خاطرات یک آتش نشان؛
اولین ماموریت آتش نشان جوان و آویزان شدن مردی از طبقه سوم ساختمان
رکنا: وقتی به محل حادثه رسیدیم پیرمردی از طبقه سوم آویزان بود، فقط تماشا می کردم و نمیدانستم چه کنم.
داخل محوطه و دراطراف خودروها، اعضای شیفت جدید، درحال تحویل گرفتن خودروها و تجهیزات دیده میشوند. «حسینی» نزدیک دیوار به آرامی پیش میرود و گوشهای میایستد. دربرابر چشمان او «کاردان»ها به سرعت هرچه تمام تر، خودرو و تجهیزات را کنترل کرده و با هم دست میدهند.
آنگاه درکنار هم به سرعت به طرف ساختمان میروند. چند بار آماده میشود تا از یکی از همکاران مطلبی را بپرسد، اما خجالت میکشد و از پرسیدن منصرف میشود. این بار آتش نشان جوانی از کنار خودرو میگذرد و با لبخند به او نگاه میکند.
پیش از آنکه دورشود «حسینی» نفس عمیقی میکشد و جمله اش را بر زبان میآورد. - ببخشید. یه سئوال دارم از خدمتتون. آتش نشان جوان میایستد و با لبخند به او نگاه میکند. حسینی نزدیک میشود و دست دراز میکند. همکارش به گرمی دست او را میفشارد.- در خدمتم.- صبح بخیر. من «سید جواد حسینی» ام.- خوش اومدی آقای حسینی. روز اول همین جوری یه. من هم مثل تو بودم. نگران نباش.
-ببخشید. می خواستم بپرسم، این لباس «حریق» رو چه جوری باید آماده کنم؟همکار، لبخند میزند. دستش را با مهربانی روی پشت حسینی میگذارد و او را با خود میبرد. میایستد و با حوصله، طرز استفاده از لباس و جمع کردن آن را توضیح میدهد. «حسینی» با اشتیاق نگاه میکند و لبخند میزند. آنگاه با راهنمایی همکار به سوی سالن غذا خوری میروند.
- میریم سراغ صبحونه. یه برنامه «س.» داریم، که معلوم میکنه، چه ساعتی باید چه کاری رو انجام بدیم. مثلاً یک ساعت و نیم کلاس آموزش ضمن خدمت داریم. بعدش نماز و ناهاره، بعد «استراحت»، «ورزش» و بقیه کارها. به ساختمان میرسند و برای ورود به هم تعارف میکنند. «حسینی» با اصرار همکارش را پیش از خود به داخل میفرستد. ضمن حرکت باز هم صحبت میکنند. حسینی میپرسد.- «زنگ حریق» و «نجات» و اینها چه جوری یه؟- اصل کاراونه. یه زنگ حریق داریم، یه زنگ نجات. اتوماتیکه. هروقت صدا کنه، همه کارها تعطیل میشه، حتی اگه سر نماز باشیم. هیچ کاری مهم ترازنجات مردم نیست.
دراین فاصله به میزغذاخوری میرسند. حسینی زیرچشمی نگاه میکند، همکاربساط صبحانه را میچیند و مشغول میشود. حسینی نیز حالا با اعتماد به نفس بیشتری کنار او مستقر میشود. هنوز چند لقمه بیشتر نخورده اند که طنین صدای زنگ در فضا میپیچد. همکار بدون توجه به او برمی خیزد و به سرعت دور میشود. یکی دیگر از آتش نشانان در حال عبور به حسینی نگاه میکند که هاج و واج سرجایش نشسته است.-زنگ حریقه. چرا نشستی؟
او میدود و حسینی پس از نگاهی به اطراف بر میخیزد و به دنبال او میدود. خودرو به سرعت حرکت میکند و آتش نشانان درکابین عقب، لباس میپوشند. «حسینی» درحالیکه به دیگران نگاه میکند، «اور» را به دست میگیرد و برای پوشیدن آن روی پا میایستد. ناگهان خودرو ترمز میکند و او با سر، محکم به کابین جلو برخورد میکند.
برخود مسلط میشود و با نگرانی به اطراف نگاه میکند. دیگران یا او را ندیده اند و یا از بروز دادن عکس العمل خود پرهیز میکنند. لباس میپوشد و روی صندلی مینشیند. صدای آژیر و حرکت سریع خودرو، برایش تازگی دارد، سعی میکند، بیرون را ببیند.
خیلی زود، آژیر از نفس میافتد و خودرو توقف میکند. آتش نشانان به سرعت پیاده میشوند و حسینی نیز همراه آنها خودرو را ترک میکند. آنها با سرعت و دقت آماده کار میشوند، ولی او هنوز نمیداند که درانجام چنین مأموریتی وظیفه او چیست. کنار خودرو میایستد و مسیر نگاه دیگران را دنبال میکند. در برابر دیدگان او پیر مردی از نرده طبقه سوم ساختمان به صورت واژگون در هوا معلق مانده است، یکی از پاهای او در ردیف بالای نرده بالکن طبقه سوم گیرکرده و بیم آن میرود که هر لحظه، با سر به زمین سقوط Fall کند. چنان محو تماشا میشود که انگار رهگذری عادی است، اما یکی از همکارانش هنگام عبور، به شدت با او برخورد میکند و تازه به خاطر میآورد که باید در عملیات نجات شرکت کند. به دنبال همکار میرود و درکنار بقیه مستقر میشود.
«فرمانده وکیلی» در حال نگاه کردن به طبقه سوم به سخنان همکارش گوش میدهد.- آقا توی طبقه سوم کسی نیست. نمیتونیم داخل بشیم.- نردبان ۸ متری رو مستقر کنین. دو نفر هم با طناب از بالا حمایت کنن، عجله کنین بچهها ...خیلی زود، نردبان روی دیوار قرارمی گیرد و همزمان طنابها از بالا اویزان میشوند.
«حسینی» با حیرت نگاه میکند، دریک چشم به هم زدن همکارانش با مهارت، پس از برطرف کردن خطر سقوط، پیرمرد را از طریق نردبان به پایین منتقل میکنند.خوشبختانه، پیرمرد کاملاً سالم است و پیش ازآنکه به عنوان یک اقدام احتیاطی برای عکسبرداری از پایش به بیمارستان اعزام شود، ضمن تشکر از آتش نشانان، علت سقوط خود را توضیح میدهد:- روی پشت بوم، داشتم آنتن تلویزیون رو تنظیم میکردم نفهمیدم چی شد. یه هو سرم گیج رفت. تا اومدم بفهمم چی شده، افتادم.- چه حالی داشتین اون موقع.-فرصت نکردم فکر کنم. قبل از اینکه بفهمم چی شده،
دیدم پام گیر کرد. از یه طرف پام درد میکرد، از طرف دیگه، خدا رو شکر میکردم که گیر کردم.
درفاصلهای که فرمانده «وکیلی» با مرد مصدوم صحبت میکند، بقیه اعضای گروه برای حرکت آماده میشوند. «حسینی» همچنان ایستاده است. فرمانده درحال عبور او را میبیند.- زنگ اول چه جوری بود؟
«حسینی» تازه به خاطر میآورد که باید حرکت کند. با آنکه درانجام مأموریت نقش چندانی نداشته، ترسش ریخته است. دست کم میداند که «زنگ حریق»، «اعزام» و «حادثه» در مرحله عمل چه معنایی میدهد. سرش را بالا میگیرد و به سرعت به طرف خودرو میرود. آنگاه با قدرت سوار میشود و محکم روی صندلی مینشیند، به پشتی صندلی تکیه میدهد و با اعتماد به نفس بیشتری به خیابان نگاه میکند.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
اخبار اختصاصی سایت رکنا را از دست ندهید:
تکرار ماجرای آتنا اصلانی در اولین روزهای سال 97 در مشهد/ جزئیات آزار و اذیت ندای 7 ساله
پزشک ایرانی منشی اش را سوسک صدا کرد و به دادگاه رفت!
گفتگوی رکنا با قاتل نوعروس 16 ساله تهرانی در خانه مجردی+ عکس
قتل عروس خانواده بخاطر بدحجابی در مشهد
نقشه شیطانی جوان 20 ساله برای دختری که مجردی زندگی می کرد!
جاسوس محله دستگیر شد/ این مرد از خصوصی ترین لحظه های همسایه ها فیلم می گرفت
راننده تاکسی که در تهران دریچه فاضلاب میدزدید!
اقدام شایسته بازیگر معروف زن در جنگل النگدره+ فیلم
رفتار عجیب آقای خواننده با یک زن / این خواننده با شهادت بازیگر مشهور مرد دستگیر شد + عکس
باجخواهی شگفت آور و عجیب زن شیرازی از شوهرش
شرط عجیب برای گرفتن زن دوم! + عکس
ناگفته های ثریا از خلوتگاه مرد افغان در تهران / او نیت شومی داشت باسنگ او را کشتم + عکس
مردی 60 میلیون تومان گرفت تا با یک مرد ازدواج کند!
مهران شوهر صیغه ایم ناپدید شده / درخواست عجیب یک زن از پلیس
طلاق زن امریکایی در دادگاه تهران!
دام شیطانی برای تازه داماد 3 روز قبل از شب عروسی!
ارسال نظر