دختري 16 ساله هستم که چند وقتي است خانوادهام اعتمادشان را نسبت به من از دست دادهاند و همه چيز را از من قطع کردهاند و به جاي اينکه کمک کنند تا ديگر اشتباهي نکنم هميشه نيش و کنايه ميزنند. از همه چيز خسته شدم و انگيزهاي به زندگي ندارم.
من دختري 14 ساله هستم که در سن 9 سالگي مادر و پدرم از هم جدا شدند اکنون با نامادريام زندگي ميکنم که خيلي اوقات با هم بحث ميکنيم. ميخواستم بدانم چگونه بايد با نامادريام رفتار کنم؟
دختري 17 ساله هستم که به پسري علاقهمند شده بودم. دو سال پيش به اصرار خانوادهاش با دختري ديگر ازدواج کرد و تا چند روز ديگر مراسم ازدواجشان برگزار ميشود. در اين مدت دلم شکست و دچار شکست عشقي شدهام. لطفا راهنماييام کنيد.
يک چشمم آه و يک چشمم اشک است. نه راه زندگي با چنين مردي را دارم نه طلاق. بر سر دو راهي سختي قرار گرفتهام. با اينکه هنوز در عقد هستم اما مادر همسرم خيلي اذيت ميکنند و نميگذارند يک روز اعصاب خوبي داشته باشم. گرفتار قوم بدي شدم خدايا به فريادم برس.
من الان پنج ماه است که نامزد کردهام. نامزدم را دوست دارم ولي او الان ميخواهد بيدليل از من جدا شود، حتي جواب تلفنهايم را نميدهد.