اولین پنجشنبه در بهشت / اینها غیرتمندانه رفتند قلب مردم با اینهاست
رکنا: مادر چند بار دستش را روی قاب عکس پسرش کشید. چشمانش قرمز شده و نفسش نا نداشت. زیر لب زمزمه میکرد. صدا میآمد «بمیرم برایت حامد...» چشمان حامد به روبهرو خیره شده بود، اما واکنشی به نوازشهای مادرش نداشت. روی قبرش را گلهای گلایول سفید پوشانده بود. زمین از برف صبحگاهی گِلی شده و سرما به صورتها شلاق میزد. دهها نفر در کنار قبور شهدای آتشنشان پلاسکو ایستاده بودند و فاتحه میخواندند.
در دو قدمی مادر، برادر دوقلوی حامد ایستاده بود. شانههایش خمیده شده و با چهرهای پریشان، خیره به عکس برادرش نگاه میکرد. به مادرش گفت: «مامان بیا بریم...» دو قدم برداشت و خودش را به عکس برادرش رساند. چند بار آن را بوسید و بعد کنار قبر نشست. شانههایش از گریه تکان میخورد. صدای مادر او را به خود آورد «به من میگی بیا بریم، اما خودت دل نمیکنی پسرم؟» هر دو آخرین نگاههایشان را به چشم حامد دوختند و به آرامی دور شدند. قدمهایشان قوت نداشت. چند بار برگشتند و نگاهی به قبور انداختند. برادر حامد، کاغذی روی قاب عکس برادرش چسبانده بود. نگاه مردم که به آن میافتاد، اشک چشمانشان را پر میکرد. رویش نوشته بود: «شهید حامد هوایی، قهرمان، تو در جایگاه ابدی خود آرام گرفتی ولی داغت تا ابد در دل برادرت باقیست. از طرف دوقلوها.»
عصر پنجشنبه، مراسم سوم 16 آتشنشانی که در حادثه Incident ریزش ساختمان 17 طبقه پلاسکو به شهادت رسیدند، در قطعه 50 بهشت زهرا در حضور خانواده شهدا و دهها نفر از مردم برگزار شد. پس از پایان مراسم، همه برای فاتحهخوانی، بالای سر قبور شهدا حاضر شدند. چادرهایی خاکی به شکل خیمه، بالای قبور شهدا کشیده شده بود. چند بنر بزرگ از تصویر همه شهدای آتشنشان در باد سرد زمستانی تکان میخورد. زمین، از برف صبحگاهی خیس و گِلی شده بود. صدای نوحه در فضا پیچیده بود و یک گروه موسیقی، خود را آماده خواندن سرود در ستایش آتشنشانان میکرد. 13 نفر از شهدای آتشنشان را اینجا دفن کردهاند و سه نفر دیگر را به زادگاهشان در رضوانشهر، اسلامشهر و اراک بردهاند. قاب عکس هر یک از شهدا در حالی که لبخندی بر لب داشتند، بالای سر هر یک از قبرها دیده میشد. قبرها با شاخههای گلایول مزین شده بود. لبهای مرد و زن میجنبید و صدای آرام «الحمدالله» و «قل هو الله» در فضا پیچیده بود. آتشنشانان را در فاصله دو قدمی از هم دفن کردهاند طوری که وقتی مردم روی از یک شهید برمیداشتند، تصویر شهید دیگری در چشمانشان لبخند میزد. عدهای حلوا خیرات میکردند و عدهای دیگر روی قبور گلاب میریختند و گل میگذاشتند. چشمها خیس و قرمز بود.
خانواده شهدا، دقایقی پس از پایان مراسم، با عزیزانشان وداع کرده و یک به یک به خانههای خود برگشته بودند. خانواده شهید حامد هوایی، آخرین خانواده بود. مردم به مادر و برادر دو قلوی حامد تسلیت میگفتند و پاسخش را با لبخندی تلخ و چشمانی خیس میگرفتند. مادر پس از چند بار نوازش عکس پسرش و برادر پس از بوسیدنهای چند باره تصویر او به آرامی از محوطه دور شدند و جای خود را به مردم دادند.
مردم با خانوادههای خود آمده بودند. دختری خردسال، عروسک بزرگی در دست داشت. پدرش صورت او را نوازش میداد. روبهروی قاب عکس شهید محمد آقایی ایستاده بودند. او نیز دختری خردسال دارد. تصاویر او، وقتی صورتش را به تابوت پدرش چسبانده بود، بارها در رسانهها منتشر شده است. کودکی دیگر، در حالی که دستان پدرش را گرفته بود، پرسید: «مردم چرا اینجا جمع شدن؟» پدر زیر لب فاتحه میخواند، گفت: «اینا همون آتشنشانایی هستن که شهید شدن. ساختمان یکهو ریخت رو سرشون.»
همکاران شهدا نیز در مراسم حضور داشتند. یکی از آنها که دقایقی قبل از ریزش ساختمان، موفق شده بود خود را بیرون بکشد گفت: «من و بهنام (یکی از شهدا) با هم در ساختمان بودیم. چند بار انفجار رخ داد و آوار ریخت روی پلهها و راهروها. اکسیژن دستگاه تنفسی من تمام شده بود برای همین از ساختمان آمدم بیرون تا آن را عوض کنم و دوباره برگردم، اما ناگهان همه جا سیاه شد. بچهها داخل بودند که پلاسکو ریخت. اگر محبت مردم نبود، اگر این همه نمیآمدند به ما سر نمیزدند، ما حتی نمیتوانستیم روی پاهایمان بایستیم. بچهها جلوی چشمانمان پرپر شدند.» دستش را روی صورتش کشید، اشک چشمانش را پاک کرد و کنار قبر شهید بهنام میرزاخانی نشست. گفت: «سعی کردیم در این چند روزی که از حادثه گذشته، نوبتی به خانواده بچهها سر بزنیم. برادر بهنام به من میگفت در روزهای اول، فامیلها و آشنایان و مردم دورمان جمع شده بودند، اما الان که دور و برمان خلوت شده، احساس میکنیم تنها شدهایم. غممان سنگینتر شده.»
در چند قدمی او، پسری جوان، دست روی شانههای مادربزرگش گذاشته بود و کمکش میکرد تا بالای سر قبور حاضر شود. زن 84 سال داشت. گوشهایش خوب نمیشنید. اشک از چینهای صورتش عبور میکرد و پایین میلغزید. با لبه چادر مشکیاش، چشمانش را پاک کرد و گفت: «آمدم اینجا، برای دل مادرهایشان، خواهرهایشان، دل پدرهایشان، همسرانشان، بچههایشان... خدا صبر بدهد.» نوه اش شانههای او را نوازش کرد و گفت: «از صبح به من گفت پسرم، بیا منو ببر مزار شهدای آتش نشان، دوست داشت بیاید. ماجرا را از تلویزیون دیده بود.»
آفتاب بتدریج پشت شب پنهان شده بود. مردم دست میکشیدند روی عکس شهدا. گل میگذاشتند روی قبرها و گلاب میریختند. بعضیها عکس میگرفتند و بعضی دیگر خیره میشدند به قاب عکسها. سرما در جانها مینشست. زنی کف دستانش را به هم میکشید و با چشمان قرمز به شهدا نگاه میکرد. فاتحه میخواند، لبانش که از حرکت ایستاد، گفت: «اینها غیرتمندانه رفتند. قلب مردم با اینهاست. همهشان عضوی از خانواده ما هستند.»برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
منبع: جام جم
ارسال نظر