تقدیر شیوا نیست که کلاه سرش برود!
رکنا: دو سالی از بهترین روزهای زندگی مشترکمان می گذشت؛ همسرم نِرس بود، من هم یک کارمند عالی رتبه موفق.
ایامی که شیوا شیفت شب بود و باید بیمارستان می رفت گاهی سرکی به شبکه های اجتماعی می کشیدم، اوایل برای سرگرمی و وقت کشی چت می کردم اما کم کم اعتیادش دامانم را گرفت، حتی وقتی شیوا کنارم بود.
در شبکه لاین با سمیه دوست شدم دوستی که خوشبختی ام را آفلاین کرد...
کمابیش خارج از منزل ساعاتی همدیگر را می دیدیم تا اینکه عصر یک روز بهاری که همسرم شیفت شب بود سمیه را به خانه دعوت کردم.
او هم متاهل بود و صاحب دو فرزند، همیشه از مجید و سخت کوشی اش برایم می گفت که چطور ساعات استراحت و فراغت از کار اداری اش را با مسافرکشی سر می کند، بلکه کمبودهای ما را جبران کند.
هیجان و دلهره غریبی داشتم، حسابی به خودم رسیده بودم، همسرم رفتنی نگاهی انداخت و به شوخی گفت: (( مسعود نکند مهمان داریم؟!))، می دانستم منظوری ندارد، اصلاً قرار نبود ما به هم شک کنیم، مثل همیشه خداحافظی کرد و رفت.
به سمیه زنگ زدم و کمتر از نیم ساعت خود را به واحد ما رساند، خیالم راحت بود، مطمئن بودم اگر در آپارتمان جنازه ای هم افتاده باشد کسی اهمیتی نمی دهد، اصلاً من هم همسایه دیوار به دیوارمان را هم نمی شناختم.
با مهمانم داخل اتاق خواب بودیم که صدای پارک کردن شیوا را شناختم، از بالا نگاه کردم بعله ... خودش بود؛ خیلی سریع سمیه را با وسایلش داخل کمد انداختم، روی کاناپه پذیرایی لَم زدم و به صفحه تلویزیون خیره شدم.
من هم کمکش کردم شاید زودتر عابر بانکش را پیدا کند حتی گلدان ها و اشیاء دکوری را هم زیر و رو کردیم، نه اثری از کارت بانک بود و نه خبری از سمیه.
شیوا گفت حوصله رانندگی ندارم؛ من هم که منتظر چنین فرصتی بودم بدون معطلی او را به محل کارش رساندم و گفتم صبح زود قبل از اداره رفتن، اول تو را می رسانم، غافل که تقدیر، شیوا نیست که کلاه سرش برود و در کمین من که همه رشته ام را پنبه کند...
در راه برگشت نفهمیدم چقدر سرعت داشتم که ماشین مقابلم به آن حال و روز افتاده بود، ترک آن صحنه قبل از تشریفات قانونی به هیچ قیمتی ممکن نبود، از طرفی سمیه کلی تأکید کرده بود که قبل از شوهرش باید به خانه برسد.
به ناچار مبلغی پول و دسته کلید منزل را به یک راننده آژانس دادم و گفتم: (( خانمم را داخل کمد اتاق خواب زندانی کرده ام قبل از اینکه اتفاقی برایش بیفتد خودت را به او برسان.))
سمیه از صدای باز شدن در و آمدن مسعود خوشحال شد و گفت: (( اینبار به خیر گذشت اما بار اول و آخر باشه، همون بیرون رستوران و دور زدن بهتر بود.))
در کمد باز و دریچه قلب سمیه بسته شد، شوهرش را رو در روی خودش دید، باور کردنی نبود که تقدیر همه را به بازی بگیرد...
مجید که نمی توانست خیانت مادر بچه هایش را ندیده بگیرد، روسری را دور گردنش حلقه کرد و جانش را گرفت.
نگاه بی هدف سمیه به سقف و صدای آژیر آمبولانس و ماشین پلیس کوچه را گرفته بود، جنازه را به پزشکی قانونی و مجید را به بیمارستان روانی منتقل کردند، شیوا هم منتظر باز شدن درب ورودی دادسرا برای طلاق گرفتن از مسعود... برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر