ناگفته های تلخ عروس از زندگی با رزمی کار معروف / داماد فقط قهرمان می شد!

به گزارش رکنا، این ها بخشی از اظهارات دختر 30 ساله ای است که برای پیگیری پرونده نامزدش وارد کلانتری طبرسی شمالی مشهد شده بود. این دختر جوان با بیان این که مادر و خاله ام در حق من اجحاف کردند و روزگارم را به تباهی کشاندند درباره ماجرای ازدواجش با سرکرده یکی از شرکت های هرمی به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: پدرم تعمیرگاه خودرو دارد و مادرم نیز خانه دار است اما از روزی که به خاطر دارم خودم را عروس خاله ام می دانستم چرا که مادربزرگم در همان دوران کودکی من و خواهر بزرگ ترم را برای دو پسر خاله ام در نظر گرفته بود و دیگر همه فامیل ما را عروس خاله معرفی می کردند.

خلاصه من در رشته خیاطی دیپلم گرفتم و اکنون نیز لباس عروس می دوزم. در همین حال بعد از مرگ زودهنگام پدربزرگم، پدر من بزرگ خانواده شد و خاله ها و دایی هایم را زیر بال و پر خودش گرفت به طوری که حتی برای فرزندان آن ها نیز جهیزیه تهیه کرد و آن ها را به خانه بخت فرستاد. در این میان خاله رقیه همواره به من و خواهرم به چشم عروس های خودش می نگریست و من و خواهرم نیز عاشق پسرخاله ها بودیم.

احسان و ایمان که قرار بود با ما ازدواج کنند در یک شرکت تولیدی کار می کردند و اوضاع مالی خوبی هم داشتند به طوری که بعد از پایان خدمت سربازی هرکدام یک واحد آپارتمانی هم برای خودشان خریدند من و سمانه نیز به هر مناسبتی به منزل خاله رقیه می رفتیم و مانند عروس به او کمک می کردیم. خلاصه ما به سن ازدواج رسیدیم اما احسان که قرار بود به خواستگاری خواهرم (سمانه) بیاید مدام بهانه گیری می کرد تا این که بالاخره حرف آخر را زد و به خاله ام گفت: عاشق دختر دیگری شده است و ازدواج فامیلی را دوست ندارد!

خاله رقیه با شنیدن این جمله به شدت عصبانی شد و گریه کرد اما احسان تصمیم خودش را گرفته بود و اصرارهای مادرش نیز برای ازدواج با خواهرم نتیجه ای نداشت.

خلاصه او با دختری که دوست داشت ازدواج کرد و خواهرم نیز به خواستگاری جوان دیگری پاسخ مثبت داد اما گویی روزگار با ما سر ناسازگاری گذاشته بود چرا که شوهر خواهرم در یک سانحه رانندگی از دنیا رفت و «احسان» نیز بعد از چند سال با همسرش اختلاف پیدا کرد و کارشان به طلاق کشید.

در این شرایط بود که «ایمان» هم حاضر نشد با من ازدواج کند و او هم به دختر دیگری علاقه مند شده بود. خاله ام که اوضاع را این گونه دید تلاش کرد تا پسر سومش را به ازدواج با من راضی کند ولی او هم به ازدواج فامیلی اعتقادی نداشت. خاله رقیه که فقط 5 پسر داشت مدام اشک می ریخت و التماس می کرد که حداقل من باید با یکی از فرزندانش عروسی کنم چرا که مرا از صمیم قلب دوست داشت و از سوی دیگر هم عذاب وجدان رهایش نمی کرد و حرف و حدیث های فامیل او را آزار می داد چرا که نام فرزندانش را از همان دوران کودکی روی من و خواهرم گذاشته بود.

بالاخره «فرمان» (پسر چهارم) با التماس هاو اشک های مادرش به خواستگاری من آمد و باوجود مخالفت های پدرم سر سفره عقد نشستم. با این حال مدام از سوی جاری هایم مسخره می شدم و پدر شوهرم نیز با سرزنش هایش مرا آزار می داد تا جایی که هر بار با چشمانی گریان منزل خاله ام را ترک می کردم.

از طرف دیگر نیز «فرمان» اوضاع مالی خوبی نداشت و با آن که رزمی کار معروفی بود و در مسابقات قهرمانی کشور شرکت می کرد اما مدام توسط اطرافیان و برادرانش تحقیر می شد.

به همین دلیل افکار بلندپروازانه رهایش نمی کرد او دوست داشت راهی پیدا کند تا یک شبه پولدار شود و اموالش را به رخ اطرافیانش بکشد هنوز مدت زیادی از دوران نامزدی ما نگذشته بود که فهمیدم «فرمان» پول رهن منزل و مخارج عروسی را در یکی از شرکت های هرمی سرمایه گذاری کرده است و به این دلیل تحت تعقیب پلیس قرار دارد چرا که او با این اشتباه بزرگ همه سرمایه اش را از دست داده بود و زیر مجموعه های او نیز برای به دست آوردن سرمایه خودشان از نامزدم شکایت کرده بودند و ...

گزارش ها حاکی است: بررسی های بیشتر درباره این ماجرا با صدور دستوری ویژه از سوی سرگرد «جواد یعقوبی» (رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد) به گروه تخصصی از افسران کارآزموده سپرده شد.