات به کدام سو است. آن زمان وقت فداکاری رسیده بود. زانیار وقتی از این لحظات صحبت میکرد گریه امانش را بریده بود:« نمیدانستیم کدام سمت میرویم. یک دو راهی آنجا بود که تا آن طرف دوراهی توانستیم برویم. آنجا بود که آزاد افتاد و دیگر نتوانست بلند شود. دیگر حرف هم نمیتوانست بزند. فرهاد خیلی نگران برادرش بود. آمد کتش را درآورد. دور او پیچید. شال و هر چیز دیگری را که داشت هم دور سر آزاد انداخت. آزاد نمیتوانست حرف بزند. روی پایش بند نبود. هر لحظه حالش بدتر میشد. به فرهاد گفتم چه کنیم؟ ما هم داریم یخ میزنیم. چیزی نگفت. دو نفری گریه میکردیم و دور و بر آزاد میچرخیدیم. نمیتوانستیم کاری بکنیم.»
او ادامه میدهد:« داد میزدیم. به آزاد گفتیم تا پاسگاه راهی نمانده. بیا برویم. میخواستیم به او روحیه بدهیم. نه میتوانست حرف بزند و نه تکان میخورد. من و فرهاد گریه میکردیم. گفتم برویم این قاطر دارها را بیاوریم. فرهاد اما گفت من میمانم پیش داداشم تو برو و کمک بیاور. دو، سه متری که از آنها دور شدم برگشتم دیدم فرهاد بالای سر آزاد ایستاده و گریه میکند. نمیدانست برای نجات برادرش باید چه کار کند. آنقدر برف زیاد بود که وقتی کمی دور شدم دیگر نمیتوانستم ببینمشان.»
در جستوجوی کمک
زانیار در آن شرایط سخت از دوستانش جدا شده بود تا شاید بتواند برای نجات آنها کمک بیاورد اما او هم راه را گم کرده بود. او میگوید:« همه جا برف بود. بهحساب خودم یک ساعت دیگر باید میرسیدم اما دو، سه ساعت طول کشید تا رسیدم. به صاحب بار زنگ زدم. گفتم کجایی؟ من نزدیک پاسگاهم. گفتم مردانگی کن و بیا کمک. آزاد حالش خیلی بد است. کاری بکن. مردم را بفرست. آنها دارند از بین میروند. گفت تو بیا من مردم را میفرستم. هر جور بود خودم را رساندم پایین. صاحب بار آمد دنبالم. من را برد توی ماشین. بخاری را روشن کرد. گفتم دوستانم چه میشوند؟ گفت چند نفر را فرستادم دنبال شان؛ نگران نباش. همان موقع بود که بهزاد (برادر فرهاد و آزاد) و عموی آنها دنبالشان آمدند. اما هر چه کردند نتوانستند آنها را پیدا کنند تا اینکه فردای آن روز مردم توانستند آزاد را پیدا کنند اما فرهاد آنجا نبود. شاید میخواست برود کمک بیاورد. او در آنجایی که آخرین بار دیدمشان نبود. فرهاد تا آخرین لحظات حالش خوب بود. او خودش را فدای برادرش کرد». برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر