این ها بخشی از اظهارات زن 28 ساله ای است که در پاتوق مجردی یکی از بستگانش دستگیر شده بود. او درباره سرگذشت خود به  مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری نجفی مشهد گفت: 10 سال قبل وقتی تحصیلاتم در مقطع دبیرستان به پایان رسید، «مرتضی» به خواستگاری ام آمد.

او شغل آزاد داشت و با خرید و فروش ملک درآمدزایی می کرد. با آن که پدر من مردی بازنشسته بود وهیچ کمبودی در زندگی نداشتم اما ادامه تحصیل ندادم و پای سفره عقد نشستم. در آغاز زندگی مشترک اختلافی با همسرم نداشتم و در کنار دو فرزند خردسالم روزگار خوبی را سپری می کردم، اگرچه همسرم گاهی مشروبات الکلی مصرف می کرد و به مواد مخدر از نوع «گل» اعتیاد داشت ولی من اهمیتی نمی دادم به طوری که انگار در جریان اعتیاد او قرار ندارم اما اختلافات ما از زمانی آغاز شد که به روابط غیرمتعارف همسرم با زنان غریبه پی بردم و متوجه شدم همسرم به من خیانت می کند.

این بار دیگر طاقت نیاوردم و در میان قهر و آشتی ها بالاخره یک روز دو فرزندم را رها کردم و به خانه پدرم بازگشتم. سپس به همسرم پیام دادم که دیگر قادر به ادامه این زندگی مشترک نیستم و باید مرا طلاق بدهد ولی او روی دنده لج افتاد به طوری که حتی اجازه دیدار فرزندانم را به من نداد.

این بار وساطت بزرگ ترها نیز فایده ای نداشت و من حاضر به ادامه این زندگی مشترک نشدم. از سوی دیگر به دلیل دوری از فرزندانم دچار افسردگی شده بودم و به پیشنهاد مادرم معاشرت با خانواده عمه پدرم را شروع کردم که در نزدیکی منزل ما زندگی می کردند.

رفت و آمد و شب نشینی های ما در حالی شروع شد که «سامان» پسر عمه پدرم پای درد دل های من می نشست. او جوان مجردی بود که داخل اتاقک پشت بام منزل شان زندگی می کرد و به مواد مخدر اعتیاد داشت. هر بار که به منزل آن ها می رفتیم سامان  بلافاصله از خانه مجردی اش بیرون می آمد و مرا دلداری می داد.

خلاصه در یکی از همین روزها که مادرم و عمه پدرم مشغول قلیان کشیدن بودند سامان مرا به گوشه ای کشید و به من ابراز علاقه کرد. او گفت که از زمانی که من دختری نوجوان بودم عاشقم شده است و این عشق هنوز هم ادامه دارد. با شنیدن این حرف ها منزل آن ها را به بهانه ای ترک کردم چرا که من هنوز متاهل بودم و نمی توانستم به کسی جز مرتضی فکر کنم اما افکارم همچنان مغشوش بود.

چند روز از رفتن به خانه عمه پدرم خودداری کردم اما مادرم اصرار می کرد در جمع آن ها باشم و از تنهایی بپرهیزم. بالاخره معاشرت های من با سامان دوباره آغاز شد و من گاهی به اتاق مجردی او می رفتم و ساعتی را در کنارش می گذراندم.

در این میان یک روز که سردرد عجیبی داشتم و حالم از نظر روحی خوب نبود به تنهایی به منزل عمه پدرم رفتم. سامان وقتی اوضاع آشفته مرا دید تشویقم کرد در کنارش مقداری مواد مخدر سنتی مصرف کنم، اگرچه ابتدا مقاومت کردم اما با اصرار سامان تسلیم شدم و بعد از مصرف مواد احساس سرخوشی کردم به همین دلیل مقداری از همان نوع مواد مخدر را از او گرفتم تا در منزل استفاده کنم.

آن روز وقتی مادرم متوجه شد که به تنهایی نزد سامان رفته ام خیلی مرا سرزنش کرد چرا که او می دانست سامان درگیر اعتیاد است و احتمال دارد مرا هم به دام مواد مخدر بکشاند. خلاصه چند روز از مواد مخدری استفاده کردم که سامان در اختیارم گذاشته بود در حالی که مادرم اجازه نمی داد دیگر به منزل عمه پدرم بروم ولی یک روز بعد از اتمام مواد مخدر هنگامی که از خواب بیدار شدم همه بدنم درد می کرد به طوری که انگار کسی با گوشت کوب به استخوان هایم ضربه می زند.

در یک لحظه وقتی مادرم برای خرید از منزل بیرون رفت بلافاصله خودم را به سامان رساندم و ماجرا را توضیح دادم. او گفت من به مواد وابسته شده ام ،سپس مرا به داخل اتاقش برد و در کنار هم مقداری مواد مخدر مصرف کردیم. حالا دیگر علاوه بر احساس عاطفی از نظر مواد مخدر نیز به سامان نیاز داشتم و در هر فرصتی خودم را به اتاق پشت بام می رساندم و به طور پنهانی با هم مواد مصرف می کردیم.

در یکی از همین روزها سامان مقداری «کراک» (مواد مخدر صنعتی) آورد و گفت: امروز می خواهم تو را به اوج آسمان ها ببرم، من هم بدون هیچ تاملی آن را مصرف کردم و از آن روز به بعد به کراک آلوده شدم تا این که بالاخره خانواده ام متوجه ماجرا شدند و تهدیدم کردند که شوهرم را در جریان اعتیادم می گذارند اما گوش من به این حرف ها بدهکار نبود.

آن قدر در لجن زار مواد افیونی فرو رفته بودم که دیگر حتی به فرزندانم نیز نمی اندیشیدم. مدتی بعد و در یکی از شب هایی که برای مصرف مواد مخدر به خانه مجردی سامان رفته بودم و هیچ کسی نیز در خانه آن ها نبود ناگهان مرتضی و خانواده اش به همراه ماموران انتظامی به منزل عمه پدرم آمدند و من و سامان را در حالی با ظاهری زننده دستگیر کردند که مشغول استعمال مواد مخدر بودیم. آن ها همه آلات و ادوات استعمال و مواد مخدر صنعتی و سنتی را جمع کردند و به کلانتری انتقال دادند. اکنون نیز به خاطر رفتارهای احمقانه ام پشیمانم ولی ای کاش ...

 با صدور دستوری از سوی سرهنگ مهدی کسروی (رئیس کلانتری نجفی) بررسی های قضایی درباره این ماجرای تاسف بار در حالی آغاز شد که خانواده زن جوان نیز حاضر به دیدار با او نبودند.

 

وبگردی