مجید چشم هایش را بست تا دستگاه ها را از بدنش جدا کنند! / 5 سالی که مثل شکنجه بود
رکنا: مجید دوست داشت بمیرد او از کما بودن خوشش نمی آمد تا اینکه شنید می خواهند دستگاه ها را از او جدا کنند.
وقتی سرم رو گذاشتم روی میز، بعد از چند دقیقه دیگه چیزی نفهمیدم و خوابم برد. واقعا باورش برام کار مشکلیه که تمام اون پنج سال رو در عرض چند دقیقه خوابیدن، دیده باشم.همه چیز رو میشنیدم و میتونستم ببینم، اما کار دیگهای ازم برنمیاومد و مدام سعی میکردم که با نگاهم به بقیه بفهمونم که دوست دارم یک نفر خلاصم کنه. بیشتر از پنج سال میشد که روی تخت بیمارستان بستری بودم و اگر دو، سه دقیقهای دستگاههایی که بهم وصل کرده بودن رو خاموش میکردن، من هم خاموش میشدم و این تنها آرزویی بود که دوست داشتم عملی بشه. بدجوری خسته شده بودم و دیگه دلیلی برای زندگی کردن نداشتم. احساس میکردم وضعیتی که برام پیش اومده، اوج بی عدالتیه، چون خودم دلم میخواست به همه چیز پایان بدم، اما بقیه هر کاری که از دستشون برمیاومد رو انجام می دادن تا زنده بمونم و نمیفهمیدن که با این کار دارن به شدت آزارم میدن.
پنج سال تمام، روی یک تخت خوابیدن، اون هم با وضعیتی که فرقی با مرده نداشته باشی. چند روزی میشد که از حرفهایی که پرستارها میزدن متوجه شده بودم که اونها هم دارن امیدشون رو از دست میدن و میدونستم که امکان داره دستگاهها رو خاموش کنن. توی دلم دعا میکردم که زودتر این اتفاق بیفته و به کابوس زندگیام پایان بدن. وقتی روزی رسید که از حرفهاشون فهمیدم که تصمیمشون رو گرفتن، بهترین لحظه زندگیام بود. دوست داشتم با صدای بلند داد بزنم و ازشون تشکر کنم. از پنجره کنار تختم میتونستم آسمون رو ببینم که در حال تاریک شدن بود، اما با عجله چشمهام رو بستم و خودم رو به خواب زدم تا اونها هم فکر کنن که حواسم نیست و راحتتر کارشون رو انجام بدن.
چند دقیقه که گذشت، دستگاهها خاموش شدن و ماسک اکسیژن رو از صورتم برداشتن، اما باز هم سعی کردم چشمهام رو باز نکنم. کمی که گذشت، کمبود اکسیژن باعث شد شکست بخورم و ناخودآگاه چشمهام رو باز کردم. اول متوجه نشدم که چه اتفاقی افتاده و نمیدونستم که اونجا کجاست، اما خیلی زود یادم اومد که توی محل کارم هستم و سر درنمیآوردم که چطور همچین چیزی امکان داره.
یکی از همکارام با دیدن من بهم گفت که کارم داشته، اما دلش نیومده که بیدارم کنه. چند دقیقهای که گذشت، همه چیز رو به خاطر آوردم. اون روز مثل همیشه نشسته بودم پشت میزم و مشغول کار کردن با کامپیوترم بودم. سرم به شدت درد میکرد و مجبور شدم که دو تا قرص مسکن رو با هم بخورم تا کمی سرم آروم بگیره، ولی درد دیگه داشت امونم رو میبرید و تصمیم گرفتم چند دقیقهای چشمهام رو ببندم تا شاید کمی آرومتر بشم. وقتی سرم رو گذاشتم روی میز، بعد از چند دقیقه دیگه چیزی نفهمیدم و خوابم برد. واقعا باورش برام کار مشکلیه که تمام اون پنج سال رو در عرض چند دقیقه خوابیدن، دیده باشم.
وحشتناکترین کابوس زندگیام بود و با اینکه همیشه میدونستم که توی رویا و زمانی که آدم در حال خواب دیدنه، زمان بیمعنی میشه، اما هنوز نمیتونم قبول کنم که فقط در عرض چند دقیقه، پنج سال تمام توی خواب شکنجه شده باشم. گاهی هم به این فکر میکنم که شاید اون تخت و دستگاهها واقعیت داشته و با خاموش شدن دستگاهها من هم مردم و الان هم فکر میکنم که به این دنیا برگشتم، اما از تمام این حرف ها که بگذریم، اتفاقی برام افتاده اینه که چند روزه حتی یک دقیقه هم نخوابیدم و همین قضیه داره از پا درم میآره، چون به هیچ عنوان دلم نمیخواد با خوابیدنم دوباره وارد اون کابوس غیرقابل تحمل بشم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر