اینقدر خلاف واقع می گوئیم که مردم گمان می کنند مطالب بی اساس را القاء کنیم

شفقنا در ادامه آورده است ، حجت الاسلام والمسلمین سیدجواد شهرستانی در مراسم تجلیل از بانوان فعال فرهنگی در دانشگاه ادیان و مذاهب به ماجرای شفای سفیر یکی از کشورهای لائیک با توسل به تربت امام حسین (ع) اشاره و اظهار کرد: سفیر یکی از کشورهای لائیک برای من تعریف کرد: « کمردرد شدیدی داشتم رفتم MRI گرفتم و پزشکان از وجود غده ای در ناحیه کمر بنده خبر دادند که علاج آن مشکل است؛ در سفری که به قم داشتم، برای بازدید به حرم حضرت معصومه (س) رفتم. یکی از خادمان این حرم به من گفت می خواهی چیزی به تو بدهم که شفا پیدا کنی؟ بعد رفت یک مقداری آب آورد و چیزی داخل آن ریخت، به من داد خوردم. بعد از خوردن آب، احساس معنویت خاصی کردم. برگشتم تهران و خوب شدم. رفتم MRI گرفتم، گفتند که دیگر، غده نیست. برگشتم و از آن خادم سوال کردم که این چیزی که به من دادید، چه بود؟ گفت: «تربت امام حسین.»

وی افزود :  اینکه گفته می شود:«الشفاء تربته» اینجاست. متاسفانه ما اینقدر خلاف واقع می گوئیم که مردم گمان می کنند می خواهیم مطالب بی اساس به آنها القاء کنیم.

به روایت شفقنا، ایشان گفت: ما باید فکر کنیم کجای دنیا هستیم. ما زیاد زندگی شعاری داریم. ما با این شعاربودنمان می خواهیم دنیا را بگیریم درحالیکه ما به برکت ائمه معصومین (ع) و قدسیت ایشان همه چیز داریم.

او ادامه داد: ببینیم بزرگان ما کجا و چگونه صحبت کردند؟ آیا برخی معجزاتی که بالای منبر و پشت تریبون ها می گویند و طوری می گویند که نه تنها مردم تحت تاثیر قرار نمی گیرند بلکه نتایج معکوس هم دارد، بهتر است یا قضایایی مانند این که من از نزدیک دیدم؟

نماینده تام الاختیار حضرت آیت الله العظمی سیستانی با بیان اینکه ما از سرمایه های خود خوب استفاده نمی کنیم، به نقل داستانی از علامه امینی با واسطه سید عزیز طباطبایی ملازم ایشان پرداخت و بیان داشت: مرحوم علامه امینی کتاب «ربیع الابرار» زمشخری را برای کتاب الغدیر می خواست تهیه کند، این نسخه هم نزد شیخ محمد سماوی در نجف بود. ایشان رفت نزد ایشان و گفت که این کتاب را برای تهیه کتاب الغدیر می خواهم اما ایشان قبول نکرد. رفت خدمت سید ابوالحسن اصفهانی. سید به شیخ گفت که تو از چه کسی تقلید می کنی؟ گفت از شما. گفت من به تو امر می کنم که این کتاب را به فلانی بدهی. گفت امر شما مطاع است اما این کتاب را نمی دهم. مرحوم کاشف الغطاء متوجه این قضیه شد. شیخ محمد سماوی را خواست و به او امر کرد که کتاب را به علامه امینی بدهد، گفت نمی دهم. مرحوم علامه امینی هرشب برای زیارت حرم امیرالمومنین (ع) می رفت و بکاء می کرد. در یکی از این شب ها دید مردی با فرزندش به حرم حضرت آمده و او را دخیل بسته بود به ضریح و رفته بود. علامه تعریف می کرد من نشستم ببینم چه می شود. ساعتی بعد دیدم صدای گریه بچه بلند شد. در همین حال مردم بر سر او ریختند. دقایقی بعد این مرد بادیه نشین آمد و از حضرت تشکر کرد و فرزندش را برد. علامه تعریف کرد که من ناراحت شدم و گفتم من برای چه کسی کار می کنم؟ آقا همه دارایی ام را برای شما گذاشتم اما این حق من است؟ رفتم منزل و خوابیدم. در عالم رویا دیدم امیرالمومنین (ع) با ملاطفتی آمده است. دست ایشان را بوسیدم. حضرت فرمود برو کربلا! حاجت خود را از فرزندم بگیر. علامه گفت رفتم کربلا و دعا کردم و بعد رفتم حضرت عباس (ع) را زیارت کردم و دیدم خبری نشد. رفتم حرم امام حسین (ع) را زیارت کردم و دیدم خبری نشد. ملازم ایشان اینگونه ادامه داد که علامه رفت در یکی از ایوان ها نشست و خیلی ناراحت بود. در این بین، یکی از خطبای بزرگ کربلا علامه را دید، او را به منزل دعوت کرد. ایشان علامه را با اصرار به منزل خود برد. گفت کتابخانه می خواهی بروی یا اتاق؟ گفت کتابخانه. شیخ که برای آوردن چای رفته بود تعریف کرد که یکمرتبه صدای شیون عجیبی را شنید. برگشت دید علامه گریه می کند به گونه ای که شانه هایش تکان می خورد. علامه داستان را برای شیخ تعریف کرد.

وی گفت: ما پیرو مکتبی هستیم که ائمه معصومین الگوهای ما هستند و مراجع هم پیرو خط ایشان هستند؛ ماهم پیرو مراجع هستیم؛ حالا آنها چه می گویند و ما چه می کنیم؟ ما مدعی پیرو این خط هستیم، آیا ما به این شکل حرکت می کنیم؟ ما باید خداوند را شاکر باشیم که پیرو خطی هستیم که مورد رضایت پروردگار است و امام زمان هم به ما کمک می کند به شرطی که واقعیت ها را بیان کنیم و چیزهایی بگوئیم که اثر خود را در جامعه داشته باشد.