بوسه دو پسر بر قاب عکس پدر / روایت دلتنگی علی و عباس ذوالفقار نسب برای اغوش پدر شهید شان + عکس
جای خالی پدر این روزها در خانه بیشتر از گذشته حس میشود. روزی که علی را در آغوش گرفت و به او گفت بعد از او مرد خانه است و باید مراقب مادر و برادر کوچکترش باشد باور نمیکرد در 13 سالگی باید جای خالی پدر را پر کند. قرار بود مثل هر سال با پولی که مادر به آنها میداد برای روز پدر کادو بگیرند و با شوق زیاد در انتظار بازگشت او لحظه شماری کنند. پدر مثل همیشه با همان صلابت تکاوری اش به خانه میآمد و علی و عباس از او میخواستند تا حدس بزند برای روز پدر چه کادویی برایش گرفتهاند. این روزها در خانه شهدای مدافع حرم همه نگاهها به کودکان و نوجوانانی است که هر سال به شوق رسیدن روز پدر لحظه شماری میکردند تا عاشقانه پدر را در آغوش بگیرند و مهربانی او را با همه وجود لمس کنند.

علی و عباس ذوالفقار نسب دو یادگار شهید سرهنگ مجتبی ذوالفقارنسب هستند که داوطلبانه به مأموریت مستشاری در سوریه اعزام شد و 21 فروردین ماه 1395 در درگیری با جبهه تکفیری النصره، به خیل شهدای مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها پیوست. علی 13 بهار را پشت سر گذاشته است. به توصیه پدر، او این روزها مرد خانه شده است و از مادر و برادرش مراقبت میکند، میگوید امسال کنار سفره هفت سین جای خالی پدر را بخوبی لمس کرده است و برای بازگشت او لحظه شماری میکرده است. وقتی صدای گرم او را از پشت تلفن میشنود تصمیم میگیرد با برادرش برای روز پدر کادوی ویژهای تهیه کندتا وقتی پدر به خانه بازگشت به او هدیه کنند اما خدا بیشتر از آنها پدر را دوست داشت و او را نزد خود برد.
علی از روزی که پدر برای آخرین بار او را در آغوش گرفت و مسئولیت خانه را بر دوش کوچک او قرار داد اینگونه میگوید: مدتها بود که پدر آرام و قرار نداشت و تلاش میکرد برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه برود. میگفت نباید اجازه بدهیم پای دشمن اسلام و تکفیریها به حرم پاک خواهر امام حسین(ع) باز شود. پدر تکاور بود و همیشه به صلابت او افتخار میکردم. احترام به بزرگترها برای اواهمیت زیادی داشت و همیشه به من و برادرم تأکید میکرد باید به مادرمان احترام بگذاریم. میگفت من سرباز نظام هستم و تا زمانی که در لباس ارتش خدمت میکنم تا آخرین قطره خون باید از کشورم دفاع کنم. وظیفه شناسی و جدیت در کارها و نماز اول وقت از خصوصیات بارز اخلاقی پدر بود و سعی میکرد این خصوصیات را به ما منتقل کند.
جای خالی پدر
می گوید پدر برای ما همه چیز بود. لحظه تحویل سال من و برادرم را به آغوش میگرفت و عیدی میداد. برای اینکه خوشحالی مان را کامل کند ما را به شهربازی یا اسباب بازی فروشی میبرد و ما غرق در بازی و شادی متوجه گذر زمان نمیشدیم.
آخرین دیدار
علی با یادآوری روزهایی که بسرعت سپری شدند گفت: وقتی وارد کلاس ششم ابتدایی شدم به من میگفت تو دیگر مرد شدهای و باید در غیاب من مراقب مادر و برادرت باشی. در دنیای کودکی ام هیچگاه فکر نمیکردم که حرفهای پدرم یک روز به واقعیت تبدیل شوند. از مدتها قبل از حرفهای پدر و مادرم متوجه شده بودم که پدر قصد دارد برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به مأموریت کشور سوریه برود. پدرم تکاور بود و در جنگ تبحر خاصی داشت. روز 8 اسفند ماه سال گذشته وقتی از پادگان به خانه بازگشت وسایلش را جمع کرد و گفت: با درخواست من موافقت شده است و به تهران میروم واز آنجا برای مأموریت مستشاری به سوریه حرکت میکنیم. از حرفهای پدر بوی جدایی میآمد. لحظه خداحافظی من و عباس را در آغوش گرفت و به من گفت: برای مأموریت به سوریه میروم و میخواهم با دشمنان حضرت زینب(س) بجنگم. بارها واقعه روز کربلا و شهادت امام حسین(ع) و
ارادت به حضرت زینب را از زبان پدر شنیده بودم و میدانستم او چقدر به ائمه اطهار(ع) علاقهمند است. محکم بودن را از پدر آموخته بودم و سعی کردم در آن لحظه مثل یک مرد با او خداحافظی کنم. پدر از من خواست تا مراقب مادر و عباس باشم و گفت:اگر از این مأموریت بازنگشتم تو مرد این خانه هستی و باید آن را اداره کنی. محکم من و عباس را در آغوش فشرد و رفت. این آخرین دیدار ما بود.
علی ادامه داد: پدر به تهران رفت. روز 28 اسفند تماس گرفت و گفت تا چند ساعت دیگر به سوریه اعزام خواهند شد. پدر بازهم به من سفارش کرد مراقب همه باشم و قول داد خیلی زود برمی گردد. روزهای آخر سال دلم گرفته بود. همیشه با نزدیک شدن به سال جدید همراه پدر به خرید میرفتیم و لباس میخریدیم. بعد از آن نیز همراه هم به پارک میرفتیم و بازی میکردیم. نوروز امسال اولین عیدی بود که پدر کنار ما نبود. لحظه تحویل سال مادر از ما خواست برای سلامتی پدر دعا کنیم. مادر میگفت دعای لحظه تحویل سال زود اجابت میشود. روز دوم عید پدر تماس گرفت و من با خوشحالی عید را به او تبریک گفتم. پدر میگفت متوجه گذر زمان و فرا رسیدن نوروز نشده است و قول داد دوباره تماس بگیرد و بعد از پایان مأموریت به کنار ما بازگردد.
کلید اسرار زندگی
علی از احساس خود وقتی خبر شهادت پدر را شنید اینگونه میگوید:وقتی آخرین بار با پدر صحبت میکردم خیلی خوشحال بود. گویا میدانست بزودی شهید میشود. روز 21 فروردین ماه خبر شهادت پدر را به ما اعلام کردند. در آن لحظات فقط به آخرین جملات پدر فکرمی کردم. از من خواست تا مرد خانه باشم. سعی میکردم مقابل مادر و برادرم گریه نکنم و به آنها آرامش بدهم. هم حس خوشحالی داشتم و هم غمگین بودم. از اینکه پدر به آرزویش رسید خوشحال بودم اما نمیتوانستم با دلتنگی ام کنار بیایم. دلم برای دستانش که مرا به دوش میگرفت و پارک میبرد تنگ میشود. بعد از اعلام خبر شهادت پدر، مردم ما را تنها نگذاشتند و با افتخار پیکر او را به خاک سپردند. روز پدر امسال بیشتر دلتنگ پدر شده ام. دوست داشتم پیش ما بود و من و برادرم عطر مورد علاقه اش را برای او میخریدیم و او بازهم مثل همیشه حدس میزد چه کادویی گرفتهایم.
پدر بسیار جدی ولی در عین حال مهربان بود. وقتی من و برادرم شیطنت میکردیم به ما تذکر میداد. در این چند روز از حضرت زینب(س) صبر طلب کرده ام و همه تلاشم این است که با انجام کارهای خوب و مثبت روح پدرم را خوشحال کنم.
وی ادامه میدهد: با دیدن بچه هایی که این روزها در فروشگاههای مختلف مشغول خرید کادو برای پدرانشان هستند دلم بیشتر برای بابا تنگ میشود. روزهایی که به مسافرت میرفتیم همیشه سعی میکرد به من و عباس خوش بگذرد. لحظه تشییع پیکر پدر به او گفتم کاش میشد زنده برگردی و روز پدر را به تو تبریک بگویم و با داداش عباس بازهم برای تو کادو میگرفتیم.
بابای شهیدم حالا دیگر به جای تو باید به عکست نگاه کنم. بابای عزیزم نگران ما نباش همه آمدهاند تا تنها نباشیم؛ نگران مامان هم نباش، حالا دیگر خودم مرد خانه شده ام و از مادر و داداش عباس مراقبت میکنم. بابای مهربانم برای ما خیلی دعا کن؛ همه میگویند پیش امام حسین(ع) رفتهای. سلام من و داداش عباس را به آقا برسان و بگو اگر چه دشمنان، پدرم را از من گرفتند ولی مردانه تا پای جان ایستاده و گوش به فرمان پدرم سیدعلی خواهیم بود.
عباس پسر کوچک خانواده از سفارشهای پدر برای احترام به بزرگترها و خواندن نماز اول وقت تعریف میکند. او که 11 بهار را پشت سرگذاشته است این روزها سعی میکند با کمک برادرش علی جای خالی پدر را پر کند، میگوید:پدر وقتی به مأموریت میرفت به من سفارش میکرد تا مراقب مادر باشم و به حرفهای او گوش کنم. همیشه به ما میگفت کلید اسرار زندگی نماز اول وقت است و ما را تشویق میکرد اول وقت نماز بخوانیم. میدانستم که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفته است و در مدرسه با افتخار به همکلاسی هایم میگفتم پدرم برای جنگ با دشمن به سوریه رفته است.
سمیرا دروگر همسر شهید مجتبی ذوالفقار نسب همراه همیشگی او بود و این روزها به تربیت دو یادگار همسرش فکر میکند. او با بیان اینکه همسرم نبرد با دشمنان ائمه اطهار (ع) را عاشقانه انتخاب کرده است، گفت: مجتبی بعد از دوره افسری به ایرانشهر منتقل و بهعنوان فرمانده گروهان مشغول به خدمت شد و پس از آن به شیراز منتقل و به عنوان مسئول شعبه آزمایشات مرکز پیاده در این شهر مشغول شد. پس از مدتی هم به شوشتر منتقل و در آنجا ابتدا به عنوان جانشین گردان و بعد از آن به عنوان مسئول رکن دوم تیپ 45 تکاور شوشتر مشغول خدمت شد. در همه این مأموریتها من وبچهها کنار او بودیم. عاشق شهادت بود و بعد از شروع جنگ در سوریه و به خطر افتادن حرم حضرت زینب(س)آرام و قرار نداشت. به تربیت بچهها خیلی حساس بود و وقتی از پادگان به خانه بازمی گشت زمانی را به بازی کردن با آنها اختصاص میداد. مجتبی راه خود را انتخاب کرده بود و میگفت برای دفاع از اسلام و کشور هر جا نیاز باشد داوطلبانه حضور پیدا خواهد کرد.
منبع: شوک ایران
-
فیلم برخورد وحشتناک درب پشت کامیون با سر دختر دوچرخهسوار
ارسال نظر