سرنوشت دختر جوان که قربانی بدخلقی پدر و اعتیاد برادرانش شد + جزییات
حوادث رکنا: رک و بیپروا بگو چه بلایی سر ما دو خواهر سرشکسته اومده، من که زندگی ام خراب شد اما اجازه نمی دم سرنوشت تو تباه بشه.
بغض دلتنگی زن جوان شکست؛ قرار بود خواهرکوچکش صحبت کند.
رشته کلام دست گرفت و گفت: خدا حفظشه کنه بابامو. از روزی که خودمونو شناختیم و تونستیم روپا وایستیم دو چشم داشتیم، دو چشمم قرض می کردیم و تماشاچی جر و بحثهای اون و مادرم بودیم.
طفلکی مادرم زن بی شیله پیله ای یه و تا حالا دندون روی جگر گذاشته و هیچی نگفته.
زن جوان نفس عمیقی کشید و افزود: بابام هنوزم دست از بدخلقیاش برنداشته و به هر قیمتی شده می خواد حرف خودشو به کرسی بنشونه. تازه وقتی حرف از مشکلات ما وسط میاد اخموشو گره می زنه و میگه بچه های من، ژنتیکی مشکل عقلی دارن.
می دونین چیه، بابام اعتقاد داره به زن جماعت نباید رو داد و همیشه با رفتارای تند و بد اخلاقی هاش خونه رو جهنم می کنه.
قطرات اشک از چشم های زن جوان جاری شد. سرش را پایین انداخته بود و با صدایی بغض گرفته افزود: داداش بزرگم اولین قربونی وضعیت آشفته خونه ما بود. این قدر از خونه فاصله گرفت که بعضی شبا خونه دوستاش می موند. یه روزم اومد و گفت عاشق شده و می خواد زن بگیره.
بابام و مادرم زدن توی دهنش و دوباره دعوا شد. اونم رفت و با دختری که آشنا شده بود ازدواج کرد. دو سه سالی ازش بی خبر بودیم. نه اومد سر بزنه و نه ما سراغشو گرفتیم.
زن جوان در حالی که پیشانی اش را با انگشتانش فشار می داد افزود: یه روز غروب داداشم اومد. خیلی لاغر و به هم پاشیده شده بود. حالش خوب نبود. می گفت برادرزنش معتادش کرده و حالا هم طلاق گرفتن.
بابام که تا اون روز با غرور حرف می زد زانو زد؛ الهی بمیرم برای داداشم. بعد از جدایی خونه نشین شد. هیچ کس فکر نمیکرد یه جوون خوش تیپ، با اون قد و قامت رعنا به این سرنوشت دچار بشه. کاش مشکل ما به همین جا ختم می شد؛ باورتون می شه داداشم، داداش کوچیکمو هم معتاد کرد.
زن دل شکسته گفت: سومین قربونی این ماجرا من بودم.
زن ۲۹ ساله نمیتوانست ادامه بدهد؛ بغض دلتنگی امانش نداد. از جا برخاست، خودش را کنار پنجره رساند و ... .
خواهرش رشته کلام دست گرفت و گفت: چهار سال از ازدواج من میگذره. توی این مدت بارها به خاطر خونوادم با شوهرم اختلاف و درگیری پیدا کردم. حالا هم به سیم آخر زده و می گه طلاقم می ده.
زن 25 ساله افزود: من نمی خوام طلاق بگیرم و زندگیمو دوست دارم. شاید حرفی که می خوام بزنم درست نباشه ولی بدبختی هاای امروز ما به وضعیت 2 داداشم برمیگرده. اونا یک بار از خونه من و خواهرم طلا و پول کش رفتن. شوهرم از این بابت شاکی بود و وقتی هم با مدرک و دلیل حرف میزد نمیتونستم کوتاه بیام. الکی ازشون دفاع میکردم. چی بگم بهم حق بدین، من یه خواهرم و با دیدن حال و روز دو داداشم، دلم کباب می شه.
زن جوان آهی کشید و افزود: زندگی خواهر بزرگم که امروز همراه منه به خاطر همین حرفا به طلاق کشیده شد. شوهرش راه می رفت و سرکوفت می زد، اونم طاقت نیاورد و دست آخر از هم جدا شدن. چند ماه بعد از طلاق خواهرم، برای من خواستگار اومد. جواب بله گفتم و می خواستم حداقل یه بار فکری از دوش خونوادم بردارم.
با اون که بدون تحقیق و فوری و فوتی ازدواج کردم، شوهرم مرد خوب و مهربونی از کار دراومد، ولی چه فایده حال من اصلاً خوب نبود. به خصوص بعد از زایمان، وضعیت روحیم حسابی بهم ریخت و افسردگی شدید گرفتم.
با این که شریک زندگیم هوای منو داشت، خونواده اش راه می رفتن و سرکوفت می زدن.
مادرشوهرم سر هر بهونه ای می گفت تو خونواده درست و حسابی نداری و دخترشم که خواهر شوهرم باشه با نیش و کنایه، نمک روی زخم من می ریخت.
این حرفا حالمو بدتر می کرد؛ به همین خاطرم اشتباه کردم و یکی از انگشترای طلای خودمو فروختم و با پولش کادویی از طرف داداشام برای بچم خریدم.
می خواستم با این کار دهن خونواده شوهرمو ببندم. چند روز بعد هم به شوهرم گفتم انگشترم گم شده. چشماش چارتا شده بود، گم شدن طلا را گردن داداشام انداخت و سر همین حرف با هم بگو مگوکردیم.
با درگیرای ما، مادر شوهرم دوبا خودشو قاطی دعوامون کرد و شوهرم که روزهای اول بازم ازم دفاع می کرد بالاخره کم آورد و کاسه صبرش لبریز شد.
با این وضعیت هر روز دعوا و مرافه داشتیم. خسته و کلافه شده بودم. یه روز بچه رو بغل کردم و بدون این که خبری به شوهرم بدم از خونه بیرون زدم.
وضعیت روحیم خیلی به هم ریخته بود. مادر و بابام سفر رفته بودن. گوشی تلفن همرامو خاموش کردم و به خواهرمم گفتم جواب تماسای شوهرمو نده.
زن جوان ادامه داد: شوهرم نمی دونست کجا هستم و غروب روز بعد سرو کلش پیدا شد. توپش خیلی پر بود و می گفت چرا بی خبر از خونه بیرون زدی. مادرشم زنگ زد و هر چی به دهنش رسید نثارم کرد. البته منم کم نیاوردم و جوابشو دادم.
داداش بزرگم که سرو صدای شوهرمو شنیده بود با اعصاب خرد از اتاقش بیرون اومد و دست به یقه شدن.
کاش لال می شدم و حرف نمی زدم. شوهرم می گه دیگه منو نمیخواد و این زندگی فایده ای نداره. البته وانمود می کنه دوستم نداره چون از دلش خبر دارم.
بغض زن جوان شکست و دیگر نتوانست ادامه بدهد.خواهرش در پایان گفت: کاش بابا و مادرم حواسشون بیشتر به زندگیمون بود. نمیخوام تمام تقصیرا رو گردن اونا بندازم. ولی جر و بحثای تکراری شون واقعا اعصاب خرد کن بود. بعدشم دوتا داداشم راهشون رو کج رفتن و ... . امیدوارم خداکمک کنه زندگی خواهرم خراب نشه.
ارسال نظر