رکنا: مرد به عقربه های ساعت نگاه کرد. از همیشه دیرتر بود. از زمانی که به خانه می رفت. می دانست بی تابی های دخترک ناشنوا بیشتر شده است. به دفتر پیک که رسید کسی نبود جز منشی ـ می دانم که خسته اید…
رکنا: کاش خانه ما حیاط داشت. کاش حیاط مان درخت داشت. کاش درون حیاط خانه مان درخت گیلاس داشتیم.
رکنا: مرد از راه رسیده بود. پشت در خانه که رسید برای لحظهای ایستاد دو کودک با لباسهای کهنه گوشهای نشسته بودند. مرد با تعجب سری تکان داد و وارد خانه شد. نان را در سفره که گذاشت و بوی غذایی را که…