سلام به خوشبختی (داستانک)
رکنا: مرد از راه رسیده بود. پشت در خانه که رسید برای لحظهای ایستاد دو کودک با لباسهای کهنه گوشهای نشسته بودند. مرد با تعجب سری تکان داد و وارد خانه شد. نان را در سفره که گذاشت و بوی غذایی را که همسرش پخته بود احساس کرد، گرسنگی بر وجودش چنگ انداخت.
خسته بود. تا سفره چیده شود مرد کمی دراز کشید و چشمهایش را بست، برای لحظهای به فکر فرو رفت. اما در میان فکرهای مختلف چهره دو کودک از نظرش محو نمیشد، با صدای زن چشم باز کرد. «بلند شو که برایت آبگوشت پختهام. آن هم چه آبگوشتی». لبخند روی لبش نشست. کنار سفره نشست. عطر غذا خانه را پر کرده بود. هر کار کرد دستش به سوی سفره نمیرفت.
از جا بلند شد و به طرف در رفت.
«کجا میروی مرد؟»
«الان بر میگردم. صبر کن».
دو پسر با ولع غذا میخوردند. زن از دیدن دو بچه و شدت گرسنگیشان اشک در چشمانش حلقه زده بود. معلوم بود که روزهاست غذای درست و حسابی نخوردهاند. معلوم بود که خیلی تنها هستند. زن از جا بلند شد. هنوز چند لباسی را که برای سوغات از سفر آورده بود در چمدان داشت.
«بیا پسرم این لباسها را بپوش».
پسرک نگاهی به زن کرد و با ناباوری به مرد خیره شد.
عصر بود که مرد و زن همراه دو پسر راه افتادند. بچهها آنها را به انتهای خیابانی بردند که خانهشان در آنجا بود. یک اتاق کوچک در یک زیرزمین و زنی سالخورده که به سختی نفس میکشید. راستش سالهاست که پسر و عروسم را در یک تصادف از دست دادهام. این بچهها خیلی کوچک بودند. تا سال گذشته با کارگری غذا میخریدم و هزینهشان را میدادم مدرسه هم میرفتند، اما از پارسال بشدت مریض شدهام. بچهها هم افتادهاند دنبال کار و نمیدانم چکار. صبح روز بعد وقتی پیرزن در بیمارستان بستری شد، او به خانه رفت. بچهها ذوقکنان به کیف، کفش و کتابهایی که زن برایشان خریده بود نگاه میکردند. خوشبختی پس از سالها به خانه تاریک و ساکت آنها سلام کرده بود.
ارسال نظر