مرد متاهل با زن داداش دوست صمیمی اش روی هم ریخت ! / سحر صحنه قتل را دید !

به گزارش رکنا، سیگارش تمام نشده بود که آن را روی پوست موزی در بشقاب مقابلش خاموش کرد. ناگهان ایستاد و شروع به قدم زدن در اتاق کرد. هر از چند گاهی از دور به صفحه گوشی موبایلش نگاهی میانداخت؛ به نظر میرسید که منتظر تماس باشد؛ طولی نکشید که صفحه گوشی اش همزمان با صدای زنگ کوتاهی روشن شد. مضطرب و آشفته، گوشی را از روی جزیره‌ی کوچک آشپزخانه برداشت؛ نیم نگاهی به آن انداخت و بلافاصله مانند تیله بازهای قدیم بر روی بالشی در گوشه اتاق پرتاب کرد.

بعد از کمی قدم زدن، جلوی آیینه ایستاد و به چهره‌ی رنگ پریده‌اش خیره شد. نفس عمیقی کشید و با پف دادن به صورتش، هوای داخل ریه‌اش را به آرامی رها کرد. به عکس چند سال پیش خودش روی دیوار پذیرایی نگاهی انداخت و مثل آدمی که یخ زده باشد، به آن زل زد. صدای جذاب و منحصر به فرد منوچهر والیزاده، دوبلور معروف رادیو و تلویزیون توجهش را جلب کرد: «هی پسر، خودِت رو توی بد مخمصه ای انداختی»؛ لبخند کم جانی روی لب هایش نشست. جمله را تکرار کرد و بلند شد. دوباره بدون هدف شروع به قدم زدن در وسط اتاق کرد. بیقراری در چهره و رفتارش موج می‌زد. جمله را سه بار، هر بار با صدایی بلندتر تکرار کرد: «هی پسر، خودِت رو توی بد مخمصه ای انداختی»؛ وارد آشپزخانه شد، در یخچال را باز کرد؛ نگاهی به قابلمه‌ی شیشه‌ای و غذای چند روز مانده‌ی داخل آن انداخت؛ در یخچال را بست و از آشپزخانه بیرون آمد؛ کشوی قفسه‌ی کوچک گوشه‌ی اتاق را بیرون کشید و با بیحوصلگی چند کارت ویزیت را برداشت؛ یکی یکی به آنها نگاه کرد و سر جایشان قرار داد. دوباره وارد آشپزخانه شد. غذا را از داخل یخچال برداشت و در مایکروویو قرار داد. برنامه گرم کردن را تنظیم کرد و بعد از زدن دکمه‌ی استارت، همان‌جا ایستاد و به چرخش قابلمه خیره شد.

بعد از دو سه دقیقه غذا را برداشت؛ دستش سوخت؛ با سرعت و به حالتی عصبی غذا را روی جزیره گذاشت. به سمت شیر آب رفت و با عجله آن را باز کرد. فشار زیاد آب و برخورد آن با ظرف های انباشته شده زیر شیر، صورت و لباس هایش را خیس کرد؛ کلافه شده بود. قاشقی برداشت؛ روی صندلی نشست؛ بعد از این که چند قاشق را به زحمت و با اکراه به دهانش گذاشت، ایستاد و شروع کرد به جستجو برای پیدا کردن گوشی موبایلش. روی مبلها، میز عسلی، کنار گرامافون و همه جای اتاق را گشت... کم کم داشت عصبی میشد که آن را کنار بالشی در گوشه اتاق پیدا کرد. کنترل تلویزیون را برداشت تا صدای آن را کم کند؛ هنوز در حال پخش همان فیلم بود. صدای شیهه اسب ها و همزمان صدای شلیک گلوله و سپس تغییر سکانس؛ همان فردی که گفته بود خودِت رو توی بد مخمصه ای انداختی، داشت قاه قاه می‌خندید. فرشاد از همان بچگی عاشق فیلمهای اکشن و گانگستری بود، اما در آن لحظات آنقدر بیحوصله و مضطرب بود که توجهی به محتوای فیلم نداشت. ایستاده گوشی موبایل را چک کرد. از بین اسامی افراد و کانالهای مختلف، توجهش فقط به اسم محمود بود. اما هنوز هیچ پیغام جدیدی از او دریافت نکرده بود.

دوباره شروع کرد به قدم زدن؛ گوشی را کنار خودش گذاشت و با اکراه مشغول خوردن غذا شد. در حالی که دسته ی قاشق را مانند چاقو در مشت خود گرفته بود، ابتدا خیلی سریع و از زوایای مختلف و سپس به شیوه نمایش آهسته صحنه فیلم، شروع کرد به ضربه زدن به جسمی خیالی و در همان حالت با لحنی خشن و تهدیدآمیز گفت:

«مرتیکه! یعنی تو خودِت هیچ وقت با زن و بچه ی مردم رابطه نداشتی؟! اصلاً به تو چه عوضی؟ تا همین دیروز سایه ی برادرِ عملیت رو با تیر میزدی، حالا واسَش شدی داداش دلسوز؟ به خیالت ناموس پرستی؟ کارِت به جایی رسیده که دیگه منو تهدید میکنی آشغال؟» در حالی که رنگ صورتش قرمز و رگ گردنش بیرون زده بود، ادامه داد: «هنوز بعد این همه سال منِ کله خرو نشناختی که اینجوری تهدیدم میکنی...؛ به خیالت رزمی‌کاری؛ ولی روی دیوونگی من حساب نکردی گوریل‌خان».

با عصبانیت بلند شد؛ غذای نیمه تمام را در سطل زباله ریخت؛ قابلمه را روی ظرف‌های نشسته گذاشت و دوباره حرف زدن با خودش را شروع کرد:

«آشغالِ کثافت، فرق من با تو اینه که تو حتی به زن‌های فامیل خودِت هم رحم نمیکنی... فقط تو از من مدرک داری، من از تو ندارم».

کمی که آرام شد، گوشی را برداشت و شروع کرد به خواندن پیامهای قدیمی خودش و محمود؛ پیامهای محبت آمیزی که در اوج صمیمیت برای هم فرستاده بودند...؛ بعد از چند ثانیه مکث، شروع کرد به تایپ کردن:

«محمود! داداش، بگو چی از جونم میخوای؟ مگه ما با هم رفیق قدیمی نیستیم؟ آخرش با دیوونه بازیات مجبورم کردی از شهر بزنم بیرون. باور کن رابطه من با اون بنده خدا فقط در حد چند تا پیام معمولی بود که اونم من  شروع نکردم...، تو که میدونی چقدر خاطرت رو می‌خوام. جون مادرت دیگه بیخیال شو، الان دو هفتَه‌ست که کار نکردم».

کمی به گوشی خیره شد و سپس متن را فرستاد؛ رفت جلوی تلویزیون روی کاناپه تکیه داد و دست‌هایش را دور سرش قلاب کرد. صدای تلویزیون را زیاد کرد، اما نگاه‌ بیرمقش به صحنه های هیجانی فیلم، نشان میداد که در آن لحظات، تنها چیزی که برایش اهمیت دارد، حل مشکلش با محمود است. بعد از چند بار نگاه کردن به صفحه گوشی، بالاخره عدد یک را کنار اسم محمود دید. امیدوار بود که با پیامش کمی او را نرم کرده باشد. با این حال در استرس وحشتناکی به سر میبرد. با ترس و دلهره انگشتش را بر روی نام محمود رساند و مشغول خواندن پیام او شد:

«من میدونم و خودتم میدونی که رابطت با زنداداشم، در حدّ پیام بازی و این جور چیزا نبوده و نیست... تو با آبروی خونوادگی ما بازی کردی، اما من فقط آبروی خودتُ می‌برم. بی‌وجودم اگه یه کاری نکنم از زندگیت سیر بشی؛ از رفت و آمدت با من سوء استفاده کردی، منم باهات کاری می‌کنم که روزی صد مرتبه آرزوی مردن کنی. از خود احمقم تعجب میکنم که چرا نیت کثیفت به ذهنم نرسید. همیشه که نمی‌تونی مثل موش توی سوراخ مخفی بشی؛ اگه بخوام بکشمت، نیازی نیست خودم کاری کنم؛ فقط کافیه که گِرا رو به داداش احمقم بِدم؛ فکر نکن چون عملیه، ازش برنمیاد؟ این کارُ نمی‌کنم چون نمی‌خوام خون سگ گردنش رو بگیره، آخه همون عملی ارزش جونش از امثال توِ نامرد بیشتره؛ راستی شنیدم که زنت خیلی ازت مطمئنه؛ اولین کارم اینه که زنت و خوانوادَه‌شُ بندازم به جونت».

رنگ فرشاد با خواندن متن محمود مثل گچ سفید شده بود، بی‌اختیار شروع کرد به جویدن ناخن هایش. احساس می کرد هیچ هوایی برای نفس کشیدن وجود ندارد. به شدت عرق کرده بود. پنجره را باز کرد و تا جایی که ممکن بود سرش را از پنجره بیرون برد. تمام ریه هایش را پر از هوا کرد. چند نفس عمیق کشید. شروع کرد به قدم زدن در اتاق؛ سه چهار دقیقه در حال قدم زدن فکر کرد و بعد یک راست رفت سراغ قفسه چوبی گوشه اتاق خواب. قفل کشو را باز کرد و بعد از کمی جابجا کردن وسایل داخل آن، چاقوی قشنگی را که حدود بیست سال پیش از یک دستفروش خریده بود، برداشت و به آن خیره شد. هنوز دست هایش می لرزید. چاقو را توی جیبش گذاشت؛ به آشپزخانه رفت؛ لیوانی برداشت و از در یخچال پر کرد و در حالی که آب از چانهاش میریخت، آن را یک نفس سر کشید. چاقو را از جیبش بیرون آورد؛ دوباره نگاهی به آن کرد؛ روی میز گذاشت و به فکر فرو رفت. آن را فقط به خاطر ظاهر قشنگش خریده بود؛ هیچ وقت اهل تیزی‌بازی و این جور چیزها نبود. این بار هم هدفش فقط زهر چشم گرفتن بود. شک داشت که جسارت این کار را در مقابل جوان ورزیدهای مثل محمود داشته باشد. با دستمال کاغذیِ روی میز عسلی عرق صورتش را پاک کرد. سعی کرد به راه حلهای مختلف فکر کند. به رفتن همیشگی از شهر همراه با خانواده، به اجیر کردن آدم برای گوشمالی محمود، به جور کردن مدرک علیه محمود و...؛ با همین افکار تا حدودی آرامتر شد. دوباره به زن و بچه هایش، پدر و مادرش و به خواهرهایش فکر کرد و این که ممکن است آبرو و احترامش را نزد همه آنها از دست بدهد؛ کلافه شده بود. صدای تلویزیون را کم کرد. روی مبل نشست و دوباره به فکر فرو رفت. ناگهان طوری که انگار شیطان به جلدش رفته باشد، مثل فنر از جایش پرید؛ چاقو و لباسهایش را داخل ساک کوچکی گذاشت و با عجله از پله ها پایین رفت. به حیاط که رسید، نگاهی به شکوفه های صورتیِ درخت سیب وسط باغچه انداخت. افسوسِ این را میخورد که در بهترین و قشنگترین روزهای سال، بد جوری گرفتار فرجام هوسبازی هایش شده است. به کوچه رسید؛ سوار خودروی گران‌قیمتش شد؛ به این فکر میکرد که تا آن روز چند زن و دختر جوان را سوار اتومبیل لوکسش کرده است. به مادر محمود فکر میکرد که همیشه به او لطف داشت و میگفت تو را مثل محمود خودم دوست دارم. یک لحظه به ذهنش رسید که از پیرزن بخواهد تا بین او و پسرش میانجیگری کند؛ اما بلافاصله به خودش نهیب زد که اگر مادر محمود به رابطه او و عروسش پی ببرد، به جای اظهار لطف همیشگی، مرگ او را آرزو میکند. در افکار مشوش خود غرق شده بود که به خیابان منتهی به آپارتمان مادری محمود رسید. آپارتمانی که همه خواهرها و برادرهای محمود در آن زندگی می‌کردند و مادرش هم در یکی از واحدهای آن با محمود زندگی میکرد.

از این که آنقدر زود رسیده بود، تعجب کرد. سر کوچه، مادر محمود را دید و سلام علیک گرمی با او کرد. پیرزن با این که پی برده بود رابطه فرشاد و محمود به خوبی گذشته نیست، اما اصل موضوع را هنوز نمی دانست. به همین دلیل مثل همیشه برخورد خوب و محبت آمیزی با فرشاد داشت؛ می‌خواست دلیل قطع ارتباط او با محمود را بپرسد، اما ترجیح داد که فعلاً این کار را نکند.

جلوی آپارتمان که رسید، «سحر»، زنِ برادر محمود را دید که مثل همیشه با وضعیت و پوششی نامناسب مقابل پنجره ایستاده بود؛ با دیدن فرشاد خودش را عقب کشید؛ چند روزی بود که برخوردهای تند و نگاههای غضب آلود محمود او را به شک انداخته بود که مبادا از رابطه پنهانی‌اش با فرشاد بو برده باشد. نه به خاطر زندگی اش؛ چرا که از سالها قبل هیچ حس مثبتی نسبت به محمود - همسر معتادش- نداشت؛ ترسش به خاطر این بود که میدانست برادر شوهرش جوان ناپخته‌ای است که هنگام عصبانی شدن، به هیچ چیز و هیچ کس رحم نمیکند. از سوی دیگر تعجب میکرد که چرا تا آن لحظه از طرف او مورد استنطاق و بازخواست قرار نگرفته است. همین افکار و اوهام، ترس و اضطراب شدیدی را در دل سحر انداخته بود.

فرشاد خاطره اولین باری که سحر را مقابل همان پنجره دیده بود، از ذهن گذراند. دستش را در حالی که کمی میلرزید، روی زنگ واحد محمود گذاشت؛ محمود با دیدن چهره ترسیده فرشاد در آیفون، بدون هیچ حرفی در را باز کرد. هنگام بالا رفتن از پله ها زانوهای فرشاد به وضوح می‌لرزید. یک لحظه تصمیم گرفت که برگردد، اما غرورش اجازه نداد. مقابل ورودی آپارتمان که رسید، در کاملاً باز بود، قلبش به شدت میتپید؛ با این حال وقتی یاد چاقوی ضامن دار داخل جیبش و حرف محمود افتاد که گفته بود خطری جانش را تهدید نمی‌کند، کمی اعتماد به نفس پیدا کرد و سعی کرد رفتارش را با او عادی جلوه بدهد.

محمود با عصبانیت پشت دیوار کنارِ در مخفی شده بود. از چند روز قبل نیتش این بود که حسابی از خجالت رفیق خیانتکارش دربیاید، اما مصمم بود که قبل از آن با هر ترفندی که شده، موجب از هم پاشیدن زندگی خانوادگی او شود. وقتی دید فرشاد با کمال پر رویی خودش به سراغ او رفته، خونش به جوش آمده و فقط منتظر یک جرقه بود تا منفجر شود. بعد از این که فرشاد سه بار اسم او را صدا کرد، مقابل چارچوب در حاضر شد و بدون هیچ حرفی، یقه کتش را گرفت و محکم او را به داخل کشید؛ در حالی که با صدای بلند و لحنی غیض آمیز، پی در پی میگفت: «بیا تو رفیق قدیمی...، بیا تو دزد ناموس...، بیا تو بیناموس...».

با وارد شدن فرشاد به داخل آپارتمان، صدای سیلی محکم و بلافاصله صدای بسته شدن شدیدِ درِ ورودی، در داخل راه پله پیچید. سحر که از درون چشمیِ درِ آپارتمان خودش نظاره گر این صحنه بود، جیغی کشید و با پای برهنه بیرون آمد، نمیدانست چه کند؛ میخواست به پشت بام برود و همسرش را از پای بساط مصرف مواد مخدر پایین بکشد؛ پشیمان شد.

با همان پای برهنه به طبقه پایین رفت تا خواهر شوهرش را باخبر کند، اما هر چه زنگ زد و به در کوبید، جوابی نشنید. سریع بالا آمد و زنگ آپارتمان محمود و مادرش را زد؛ فرشاد تلاش میکرد تا به دوست قدیمی و دشمن جدیدش بقبولاند که رابطه او با همسر برادرش فقط در حد ارتباط در شبکه‌های مجازی است. محمود به تناوب ضرب های به صورت فرشاد میزد و بلافاصله با فریادی بر سر او، دلیل خیانت او به خانواده اش را میپرسید. فرشاد که تا آن لحظه از عمرش مقابل کسی تا این حد تحقیر نشده بود، کم کم داشت به این فکر میافتاد که دستش را داخل جیبش کند و چاقویش را بیرون بیاورد. اما میدانست که اگر محمود چاقو را در دست او ببیند، توان این را دارد که آن را از دستش خارج کند و با همان چاقو به او ضربه بزند. می خواست فکر چاقو را به طور کامل از سر خود بیرون کند، اما محمودِ عصبانی دست بردار نبود و هر بار ضربه محکمتری را با مشت و لگد به پهلو و شکم او میزد. هر بار که صدای در یا زنگ آپارتمان می آمد، فرشاد کمی خوشحال و امیدوار میشد که از آن وضعیت نجات پیدا کند. چند بار تلاش کرد تا در را باز کند، اما محمود مانع شد. همین طور که زیر مشت و لگد محمود بود، مرتب قسم میخورد و قسم می‌داد. غرورش حسابی جریحه دار شده بود؛ اما زورش به محمود نمیرسید. مدام صدای جیغ سحر و داد و فریاد یکی دو نفر از همسایه های ساکن در ساختمان مجاور شنیده میشد اما محمود دست بردار نبود.

در یک لحظه فرشاد موفق شد خودش را از دستان محمود جدا کرده و از او فاصله بگیرد. چشمش به میز کوچک عسلی نزدیک پایش افتاد؛ با سرعت آن را برداشت و به عقب رفت، میز را تاب داد و محکم و سریع به طرف محمود پرتاب کرد؛ محمود جا خالی داد؛ اما گوشه ی میز به سر او خورد؛ فریادی از درد و خشم توأمان کشید و درست لحظه ای که سرش را با دستش گرفته بود، فرشاد تابلوی فلزی روی دیوار را برداشت و با تمام توان به سمت محمود پرتاب کرد، محمود به سرعت خودش را کنار کشید و تابلو به دیوار پشت سرش خورد و شیشه آن خرد شد. با عصبانیتی چند برابر به سمت فرشاد حمله ور شد؛ او را روی زمین خواباند و چندین مشت تقریباً محکم به صورت و بینیاش کوبید. فرشاد که این بار با صورتی خونی و در اوج احساس درد، جانش را نیز در خطر میدید، جسارت استفاده از چاقو را پیدا کرد و در یک فرصت مناسب دستش را به دور از چشم محمود به داخل جیبش برد و بلافاصله بعد از باز کردن آن، ضربهی محکمی به پهلوی او زد. با کند شدن حرکات محمود، فرشاد به خاطر ترس از مقابله به مثل او، چند ضربهی محکم و سریع دیگر به سینه، پهلو و شکم او وارد کرد. محمود با هر ضربه ای که میخورد، فریادی دلخراش سر میداد. خونش به سر و صورت و لباس فرشاد پاشیده شده بود. چندان طولی نکشید که صدای خرخر از حنجره محمود بلند و حرکاتش کند و کندتر شد؛ احساس ترس توأم با اضطراب، پشیمانی و غم و اندوهِ فراوان باعث شد تا فرشاد بدون توجه به صدای مداوم زنگ آپارتمان و داد و فریاد همسایه‌ها، بدون حرکت به چهره نیمه جان محمود خیره شود. در همان حال بود که متوجه حضور پلیس در پشت درِ ورودی آپارتمان شد. به فکر راه فرار افتاد، نگاهی به سر و وضع و لباس خونی خودش انداخت. به سراغ تک تک پنجره ها رفت تا در صورت یافتن راه فرار، لباسهایش را عوض کند. وقتی از فرار ناامید شد، در یک لحظه تصمیم به خودکشی گرفت؛ اما خیلی زود متوجه شد که هرگز توان و جرأت این کار را هم ندارد. به یاد دیالوگ جالب توجه فیلم تلویزیون افتاد که ساعتی قبل با صدای منوچهر والیزاده پخش شده بود؛ ناخودآگاه همان جمله را زیر لب تکرار کرد: «هی پسر، خودِت رو توی بد مخمصه‌ای انداختی». سپس آرام و به دشواری در را باز کرد و بلافاصله دستبند پلیس را بر روی دستانش دید.     

وقتی مأمور کلانتری او را با دستبند به سمت خودروی فرم پلیس می‌برد، نزدیکِ ورودی ساختمان، نگاهش با نگاه مادر محمود گره خورد که با چرخ خریدش کشان کشان به سمت خانه میرفت؛ بی‌خبر از همه چیز می‌رفت تا سر سفره ناهار برای پسرش از زیبایی و نجابت دختری بگوید که ساعتی قبل او را در مسجد محل دیده بود.