دختر با اشک : پدر و مادر پیرم طلاق می خواهند ! / مادر : بچه های بی معرفتم تنهایمان گذاشتند !

به گزارش رکنا، مشکلی بین پدر و مادرم به وجود آمده بود و نمی دانستیم چه کار کنیم. هر دو بازنشسته‌اند و عمری برای سر و سامان دادن ما تلاش کرده اند. از چندی قبل بین آنها بگومگوهایی شروع شده ، مادرم مدام خانه خاله اش می رفت و همانجا می ماند.پدرم همراهی اش نمی کرد و می‌گفت هر چیزی حساب و کتابی دارد و درست نیست هر روز مزاحم دیگران بشویم. 

با این وضعیت هر موقع زنگ می‌زدیم پدرم تنها بود و کار به جایی رسید می‌گفت می‌خواهم مادرتان را طلاق بدهم.مادرم به خاطر این که حرص او را در بیاورد بیشتر لج بازی می کرد.از ترس آبروی مان بلافاصله وارد عمل شدیم. اما هرچه با آنها حرف می‌زدیم فایده‌ای نداشت. اختلاف شان خیلی جدی شده بود. شاید باور نکنید با این سن و سال کارشان به بی احترامی و گویا زد و خورد هم کشیده شده بود ‌.مادرم قهر کرده و خانه خاله‌اش رفته بود و می گفت نمی تواند پدرم را تحمل کند‌

با توجه به اظهارات زن جوان، مشاور خانواده، پدر و مادرش را به مرکز مشاوره دعوت کرد. آنها در اولین جلسه از دلتنگی عجیبی می‌گفتند و این که بچه‌ها عروس و داماد شده اند و دنبال زندگی خودشان رفته اند و یادشان هم نمی‌آید پدر و مادری دارند. پدر خانواده با صدای بغض آلود گفت در و دیوار خانه برای ما زندان شده است، آخر عمری فکر می‌کنم توی قفس گیر افتاده‌ایم.

از همسرم توقع دارم تنهایم نگذارد ، او لج بازی می‌کند و روی اعصابم راه می‌رود. مادر خانواده هم با نگرانی از غم تنهایی اش چنین گفت: گاهی دلم برای نوه‌هایم یک ذره می‌شود. بچه‌ها به روی خودشان هم نمی‌آورند ما هستیم ، هر موقع هم خانه ما جمع می‌شوند یک حرف و گلایه‌ای پیش می‌کشند و می‌روند. اگر هم یکی از آنها را دعوت کنیم  تا مشکلی پیش نیاید به بقیه بر می خورد.  عمری برای شان از جان و دل زحمت کشیده ایم و سر و سامان پیدا کرده اند.شوهرم راست می‌گوید او هم مثل من دلتنگ است . اما جای آن که دست همدیگر را بگیریم و با هم بیرون برویم و قدمی بزنیم در خانه به من گیر می دهد.  

اگر بچه‌هایم شهر دیگری و راه دور بودند این قدر کم توقعی مان نمی‌شد. ما دلتنگیم و حال مان اصلا خوب نیست. می‌دانیم  زندگی ها سخت شده و بچه‌ها مشکل دارند. اما صفای عمر و زندگی آدم ها به دور هم بودن و محبت کردن است. باور کنید هنوز هم اگر بفهمیم یکی از بچه ها یا نوه های مان سردرد گرفته ، قلب مان درد می گیرد و خودمان را آب و آتش می زنیم . اما برای یک وقت اینترنتی دکتر گرفتن آخر هم مجبور شدم از دختر همسایه کمک بخواهم.یک پدر یا مادر توقعی از بچه اش ندارد ، سفره ی ما همیشه پهن بوده و لقمه ی نانی هم برای خوردن داشته ایم و داریم.‌

همین چند وقت قبل ، مناسبتی بود ، رفتم میوه و کمی تنقلات خریدم. گفتم حتما بچه ها سری از ما می زنند . تا ساعت ۱۰ شب منتظر ماندیم. هیچ خبری نشد و ... .

اگر خانه‌مان بیایید در و دیوار ، عکس بچه ها و نوه های مان را چسبانده ایم. تنها دلخوشی و همدم مان هم تلویزیون شده  است. هنوز آن قدر پیر نشده ایم که افتاده شویم و نتوانیم از پس کارهای خودمان بر بیاییم ‌.اما ... 

دخترخانواده با شنیدن این حرف ها سرش را پایین انداخته بود . اشک هایش را پاک کرد و پدر و مادرش را در آغوش کشید.

 او و خواهر و برادرش باید...

غلامرضا تدینی راد 

وبگردی